از اوج عرش تا زیر فرش!
تب دارم. خیلی خسته ام. دو ساعتی را روی تختم ولو بودم ولی حوصله اجرای مراسم قبل از خواب را که شامل مسواک زدن و شتشوی پوست صورت و پوشیدن لباس خوابی که بوی آب را بده و از همه واجب تر ،که خوردن قرص هام است، را نداشتم.
اگه همه این کارها را هم نکنم، خوابم نمی بره!
بالاخره پا شدم. انقدر بدنم داغ بود که یک مدتی پا پرهنه روی زمین خونمون که از سنگه راه می رفتم. بعد رفتم روی سکوی وان نشستم و با دوش دستی آب یخ را روی پاهام ریختم. هیچ کدومشون اثری نداشت. داغی و خستگی از درونم سر چشمه می گیرد و بس. از درون ویرانم. حالت تهوع دارم و سردرد عجیب. احساس ضعف می کنم . دلم می خواد یک ماه دنیا از حرکت بایستد و من "فقط" بخوابم. بخوابم بدون اینکه خواب ببینم. دلم یک جور خود کشی موقتی می خواد. کاش می تونستم همه احساساتمو بنویسم!

داستان ها از پریشانی دارم...
من از پريشانی ها سخن چگونه بگويم؟




[Friday, December 31, 2004]   [Link]   [ ]


امروز خیلی احساس خوشبختی و دوست داشته شدن کردم.
جشن تولد امسال ام، بهترین جشن تولد زندگی ام بود.
برای اولین بار توی عمرم surprise شدم! اونم چه surprise ای! D:
مثل فیلم game ، منتها در اشل انگسترومی اش!
به طوری که تا آخر شب دیگه حرف هیچ کسی را باور نمی کردم. :))

از تمام دست اندر کاران،به خصوص کارگردان و کمک کارگردان "موزمار" :*،هنرپیشگان عزیز و برو بچه های تدارکات و حمل و نقل کمال تشکر را دارم.
:*******



[Thursday, December 30, 2004]   [Link]   [ ]

در بزرگداشت چایکوفسکی
آیا تا حالا نیاز به داشتن چیزی را که از آن محروم بوده اید و با تمام وجود آرزوی داشتن آن را داشته اید را حس کرده اید؟آیا در زندگی خود این احساس را تجربه کرده اید که به هر قیمتی خواستار چیزی باشید که به طور جدی و با سر سختی شما را از آن محروم کرده باشند؟ چیزی را که تقاضا کنید، نعره بزنید : می خواهم داشته باشم! و به شما بگویند: نه!.

اعلام جنگ کنید. و باز با صدای رساتر و تمایلی شدیدتر خواستار آن شوید. با چنگ و دندان بجنگید و بجنگید، با همه کس، حتی با خود و تمام هستی "تا جایی که احساس کنید که چیزی در درونتان می شکند و فقط می توانید گریه کنید و اشک بریزید." دیگر چاره ای ندارید بجز اشک. به گوشه ای نشسته و به دیوار روبرو خیره شوید. خیره، خیره...و بعد از مدتی با صدایی که به سختی شنیده می شود ناله نا امیدانه و ناکام خود را سر دهید. سفری به عمق قلب خود ، به عمق غم کرده و سوزشی را در عمق وجود خود احساس کنید.
سکوت سکوت... (شاهکار موسیقی)

بعد توانایی خود از گذر از این حال را ببینید و کمک فداکارانه و دلسوزانه زمان را پاس بدارید و به موقتی بودن تمام غم ها بخندید.
آیا شده تا به حال احساس متضادی را داشته باشید مثلا در ابتدا غمگین و افسرده باشید و در پایان کاملا شاد و پیروز مندانه؟درست مثل اینکه یک بازیکن فوتبال توپ را وارد دروازه رقیب کرده باشد و شما با شنیدن این می خواهید دست بزنید و شادی کنید. آیا تا به حال شده که تمام امواج این تغییرات را به طور پیوسته شنیده باشید؟

اگر می خواهید حس کنید، خود را بدست امواج کنسرت پیانو شماره 1 چایکوفسکی بسپارید!

+

چایکوفسکی.
به نظرم اسمش هم شکوه و عظمت آثارش را دارد. او احساسات و عواطف را به غلیظ ترین حالت ممکن بیان می کند. شاید غلظت عواطفی که از سرزمین اش به ارث برده است. احساساتی مانند : خشم ، تنهایی ، هیجان، ترس و عشق. هر قطعه موسیقی اش بر اساس این احساسات به وجود می آیند و بقدری شاهکارهایش در این مسیر پیروزند که به بهترین وجه ممکن احساساتش قابل لمس می باشند و این موفقیت او را در بیان احساسات به زبان زیبای موسیقی می رساند.

+

چایکوفسکی من دیگر ناله نکن،
دلم طاقت ندارد،
شوری اشکانم صورتم را می سوزاند،
عشق را در من بدم،بگو که نمی میرد،
زنده ام کن
زنده ام کن...
آخه ناسلامتی فردا تولدمه!


[Wednesday, December 29, 2004]   [Link]   [ ]

در باره ی مگسان بازار
"چاه های ژرف همه کند در می یابند. می باید دیری منتظر ماند تا بدانند چه به ژرفناشان فرو افتاده است."

چنین گفت زرتشت

[Tuesday, December 28, 2004]   [Link]   [ ]

یا الله!!
يک چيز باحال از زندگی در خوابگاه براتون بگم. يک روز اون اوايلی که خوابگاهی شده بودم و نا آشنا با تمام قوانين بودم راهی حمام شدم. يک دختره از حمام در اومده و حوله رو دور سرش پيچيده بود. دزدکی به سمت راهرو سرک می کشيد. برگشت بهم گفت يا الله تو طبقه است؟ منم نفهميدم. گفتم کی؟ دوباره گفت. گفتم نمی شناسم!
بعدا فهميدم که در خوابگاه وقتی يک مردی می خواد وارد ساختمان بشه از بلند گو می گن: بلوک 4، يا الله يا الله! . که بچه ها بدونن نا محرم می یاد داخل ساختمان و بی حجاب جلوی یا الله ظاهر نشوند. که این یا الله ها عموما برای تعمیر سرویس دستشویی ها و یا تعمیر کولر و آبگیری شوفاژ،... می آیند.
از اين رو تو خوابگاه رسم بر این است که هر جنس مذکری يا الله خطاب می شه. مثلا اين جمله هارو زياد می شنوی : يا الله اومده؟ يا الله هنوز نرفته؟ اولش خيلی برام خنده دار بود ولی حالا برام عادی شده و خودم هم بکار می برمش. مثلا اونروز می گفتم :این یا الله هه کی گورشو گم می کنه بابا! دستشویی ام ریخت!

  [Link]   [ ]

فحش!
همیشه از مجله های دیواری دانشگاه البته بجز ستون آزاد ( فقط هم سال 76) بدم میومده. یکسری اراجیف را ردیف هم می کنن و می زنن به دیوار. تو راهرو منتظر استادم بودم تا بیاد و ازم امتحان بگیرد. تا حالا چند بار من آماده امتحان بودم و استاد... امتحان عقب انداخته. به عبارتی مرگ یکبار شیون یکبار. از فرط استرس به این تابلو ها پناه برده بودم.

نوشته بود: " یک محقق کشف کرده که مردم در کشور ما به سمت افزایش فحش دادن پیش می روند"

نمی دانم چرا یکی نبوده به این فلان فلان!! شده بیکار،بگوید آدم حسابی اینکار احتیاج به تحقیق و بررسی ندارد و به قول معروف" آن را که عیان است چه حاجت به بیان است."
ما تقصیر نداریم، وضع اجتماعی و تربیتی ما موجب ظهور این پدیده اختصاصی شده است!! آنقدر فحش شنیده ایم و مجبور شده ایم ( فحش) به طرف تحویل بدهیم که زبانمان عادت کرده . چکار کنیم، زبان انسان شبیه لاستیک است به هر طرف بکشی کش می آید!

کار ما به جایی رسیده که وقتی می خواهیم تعریف یکی را بکنیم چند تا فحش چاشنی حرفهایمان می شود :" کره...عجب مخی داره ها!! یا می گوییم: " دیدی مادر... چقدر خوب می رقصید!!" یا سگ... عجب نقاشی کشیده!! و امثال اینها...

این کلمات به زبان آسان می آید ولی موقع نوشتن کار مشکلی است بخصوص برای نویسندگانی که کارهای جدی می کنند و بهیج وجه مجاز به نوشتن این نوع کلمات نیستند بهمین جهت چند تا نقطه می گذارند.
البته تعداد این نقطه ها بستگی به سبک و سنگینی فحش دارد!
حتما در بعضی از این کتاب های خود آموز زبان و تمرین های کتاب ها دیده اید که بعضی از کلمه ها را حذف کرده و بجای آن چند تا نقطه گذاشته اند تا دانش آموز بجای نقطه ها کلمات مناسب بگذارند.
من هم در نوشته های خودم جای فحش ها را نقطه می گذارم تا خوانندگان به دلخواه خودشان لغات مناسب جای آنها بگذارند.

خلاصه این استاد مادر.................بالاخره از ما امتحان گرفت. قبل از امتحان اونقدر به جد و آباش فحش دادم که فکر کنم همشون تو گورشون بندری می رقصیدند!

+

البته با اینکه باز هم امتحانش مزخرف بود ولی خوب دادم و الان حسابی احساس سبکی می کنم منتها از نوع تحمل پذیرش. :)

+

دوستانی که منو میشناسین زیاد نگران نباشین! الان بعد از امتحانه و فشار روم زیاد بوده . هنوز گویشم فرق نکرده و همون “ شما “ ی شما هستم. ;)


[Monday, December 27, 2004]   [Link]   [ ]


زنهای منطقی خطرناکترند!

[Friday, December 24, 2004]   [Link]   [ ]


"این متن را اوایلی که به خوابگاه می رفتم نوشته ام"


الان از بيرون خوابگاه صدای خنده و جيغ مياد. راس ساعت 12 یکی صدای گرگ در مياره. يکی ديگه از بچه ها هر شب یکی از شعرهای باباطاهر رو که می گفت زدست ديده و دل هر دو فرياد، را با صدای بلند می خونه.( يک جورايی عربده می کشه) فقط هم همين بيتش رو تکرار می کنه.

يک تفريح ديگشون هم اينه که سوار گاری های باربری يی می شن که برای حمل چمدون های بچه ها گذاشتن. با سرعت هولشون می دن و بعضی وقتا گاريرو با اونی که سوارشه به امون خدا رها می کنن. تا حالا مثل اينکه کلی تلفات داده. الانم انگار دارن همين بازيشون رو می کنن که صدای جيغشون رفته هوا. من يک چيزی رو اينجا کشف کردم. اينکه همه خوابگاه ها مثل هم هستن يعنی يک روح شترک بر اونا حاکمه. سيستم تفريحات هاتشون مثل همه. فرق نمی کنه که اين خوابگاه در زاهدان باشه يا در لرستان ، اصفهان يا تهران. اين رو از روی حرفاشون که در جاهای مختلف درس خوندن فهميدم.
با هم که حرف می زنن و از خاطرات ليسانسشون که می گن اونقدر کلمات هم اتاقيم يا بلوک فلان يا ... می زنن که نا خود آگاه آدم ياد زندانيا که از بخششون و روابطشون میگن میفته. دست خودم نيست. مثلا ديروز صحبت از دزدی هاشون در خوابگاه بود. دم پايي دزدی يا از يخچال همديگه خوراکی دزدی کردن. جالبه! همشون اين مساله را تقبيح می کردن ولی تا يکيشون اعتراف به مثلا نمک دزدی از سلف می کرد، بقيشون هم پا به پاش ميومدن.
يکيشون از تفريحات دانشگاه لرستان می گفت. برنامشون اين بوده که هر موقع حوصلشون سر می رفته يکيشون خودشو به مريضی می زده و آمبولانس دانشگاه رو که مجانی بوده خبر می کردن و بقيه دوستاش هم به عنوان همراه با مثلا مريض پا میشدن می رفتن بيمارستان شهر. به اون مثلا مريض يک سرمی چيزی می زدن و چند ساعتی اونجا بودن و بعد برمی گشتن. وقتی تعريف می کرد چشماش برق می زد. جالبيه کار در اينه که بقيه که ليسانساشون در دانشگاهای دیگه بوده هم همين کار رو می کردن. به فکر فرو می رم. خدايا يعنی چقدر آدم بايد بی تفريح باشه تا حاضر شه بره تو اون محيط مزخرف بيمارستان و برگرده.
نمی دونم متاثر شدم يا نه؟ نمی دونم ! فقط می تونم گوش بدم و ساکت باشم. من از کدوم خاطرم براشون تعریف بکنم که براشون مانوس باشه؟ زبان انگليسی یا فرانسه خواندن من در خوابگاه معنيش اينه که کلاس می گذارم براشون. يا وقتی رو زمين سفره ميندازن و غذا می خورن من شرکت نمی کنم و پشت ميز غذا می خورم يعنی دارم خودمو می گيرم. نمی دونم. در ظاهر که باهام خوبن. ولی از حرفايي که پشت بقيه می زنن می تونم حدس بزنم که چيا پشت من می گن يا شايدم نمی گن. نمی دونم!
بازم خوابم مياد . چشام دارن گرم خواب میشن. مسواکمو قبل از اينکه بيام سايت زدم. مونده مراسم دستشویی رفتن و بعد لباس خواب و خواب. در خوابگاه دستشویی رفتن برای من جزو مصيبت ها به شمار ميره. اينجا هر طبقه 10 تا اتاق داره و در هر اتاق 4 نفر زندگی می کنن. در ته هر طبقه 3 تا توالت و 6 تا دستشویی و سه تا حموم وجود دارد. برای دستشویی رفتن بايد از اتاقت بيای بيرون و تا ته راهرو بری. من همراه خودم يک bag می برم که توش يک دستمال رول دستشویی و يک عدد صابون وجود دارد. در دستشویی صابون مايع هستش ولی چون پوست دستامو داغون می کنه من هيچ وقت ازش استفاده نمی کنم. فکر کنم به جای صابون اسيد سولفوريک گرم و غليظ پر کردن. يک روز خونمون که بودم، بعد از اين که دستامو صابون زدم و از دستشویی داشتم ميومدم بيرون همراه خودم صابون را با جا صابونی آوردم بيرون. پامو که گذاشتم بيرون فهميدم که چه شيرين کاريی کردم. : ))


ادامه دارد...

  [Link]   [ ]


گاهی ز خشم
با پای خویش زندگی ام را
اندیشه می کنم
دلبسته ی گریزم و در سر نمانده هیچ

دلتنگی ام
فریاد شعله های پریشان است

تلخ است گردش به دور خویش
نفرین بر پروانه که بنایی غلط نهاد

فغان شکسته مرا درد
و دیدگان سیاهم
مرا که خسته ترینم نمی کند یاری
کویر سرد را ماند درد

گمان به خنده توان گفت
که درد می خوردم از درون، هوار هوار

پرهیز کن از خواندن گلایه اگر تلخ می شوی!
که لحظه های صبوری تو گناه هستی توست!



"تقدیم به رنگ سبز"


[Thursday, December 23, 2004]   [Link]   [ ]

" حرف زدن نقره است ؛ نزدنش طلاس!..."
از همان ماه های اولی که متولد شد تا میامد گریه را سر بدهد مادرش پستان را حلقش می تپاند و می گفت : لا لا لا … پیش پیش گریه نکن!... ساکت شو الان لولو میاد می خوردت!! شبها که صدای گریه اش بلند می شد پدرش می گفت :
-بچه را ساکت کن سرم رفت!
وقتی به مدرسه رفت خیلی چیزها را نمی دانست و دلش می خواست که از معلم بپرسد ولی معلم جواب می داد :
-این فضولی ها به تو نیامده ذرس ات را بخون!
ناظم مدرسه هر روز سر صف تکرار می کرد :
" حرف زدن نقره است ؛ نزدنش طلاس!..."
و هر ساعت این کلمات به گوشش می خورد:
- ساکت!
- بی حرف!
- پر حرفی نکن!
- خفه شو!
بالاخره دانشگاه را هم همین طوری تمام کرد و وارد اداره شد. سایرین بخور بخور راه انداخته بودند این ناراحت می شد تا می خواست اعتراض کند، همکارانش انگشتان را روی دماغشان می گرفتند :
" هیس، ساکت!"
" یک بدبختی سر خودت در میاری ها!"
"زبان سرخ سر سبز می دهد به باد"
رییس می گفت : " به چیزی که به شما مربوط نیست مداخله نکنید آقا!"
وقتی ازدواج کرد زنش می گفت:
- خواهش می کنم دخالت نکن! این موضوع ها به مردها ارتباطی ندارد!
بچه دار شدند... بچه ها هر کدام برای خود زن و مردی بزرگی شدند ولی او باز هم مجبور بود ساکت باشد!
بچه ها می گفتند:
-بابا شما که این چیزها را نمی فهمید بهتره یک گوشه بنشینین و ساکت باشین!

  [Link]   [ ]

یک توپ دارم مکعبیه!
حتما همتون دو کتاب شاهکار شل سیلور استاین به نام " قطعه گم شده" را خوانده اید.

کاش می شد که شل سیلور استاین یک جلد سومی هم به این دو شاهکارش اضافه می کرد برای دو نفری که فکرمی کنند که یک دایره کامل شده اند و خیلی از مراحلی را که قطعه گم شده یا کسی که به دنبال قطعه گم شده اش می گشت را پشت سر گذاشته اند و حالا برای خودشون دایره کاملی هستند و می خواهند که با یک دایره کامل دیگر قل بخورند.
مثلا در مورد سرعت دورانی هر کدوم می گفت یا اینکه در مورد فرکانسی که دارند. آیا فرکانسشون با هم تشدید می کند یا اینکه باعث میرایی یکدیگر می شوند.

اصلا آیا می شه دو تا دایره کامل با هیچ مشکلی بر نخورند؟
اگه وسطای راه یکیشون یک قطعه اش کنده بشه. اونوقت اون یکی تکلیفش چیه؟ آیا باید رهاش بکند و به راهش ادامه بده یا اینکه سرعتش را آرومتر بکند و در کنار قطعه مصدوم فقط راه برود که فقط با زبون بی زبونی حالیش کنه که در کنارشه یا اینکه اگه قطعه مصدوم به علت عدم تعادل افتاد زمین اشکالی ندارد که کمکش کند که بلند شه. یا اینکه شاید تا ابد یک دایره ناکامل باقی می موند.

اصلا معنی قل خوردن چیه؟
اصلا قل خوردنی وجود دارد یا یک اصطلاح قشنگیه که آدما بکار می برند؟
راهی وجود دارد که آدم بفهمه که با کسی دارد قل می خورد یا نه؟
یعنی پیدا کردن یکی که فرکانسش نزدیک آدم باشه یا اقلا آدمو میرا نکند انقدر سخته؟
هر چی فکر می کنم می بینم که این دو دایره کامل هم، از جهاتی شبیه اون ناکامل ها هستند. می دونین از چه جهتی؟
از اینکه هی باید دنبال دایره کامل بگردند و بعد از مدتی رهاش کنند به عبارتی هی دایره کامل عوض کنند. و همین طور قصه ادامه دارد...

شاید اصلا زندگی باید همین جوری باشه. شاید درستش همینه. نمی دونم! ولی بعد از یک مدت حال آدم بهم می خورد.
کاش می شد وقتی فکر کردی که کامل شدی قید هرچی همراه را که بخواد باهات قل بخورد را بزنی و خودت سرت را بندازی پایین و به زندگیت برسی. این راحتترین راه حله. راه حلی که تو تمام زندگیم بکارش بردم.


" همه راحت ترند که تنها باشند ولی می دونین چیه؟ یکجورایی زندگی شون بی مزه می شه! "

+

در هر صورت حتما علتی داشته که شل سیلور استاین جلد سومی را ننوشته. بالاخره عقل اون بیشتر از من می رسه!



[Wednesday, December 22, 2004]   [Link]   [ ]

Déjeuner du matin
Il a mis le café
Dans la tasse
Il a mis le lait
Dans la tasse de café
Il a mis le sucre
Dans le café au lait
Avec le petite cuiller
Il a tourné
Il a bu le café au lait
Et il a reposé la tasse
Sans me parler
Il a allumé
Une cigarette
Il a fait des ronds
Avec la fumée
Il a mis les cendres
Dans le cendrier
Sans me parler
Sans me regarder
Il s’est levé
Il a mis
Son manteau de pluie
Parce qu’il pleuvait
Et il est parti
Sous la pluie
Sans une parole
Sans me regarder
Et moi j’ai pris
Ma tête dans ma main
Et j’ai pleuré.

“ Jacques prévert “



صبحانه

قهوه را
در فنجان ریخت
شیر را
در فنجان قهوه ریخت
شکر را
در شیر قهوه ریخت
با قاشق چایخوری
آن را هم زد
شیر قهوه را سر کشید
و فنجان را زمین گذاشت
بی آنکه با من حرفی بزند
سیگاری روشن کرد
دودش را
حلقه کرد
خاکسترش را
در زیر سیگاری ریخت
بی آنکه با من حرف بزند
برخاست
کلاهش را
بر سر گذاشت
بارانی اش
را پوشید
چون باران می آمد
و رفت
زیر باران
بی هیچ کلامی
بی آنکه به من نگاه گند
و من سرم را
میان دستانم گرفتم
و گریستم.

" ژاک پرور"




  [Link]   [ ]

بورونکا
اونقدر ناراحتم که خدا می دونه! یک کلاه خیلی خوشگلی را داشتم که امسال گمش کرده ام. هر چی می گردم پیداش نمی کنم. انگار آب شده و رفته تو زمین. سوز زمستان که بسرم می خورد، اشک تو چشمام جمع می شه. نمی دونم اشکام معلول تازه شدن داغمه یا معلول سوز و سرما!
امروز شال گردن ام را چنان دور سر و صورتم پیچیده بودم که وقتی خودمو تو آینه دیدم یاد بورونکا افتادم! البته اگه بورونکا بشنوه فکر کنم بهش بر بخورد! ;)

[Tuesday, December 21, 2004]   [Link]   [ ]

یک روز پر برنامه ولی بی نتیجه
امروز عین هاپو خسته شده ام! پاهام درد می کنند.به علت کمبود وقت هر چی کار مربوط به دکتر و دوا و درمان و خرید هایی رو که خیلی وقت بود که می خواستم بکنم ولی حوصله و وقتش را نداشتم، را در یک روز انجام دادم. تازه وسطشم یک شاگرد داشتم و آخر شب هم دوستم را از دوست پسرش دزدیدم و به زور خونمون به شام دعوتش کردم!

+

هر چی فکر می کنم به این نتیجه می رسم که تا آدم می تونه نباید پیش دکتر برود. اول صبح که مامانم من را پیش یک دکتر پوست عتیقه ای برد! از من پرسید که مشکلم چیه؟ منم گفتم مشکل خاصی ندارم ولی چون سنم دارد می ره بالا ، می خوام بیشتر توجه بکنم و به اصطلاح skin care بکنم. یک طومار نسخه نوشت که حدود 100 هزار تومان فقط پول چند تا از کرم هاش می شد. منم فعلا از خیرش گذشتم وتصمیم دارم کما فالسابق هر شب صورتمو با با صابون بچه بشورم و موقع آفتاب هم ضد آفتاب همیشگی ام را بزنم!به من skin care نیومده!

+

بعد از کلی خرید خرت و پرت ( لباس زیر) که خیلی روحیه بخش بود، با برگزاری اولین جلسه تدریس و کل کل با شاگردی گوریل صورت با مغزی به اندازه نخود و ادعایی به اندازه تمام دنیا!تمام انرژی ام دود شد و رفت هوا.
بعدش پیش دکتر چشم ام رفتم .از من اصرار که شماره عینکم رفته بالا و از اون انکار. هر چی می گم بابا من قبلا از یک فاصله معینی تخته سیاه را مثل بلبل می دیدم ولی حالا نمی تونم. می خنده و می گه لازم نیست تخته سیاه را کامل ببینی. یک موقع دانشمند می شی بمب هسته ای می سازی می ریزی رو سر مردم بدبخت!

+

آقا کسی می دونه اگه یکی نخواد از دکتر خودش لنز طبی بخره، از چه جای مطمئن دیگه ای می تونه اینکارو بکنه؟

+

فکر کنم الان دوست پسر دوستم تو دلش به من می گه : خدا لعنتت کنه ماسکی !





  [Link]   [ ]

HUG O' WAR
I will not play at tug o' war
I'd rather play at hug o' war
where everyone hugs
instead of tugs,
where everyone giggles
and rolls on the rug,
where everyone kisses,
and everyone grins,
and everyone cuddles,
and everyone wins.

"shel silverstein"

:*


[Friday, December 17, 2004]   [Link]   [ ]

مسخ!
مطمئنم یک صبحی از این روزها مثل گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار می شوم و می فهمم که در تختخوابم به حشره ای عظیم بدل شده ام !



  [Link]   [ ]


بهش گفتم دارم به "خیانت" فکر می کنم.

با لحن مسخره ای بهم گفت: چیه؟ چی شده؟ فیلم های ده فرمان را دیدی؟ تازگی ها کتاب جدیدی خوندی؟ تو ماهواره چیز جدیدی را دیدی؟ یا بازم با دخترای خوابگاه بحث کردی؟

سکوت می کنم...
و دیگه ادامه نمی دم.



  [Link]   [ ]

The lunatic is in my head
امروز شاگردم قرار بود که بیاید. مجبور بودم که اتاقم را تمیز کنم.

*****

دوباره حجم سرم بزرگ شده . یک سیالی تو ذهنم جاریه. مغزم باد کرده. پشت مخم درد می کند. جونم از مغز و ستون فقرات و تمام وجودم بیرون می زند.

نیستم. توی این دنیا نیستم.

کس دیگری را می دیدم که دارد اتاق را تمیز می کند. روی میز توالت را مرتب می کند. لباس ها و کفش ها را از روی زمین بر می دارد. خودم انگار یک ناظر بودم که از بیرون به همه اینا تماشا می کند. چقدر دلم می خواست تو همون اتاق کثیف روی تختم که پر از کتاب و لباس و هزار آت و آشغال دیگه بود ولو بشم و وارد اون یکی دنیا ئه بشم. چقدر دلم خواب بی وقفه می خواد. هنوز حالم بده. لرز دارم.آخه دیشب یک بحران عصبی دیگر را پشت سر گذاشتم. صحنه هاش مثل صحنه های یک فیلم جلوی چشمام میان. سرم گیج می ره. یادم هست که چیا گفتم و چه کارا کردم ولی همش فکر می کنم که توی یک دنیای دیگه همه اینا انجام شدن.

محکم بسرم می کوبیدم. خودم را می زدم. معذرت می خواستم. گریه می کردم.
با جیغ از خدایی که بهش اعتقادی ندارم مرگ را می طلبیدم.
تو خواب جمله های نیچه را از بر می گفتم.

در رستوران دهلی دربار با همه بودم ولی در یک دنیای دیگری می دیدمشون. حرف زدنم با جهش ناگهانی مغزم همراه بود.

فضایی را روی یک بلندی می خواستم. جایی که تا جون دارم بدوم و بدوم و از بالا خودم را روی سیم خاردار پرت کنم. دلم می خواست تیغ های گل صورتی را توی دستام فرو کنم. پشت سر هم هذیان هایم را تکرار می کردم.
می دانستم هر کاری که می کنم بعدا باعث پشیمونی ام می شه و لی دست خودم نبود. از عهده اون آدم دیگه یا اون آدم های دیگه ای که توم بودن بر نمی آمدم.

از اینکه خودم را متفاوت و در دنیای دیگری ببینم می ترسم. از اینکه فکر کنم من توانایی دیدن اون یکی دنیا را دارم و بنظرم بقیه آدما نمی بینن می ترسم. هر دفعه که فیلم ماتریکس را می بینم می ترسم. چون دلم نمی خواد که از رمه دور بشم!
می ترسم...

There’s someone in my head but it’s not me.

+

مجبورم باز فردا بروم. توانایی ندارم...












  [Link]   [ ]


پشت این ستاره حلبی، قلبی از طلا است !

+

هر کس چوب لیاقت اش را می خورد!

[Thursday, December 16, 2004]   [Link]   [ ]

اما من
اما من تنها غنوده ام
در پناهگاه یخین بسیار زخمها

برف هنوز
چشمانم را فرو نبسته است.

مردگان، گرده بر گرده ام
به هزلران زبان خموش.

هیچ کس ام دوست نمی دارد و
از برای من فانوسی تکان نداده است.

"اینگه بورگ باخمان"

[Wednesday, December 15, 2004]   [Link]   [ ]

تنها
تنها هستم تنها ... غریبه
شب است و تاریک. نقابم را برداشته ام.
دوباره بازی را شروع می کنم. سکوت سرد آذر را می شمارم تا خواب به چشمانم که دیگر گرم و زیبا نیست بیاید.
تنها هستم تنها ... غریبه
گردن و دستهایم از درد ناله می کنند. سالهاست که خارهای تنهایی ام را باخود به این طرف و آنطرف می برم. با گذشت ایام با رنگی دیگر سر بر می آورند و روح و جسمم را می خراشند.
اما شکایت ممنوع! عهد بسته ام که دیگر آه نکشم.
زوزه های باد کویری است که سکوت را می شکند. انگار کویر بجای من آه می کشد.

فکر هایم مثل مورچه در مغزم راه افتاده اند.
من اینجا چکار می کنم؟! از تمام کره زمین سهم من این اتاق تنهاست؟ می دانم! مدتهاست از همه چیز جا مانده ام.
اگر جلوی مسیر حرکت مورچه ها را بگیری از مسیر دیگری حرکت می کنند بالاخره راه دیگری می یابند و از جنبش نمی ایستند. یاد مورچه های باغ می افتم. کاش از متخصص مورچه ها پرسیده بودم : مورچه ها خواب ندارند؟ می خواهم بخوابم . خسته شدم!

تلنگری از درون که باز یادت رفت؟ مگر عهد نکرده بودی که دیگر شکایت نکنی؟
چشمانم را می بندم ولی دلم پر است از تنهایی.
تنهایی پر هیاهو.


  [Link]   [ ]

:*
:*

این را sms ای فرض کن

با گرمای بوسه ای،
در هوای سرد و برفی

يا گرماي نوك انگشتي،
كه انگشتانت را لمس مي‌كنند

با درخشش اشکهای دو چشم،
هنگام خداحافظی

با سنگینی قدم هایی،
که دور می شوند.

عزیزم دلم نیومد بیدارت کنم.


[Thursday, December 09, 2004]   [Link]   [ ]


فردا تصمیم گرفتم که به کاشانه نصف هفته ایم برم . به خودم قول دادم تاموقعی که امتحان ام را ندادم بر نگردم. این امتحان زمانش به عهده خودمه. به خاطر همین از مهر ماه تا حالا کش اومده. باید یک نمره عالی از این امتحان بگیرم، چون مساله آبرو و حیثیت درمیونه. اگه این دفعه هم امتحان ام را بد بدم چوپان دروغ گو می شم. هیچکس باور نمی کند که ترم پیش از شدت افسردگی و استرس خوابم نمی برده و سر امتحان مغزم shut down بوده!
حالم گرفته است. از حالا دارم به جمعه ای که تو خوابگاه باید باشم فکر می کنم. جمعه در خوابگاه یعنی حس کردن ته مرداب. هر چی غم و غصه از بدو تولدت داشتی بیادت میاد حتی دردی را که موقع بریدن نافت حس کردی! از اونجایی که هیچ تفریحی تو خوابگاه وجود ندارد دو حالت پیش میاد: 1) مثل خر درس می خونم و تفریحم شامل حموم و دستشویی رفتن و غذا و تنقلات خوردن می شه. 2) این گزینه در مورد من صادق تر است. مثل خرس می خوابم. همیشه میگم که واقعا اسم با مسمایی روی خوابگاه گذاشتن. خوابگاه یعنی خواب دونی. بعضی وقتا شده که نزدیک 20 ساعت من تو خوابگاه خوابیدم. البته به درجه افسردگی هم بستگی دارد. ;) ولی این دفعه خر بودن را به خرس بودن ترجیح می دم. از حالا کوله ام را بسته ام که فردا تنبل نشم و زیر قولم نزنم. با خودم یک red bull هم می خوام جهت دوپینگ قبل از امتحان ببرم.:D

+

راستی من انقدرام که اینجا می نویسم غمناک نیستم. اگه منو ببینین همیشه در حال خنده ام. :) به خاطر این استادام باور نمی کنن که ترم پیش خیلی افسرده بودم.



[Wednesday, December 08, 2004]   [Link]   [ ]

گفتگوی بدون منظور و مضمون و موضوع
آخ که چقدر امروز هوس قهوه خوردن و گپ زدن "بدون منظور ومضمون و موضوع و حتی بدون مفهوم" کرده بودم.
دلم برای گپ بدون ترس از دست دادن یا ناراحت کردن یا گله کردن و گله شنیدن تنگ شده.
دلم برای اونایی که اینجا نیستند تنگ شده. دلم برای خیلی از دوستام که الان ایران هستند ، بهونه این را ندارم که پیشم نیستند، تنگ شده. می خوام بدونم الان چطورن و چی کارا می کنن. حتی بیاد آوردن یکسری خاطرات شیرین گذشته هم حال آدمو از این رو به اون رو می کنه. کاش من یک اپسیلون آدم باشم و یکهو قاط نزنم و window های مختلف زندگیم را یک جا نبندم. با دوستم امروز در این مورد صحبت می کردم. به نظر اون آدم در هر مرحله زندگیش یک جور خواسته هایی دارد و از یک سنی به بعد راه های دوستان از هم جدا می شه و خواسته ها متفاوت و معاشرتها و کارایی که قبلا انجام می دادن جذابیتش را از دست می دهند یا کمرنگتر می شود. حرفاش همیشه آرومم می کنه.
ولی اگه بدونین چقدر دلم برای گپ زدن های intelectuel ای تنگ شده.حتی اگه آخرش کار به کتک کاری یا لودگی بکشه. ;) هنوز کماکان کتاب می خونم اما حیف که هیچکی دور و برم نمونده تا با هم گپ بزنیم. به این فکر می کردم که من همیشه درس می خواندم و در خیلی از مقاطع کار هم می کردم و دلیل اینکه مطالعه و خیلی از فعالیت هام قطع شده این نیست که وقتم کم شده! فکر کنم دلیلش یک جور رخوت است که از تنهایی به آدم دست می ده.
یکی از دوستان نظریه جالبی را داشت. می گفت که اگه مغزمون 8 تا بیت داشته باشد کارایی اش 2 به توان 8 است و اگه یک دوستی داشته باشیم که بیت های مغزش را با ما share بکند در آن صورت ما 16 تا بیت داریم که کارایی اش 2 به توان 16 تا می باشد! که این دو کارایی قابل مقایسه با هم دیگر نیستند. می گفت از موقعی که orkut اومده حالش خیلی بهتره. چون دائم عکس دوستاش را یکجا می بینه و احساس بهتری دارد.

پ.ن : اگه متنم از لحاظ کامپیوتری اشکال دارد ببخشید، من فقط می خواستم یک مفهومی را برسونم.

  [Link]   [ ]

صورتی ام
از حموم در اومدم و اون گرمکن صورتی حوله ای که تازه گرفتم را پوشیدم.

آرومم، خیلی آروم
به آرومی رنگ صورتی گرمکن ام
آرومم، خیلی آروم
درست مثل بچه هایی که لپاشون بعد از حموم صورتی شده و خوابشون میاد
آرومم، خیلی آروم
به آرومی یک پوست بی آرایش

+

راستی اینو می دونی که چقدر بعضی از کارهات قشنگن؟


[Tuesday, December 07, 2004]   [Link]   [ ]

صمد بهرنگی در خوابگاه
روی تختم توی خوابگاه دراز کشیدم. پاهامو روی دیوار گذاشتم و به جورابام نگاه می کنم. جورابایی که دوستم از ایتالیا برام سوغاتی آورده. این هفته ای که گذشت نمودار فیزیکی و روحی ام افت شدیدی را داشت. می شه گفت روزهای بسیار خاصی را در زندگی خصوصی ام گذرانده بودم و هر آدم سالمی جای من بود نمودارش کاملا با من فرق می کرد! در هر صورت دل و دماغ نداشتم. نه حوصله درس خوندن را داشتم نه حتی جمع و جور کردن کاغذ هام که وسط اتاق پخش بودن و نسبت به مرتبی شون وسواس خاصی دارم. چون وقتی در خوابگاه روی تختم می خوام درس بخونم خوابم می برد ، یک ملافه کف زمین پهن می کنم و جزوه ها و کتاب ها و مقاله هامو دورم می ریزم و مشغول می شم.

یکی از اتاق های همسایه نوار هایده و سیاوش قمیشی اش را روشن کرده و چون بعضی از اتاقا ضبط ندارند، لطف کرده و صداش را تا ته بالا برده که اوناهم بشنوند و من برای n امین بار این نوار را می شنوم! سیاوش قمیشی هم که انگار تو پوست و خون خوابگاه رخنه کرده. بعضی وقتا صداش را که می شنوم دلم ریش می شه و ناخودآگاه گریه ام می گیرد. انگار بجز ناکامی چیز دیگری تو زندگیش نداشته!

امروز همه بچه های اتاق دمغ هستن. تخت پایینی من دارد پشت سر هم فال می گیرد. خستگی هم ندارد. فکر کنم فال گرفتنش یک جور اعتیاده. فال عشقی، فال درصدی، فال آینده،... وقتی ناراحته فال می گیرد. از اون آدماست که نباید زیاد ازش بپرسی که چی شده و دردت چیه ؟بعد از یک مدتی خودش برات می گه. گفت که با خونشون صحبت کرده و یک خواستگار خیلی خوب قراره که برای خواهرش که 4 سال ازش کوچکتره بیاد. می گم دیوونه این که ناراحتی ندارد؟ می گه آخه مطمئنم که اگه بیان حتما خواهرم را بهش می دن. می پرسم: مگه خواهرت نمی خواد ازدواج کنه؟ می گه چرا ولی من نمی تونم تحمل کنم که او از من زودتر ازدواج کنه. تو خواهر کوچکتر از خودت نداری که بفهی من چی می گم. اگه این کارو بکنه سر عروسی اش نمی رم!
اصلا نمی فهمم چی می گه ولی به روی خودم نمیارم تا بتونه حرفاشو بهم بزنه، چون قیافش نشون می ده که خیلی حالش خرابه!

یکی از ته راهرو اعتراض می کند که ضبط را کم کنند. فردا سمینار دارد. یکهو یاد سمینار خودم می افتم که اصلا روش کار نکردم و حداکثر تا آخر بهمن فرصت دارم. دلم هری می ریزد.

دوست دیگه ام وارد اتاق می شود. به بچه یکی از استادا درس می دهد. خسته از اونجا برگشته. هفته ای 6 ساعت. دختری مهربون به معنای واقعی و بسیار با شخصیت است. لباساشو در میارد و می شینه رو زمین و شروع به حساب و کتاب کردن می کند که اگه تا آخر امسال برود 200 هزار تومان پول دستش میاد و می تونه جهیزیه اش را کامل کنه. زیر لب دعا هم می کنه که انشاءالله نامزدش کار پیدا کند تا یک اتاقی اجاره کنند و بتونند عقد کنند. می گم انقدر حرص نزن. درست می شه. بالاخره خانواده تون هم کمک می کنند. با ناراحتی می گه: آخه ما 5 تا بچه ایم . پدر دربدرم چجوری به هممون برسه. باید برای بقیه هم یک چیزی بمونه. پدرش راننده کامیون است و دائم در حال سفر.

تو دلم براش خیلی احترام قائلم که تونسته خودش را نسبت به خانواده اش انقدر بالا بکشد و آدمی با مناعت طبع بالا و بی عقده ای باشد. یاد خودم می افتم که روز به روز دارم پسرفت می کنم، کتاب شازده کوچولو بزبان فرانسه را از زیر بالشم بر می دارم و ورق می زنم.

صدای آواز یکی از بچه ها که از حموم بیرون آمده و با لهجه اصفهانی آهنگ فرامرز اصلانی می خواند به گوش می رسد.صدای قشنگی دارد ولی با لهجه اصفهانی که آواز غمناک می خونه بی اختیار خندم می گیرد. این دختر جزو عجیب ترین آدمای خوابگاه است . هیچ وقت خونشون نمی ره. حتی عید را هم در خواست داده بود که در خوابگاه بمونه اما اجازه نداده بودند. دختر شوخ یه. و همیشه در حال غر زدن است که چرا کسی نمیاد تا بگیردش.

در خوابگاه دخترا دو نوع اند. یا ازدواج کرده اند یا نکرده اند. خدا نکند با اونایی که ازدواج نکرده اند آدم هم اتاقی بشه! اگه نیکول کیدمن را هم با اینا یک ماه تو یک اتاق بگذارند فکر می کند که بدبخت ترین و ترشیده ترین و زشت ترین زن دنیاست و هیچ مردی رغبت نمی کنه که نگاش کنه وحتی هیچ خری تو دنیا حاضر نیست که باهاش ازدواج کند!

اون یکی هم اتاقی ام هم میاد. لباس هایی را که شسته آویزون می کند. قابلمه را برمی دارد تا غذای سلف را از پایین بگیرد. می بینه که هیچ کدوم ما حوصله از پله پایین رفتن را نداریم و حاضریم گرسنه بخوابیم ولی از جامون جم نخوریم. تخت پایینیه من ازش می پرسه: حال مادرت چطور بود؟ کوتاه جواب می ده: بد! آخه مادرش سرطان سینه دارد و دیر فهمیدند.

دوباره به پاهام نگاه می کنم. یاد بچگی هام می افتم. هر وقت از پدرم یک چیزی که بنظرش لوکس و بی مورد می اومد می خواستم، کلی برام حرف میزد و می گفت که خودم را با اونایی که وضعیت روحی یا مالی شون از من پایین تره مقایسه کنم! یک کتاب از صمد بهرنگی می داد دستم تا بخونمش. یادمه وفتی کتاباش را می خوندم غم دنیا میومد تو دلم و کلی شکر زندگی ام را می کردم. الان هم همون حس را دارم. با دیدن هم اتاقیام احساس کردم که کتاب صمد بهرنگی را دوباره خوندم.

اینم یک کوچولو تعریف از کاشانه نصفه هفته ای من. بازم براتون تعریف می کنم.
ادامه دارد...











[Monday, December 06, 2004]   [Link]   [ ]

How wish you were here
نمی دونم که چرا چند روز است که شدیدا به یاد جریانات کوی دانشگاه هستم. ذهنم توی اون سالها پرسه می زنه. چند روزیه که خیلی به یاد یکی از دوستام هستم. امروز هم که شنیدم خاتمی به دانشگاه تهران رفته، دقیقا یاد سال 76 و آمدن خاتمی به دانشگاهمون افتادم. دلم خواست این نوشته را که تاریخش را قید کرده ام publish کنم.


روز يکشنبه 27 ارديبهشت ماه سال 1383 ساعت10:30 شب

پر از شور و هيجان ام. صدای جيغ دانشجو ها از در ورودی خوابگاه تا بلوک 3، طبقه چهارم، اتاق 410، طبقه دوم يک تخت دو طبقه می آيد. تمام اين صداها و همهمه، تمام اين شور و هیجان منو به سال 78 و شلوغی خوابگاه های دانشگاه تهران ، تمام جريان های سياسی اون دوره می بره. ياد اون روزها... می آيم به سايت خوابگاه و شروع به نوشتن می کنم. دوباره حس هميشگی موقع شروع به نوشتن بهم دست می ده؟ آيا می تونم تمام حسام رو بنويسم؟ در يک state برانگيخته ام.
امروز ساعت 6 تا 8 کلاس داشتم. امتحان ميان ترممون به علت عدم تفاهم 12 تا دانشجو سر ساعت و تاريخ امتحان کنسل شد! قرار شد ميانترم و پايان ترم رو با هم بديم. از ذوق اينکه امتحان نداريم ساعت 8 تصميم گرفتيم که با بچه ها شام رو بريم بیرون. از شانس ما اونجا یی که قرار بود بریم اجاره شده بود و خصوصی بود.ديگه وقت نمی شد که جای ديگه بريم و بايد ساعت 9:30 خوابگاه می بوديم. چون ساعت 9:30 به بعداجازه ورود و خروج به خوابگاه به دختران داده نمی شه. فقط رسيديم که يک جابستنی بخوريم و با دلشوره به خوابگاه برگشتيم. 20 دقيقه از 9:30 گذشته بود که به جلوی در ورودی خوابگاه رسيديم. فکر می کرديم که ممکنه بهمون گير بدن. از آژانس که پياده شديم ديديم حدود 150، 200 نفر از پسرای دانشجو خارج در ورودی خوابگاه ايستادند و يک عده دانشجوی دختر که تعداشون کمتر بود پشت نرده های خوابگاه دخترا ايستاده بودند. کسی به ما که دير آمده بوديم توجهی نکرد. يواش وارد شديم. چه خبره بچه ها؟
اعتصاب غذا . امشب غذا خيلی بد بوده. يک سوسک تو غذا پيدا شده. منتظر رييس دانشگاه هستيم. دختره با چنان شور و هيجانی حرف می زد راستش ته دلم بهش حسوديم شد. چقدر اميدوار! چقدر ساده! برای اون دوره از زندگيم دلم تنگ شد. بر گشتيم خوابگاه . من ساکت و خاموش. ساکت و در فکر.
صدا ها داره بلند و بلند تر می شه. جيغ،داد، هياهو. هو می کنن. شعار می دن. استعفا! استعفا! حالم خيلی بد شده.
ياد يکی از پرشورترين دوره های زندگيم ميفتم. اما چرا انقدر به نظرم دور دور مياد. خيلی بيشتر از اونی که هست. انگار همه چيز فراموشم شده. يواش يواش تصوير تمام خاطراتم زنده می شه. بعد می گيرن، رنگ و بو ميگيرن. فيلم ميشن. احساس الانم : عميق و غمگين کننده.
اتفاقات چند سال اخير باعث شده من اون روزها رو فراموش کنم. اون روزها... تمام احساساتم، تمام بلند پروازی هام، تمام کله خريهام، تمام آرزوهام ، تمام مطالعات،تمام سنت شکنی هام، خراب کردن همه مفهوم ها و از دوباره ساختن. اميد و اعتقاد به آينده. دوره فکرهای گنده، دوره عمل، سرکشی، لذت از تنهايی. عطش برای تجربه های تازه.
دلتنگی امانم رو بريده. ياد بحث ها و مطالعات خفن . ياد خنده ها و گريه ها. بوی روزنامه ها رو حس می کنم.ياد دوستانی که از همشون بيخبرم. شايد به عمد! خيلی هاشون هم که نيستن. از دل برفت هر آن که از ديده برفت.
صدای بچه ها بلندتر می شه. شعارهاشون بيشتر می شه. از يکی از بلوک ها صدای يار دبستانی من... می آيد. چقدر دوستش دارم. چقدر موسيقی زندگی توش داره.صدايی از بلند گو می آيددانشجو ها رو دعوت به آرامش می کنن.از صدای دانشجو ها معلومه که بيشتر بیشتر شدن. فکر می کنم. چقدر عوض شدم. تما اون شور وهيجان تموم شده. چقدر راکد شدم! اونقدر ترسو و محتاط شدم که تمام آرزوهام رو فراموش کردم. يا شايدم ديگه برام اهميتی ندارن.
واقعا؟ نمی دونم!
نمی دونم از زندگی ام چی می خوام؟ چه چيزی شاد و راضی ام می کنه؟همون سوال هايی که هر از گاهی مثل خوره ميفته به جونم. اون چيزی که اذيتم می کنه اينه که جوابی ندارم. هيچ چيزی رو قاطع نمی خوام و پاش نمی ايستم. شايد ديگه هيچ چيزی هيجان زده ام نمی کنه. يعنی پير شدم؟ قارچ شدم؟ نمی دونم! ور مهربون ذهنم می گه عاقل و با تجربه شدی! می دونم می خواد توجيح کنه. صداشون که مياد حالم بدتر می شه.دلم هری می ريزه. تو دلم خالی می شه. کوی دانشگاه. مظلوميت و بی رحمی. چه آینده هایی که تباه شد. چه استعدادهایی که خفه شد. یعنی تونستن خودشون رو جمع و جور کنن؟ احتمالا اونام تو بی تفاوتی و رخوتی مرگبار غوطه ورند. هميشه نفرت از بی رحمی را در بزرگتر ها و حرفهاشون می ديدم. خودم حس نکرده بودم. بعد از جريان خوابگاه برای اولين بار در زندگی ام به بی رحمی حاکم نفرت ورزيدم. ميل شديد برای جدايی از ايران. ادامه تحصيل تا درجات خيلی بالا . آدم بزرگی شدن. عطش درس خوندن. همه اينا کجا رفتن؟
what has become of you? نمی دونم!
خسته ام ! می خوام بخوابم ، اگه خوابم ببره.

Wish you were here

So, so you think you can tell
Heaven from hell,
Blue skies from pain,
Can you tell a green field from a cold steel rail?
A smile from a veil?
Do you think you can tell?

And did they get you to trade
Your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees?
Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change ?
And did you exchange a walk on part in the war for a lead role in a cage?

How I wish ,how I wish you were here.
We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year.
Running over the same old ground. What have we found? The same old fears.
Wish you were here

  [Link]   [ ]

خرگوش ها و آدم ها
خرگوش ها و آدم ها

بالاخره روس ها، آمریکایی ها و طالبان با هم وحدت کردند. یک توافقنامه نظامی هم امضاء کردند. و درست یک روز پس از امضای توافقنامه بود که سه خرگوش در منطقه نظامی مورد حفاظت سه دولت گم شد.
نماینده آمریکایی ها گفت : ما حد اکثر در 24 ساعت یکی از خرگوش ها را پیدا می کنیم. نماینده روسها گفت : ما حداکثر در دو روز یکی از خزگوش ها را پیدا می کنیم. نماینده طالبان در حالی که ریشش را از روی زانویش کنار می زد گفت : ما حد اکثر در 3 ساعت خرگوش سوم را پیدا می کنیم.
آمریکایی ها با استفاده از ماهواره های خودشان در عرض شانزده ساعت خرگوش اول را پیدا کردند و در عرض 6 ساعت خرگوش مذکور را با استفاده از امواج لیزری دستگیر کرده و به ستاد مر کزی تحویل دادند.
روسها با استفاده از یک سیستم رادار در عرض 24 ساعت خرگوش دوم را پیدا کردند و با استفاده از هفتاد تانک و سه هزار نیروی پیاده خرگوش دوم را زخمی و مجروح دستگیر کردند.
نیروهای طالبان بعد از دو ساعت خرسی را آورده و به ستاد مرکزی تحویل دادند. مسوول ستاد با دیدن خرس گفت :" این که خرسه؟" اما خرس مذکور اعتراف کرد:

" نه، به خدا من خرگوشم" !

نتیجه اخلاقی : هر کسی همان چیزی است که می گوید.
نتیجه تکنولوژیک : تکنولوژی چیز پر خرج و بی فایده ایست. وقتی می شود با صداقت مسئله ای را حل کرد، چرا باید بی خودی خرج کرد.
نتیجه منطقی: تعرف الاشیاء باعترافاتها
نتیجه تاریخی : چماق اولین وسیله ای بود که اولین شاکی برای گرفتن از اولین متهم استفاده کرد.
نتیجه سیاسی : همه خرگوشند حتی اگر عکس آن ثابت شود.
نتیجه مدنی: اگر یک کمی بیشتر با خرس مذکور بر خورد می شد حتما به دست داشتن در اختلاس شهرداری تهران هم اعتراف می کرد.

+

یادمه که می گفتند که کارای ژورنالیستی یک عمری دارند. ولی به نظر من بعضی هاشون آنقدر concept شون جالبه که جاودانه می شوند.


[Saturday, December 04, 2004]   [Link]   [ ]


همه تو زندگی وروابطشون با بقیه دچار اشتباه می شوند. اگر رابطه سالم باشد طرفین فرصت دارند که روی کاراشون فکر بکنند و اگر از ته دل به اشتباهشون اعتقاد داشتند معذرت بخواهند، ممکنه مدتی هم طول بکشه.

A - عزیزم من فکر کردم،اگه منظور تو اینه، من معذرت می خواهم.

حالا مراحل بعدی معذرت خواهی که در جا طرف جواب می ده.

A- فکر کردم معذرت می خواهم.
A- ببخشید

بعد حالتهایی که بدلیل بد پیلگی B یا رخ دادن اشتباه های مکرر از طرف A یا مواقعی که A در شرایطی نباشد که منطقی فکر کند یا حتی حالش اونقدر وخیمه که نمی تونه به حرف Bگوش بدهد و تجزیه و تحلیل کند، پیش میاد.

A- تو رو خدا ببخشید.
A- اشتباه کردم، ببخشید.
A- غلط کردم! غلط کردم!

اونقدر روی A فشاره که مغزش کار نمی کند. از B می خواد که او را ببخشد. در اونوقت A فکر میکند در هر موردی، برای هر چه در هر کجا اتفاق می افتد، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه می خواند، شخص خودش گناهکار است و حس می کند که تمام این اتفاقات زیر سر اوست.
یواش یواش کار به جا های باریک می کشه.

A- گه خوردم! گه خوردم! می فهمی! اصلا هر چی تو می گی. کلافه ام. فقط ولم کن! می خوای یک چماق بردارم بزنم به سرم تا راحت شی؟!

بعد حالتی پیش میاد که A به سیم آخر می زند. بی خیال هر چی منطق و ادب هست می شه. این دیگه خیلی پیشرفته است.

A - اصلا می دونی چیه؟ خوب کاری کردم. دلم خواست. همینه که هست! من همین جوریم عوضم نمی شم! می خوای بخواه ، نمی خوای هم به سلامت! جونم به لبم رسید!

+

نتیچه گیری اخلاقی: بین گه خوردم تا خوب کاری کردم یک قدم فاصله است!

+

این پست را که نوشتم یاد یکی از نوشته های سید ابراهیم نبوی به نام "خرگوش ها و آدم ها" افتادم. تو پست بعدی می نویسمش.










  [Link]   [ ]

کافر
چند وقت پیشا رادیو آمریکا با دختر علی اکبر سعیدی سیرجانی صحبت می کرد. دخترش از دستگیری پدرش و دوران زندانی بودن و اعدامش صحبت می کرد. من با شعر های او آشنا نبودم. در طول مصاحبه من اشک می ریختم. به نظرم آدم جالبی آمد. به پدرم گفتم که او را می شناسد؟ او هم یکی از شعر هاش را از توی یک کتاب پیدا کرد و بهم داد تا بخونم. اسم شعرش کافر است.

کافر

خبر داری ای شیخ دانا! که من
خداناشناسم، خداناشناس
نه سربسته گویم درین ره سخن
نه از چوب تکفیر دارم هراس!

زدم چون قدم از عدم دز وجود
"خدایت" برم اعتباری نداشت
"خدای تو" ننگین و آلوده بود
پرستیدنش افتخاری نداشت.

خدایی بدینسان اسیر نیاز
که بر طاعت چون تویی بسته چشم
خدایی که بهر دو رکعت نماز
گر آید به رحم و به خشم

خدایی که جز در زبان عرب
بدیگر زبانی نفهمد کلام
خدایی که ناگه شود در غضب
بسوزذ ز کین، خرمن خاص و عام

خدایی چنان خودسر و بلهوس
که قهرش کند بی گناهان تباه
بپاداش خشنودی یک مگس
ز دوزخ رهاند تنی پر گناه

خدایی که با شهپر جبرئیل
کند شهری آباد را زیر و رو
خدائی که در کام دریای نیل
برد لشکر بی کرانی فرو

خدائی که بی مزد مدح و ثنا
نگردد بکار کسی چاره ساز
خدائیست بیچاره؛ ور نه چرا
به مدح و ثنای تو دارد نیاز؟

خدای تو ،گه رام و گه سرکش است
چو دیوی که اش باید افسون کنند
بمکر و فریب و بتهدید و زور
بزیر نگین هر چه هست آورد

خدای تو مانند "خان مغل"
"بتهدید چون برکشد تیغ حکم"
ز تهدید آن کارفرمای کل
"بمانند کروبیان صم و بکم"

چو دریای قهرش در آید به موج
نداند گنه کار از بی گناه
بدوزخ درون افکند فوج فوج
مسلمان و کافر،سپید و سیاه

خدای تو اندر حصار ریا
نهان گشته کز کس نبیند گزند
کسی دم زند گر به چون و چرا
بتکفیر گردد چماقش بلند

خدای تو با خیل کروبیان
بعرش اندرون بزمکی ساخته
چو شاهی که از کار خلق جهان
به کار حرمخانه پرداخته

نهان گشته در خلوتی تو به تو
بدر گاه او جز تو را راه نیست
تویی محرم او که از کار او
کسی در جهان-جز تو- آگاه نیست؟

تو زاهد بدینسان خدایی بناز
که مخلوق طبع کج اندیش توست!
اسیر نیاز است و پابند آز
خدایی چنین، لایق ریش توست!

نه پنهان نه سزبسته گویم سخن
خدا نیست این جانور؛ اژدهاست.
مرنج از من ای شیخ دانا که من،
خدا ناشناسم، اگر "این" خداست.

" علی اکبر سعیدی سیرجانی"







[Friday, December 03, 2004]   [Link]   [ ]

روانشناسی اعتراض
"روانشناسی اعتراض" : وقتی نه می گویم احساس گناه می کنم.

1) حق دارید، رفتار، افکار و احساساتتان را قضاوت کنید و مسوولیت نتایج آن را بپذیرید.
2) حق دارید برای توجیه رفتارتان دلیل و بهانه نتراشید.
3) حق دارید نظرتان را تغییر دهید.
4) حق دارید اشتباه کنید و مسوولیت آن را بپذیرید.
5) حق دارید بگویید نمی دانم.
6) حق دارید بی نیاز از خشنودی دیگران باشید.
7) حق دارید در تصمیم گیری غیر منطقی باشید.
8) حق دارید بگویید نمی فهم.
9) حق دارید بگویید: "اهمیت نمی دهم"

این کتاب را من در سال 77 خوندم. دقیقا زمانی که احساس می کردم یک کلاه خیلی گنده سرم گذاشتن. احساس حماقت زیادی می کردم و از این که مورد سلطه قرار گرفته بودم از ناراحتی خفه می شدم. یادمه وقتی این کتاب را خوندم رفتارم 180 درجه عوض شد. خیلی خشن و خودخواه و تا حدودی در رفتارم بی تربیت شده بودم. هیچ اهمیتی به بقیه نمی دادم.
اینا چکیده اون کتاب هستند که نوشتم. الان با دید دیگری نگاه می کنم و به نظرم بد نیست که دوباره این ها را تو ذهنم تکرار کنم .




  [Link]   [ ]


می دانست که نباید تن به بازی دروغی بدهد که هدفش جاودانه ساختن یک چیز موقتی است و می خواهد از یک چیز کوچک، چیزی بزرگ بسازد؛ می دانست که نباید به بازی دروغینی که عشق نامیده می شود،تن در دهد. از این فکر قوت قلب گرفت و روی پاشنه پا یش چرخید.

" زندگی جای دیگری است"

+

تو دنیا هیچ چیزی را با آرامشم عوض نمی کنم. سر قولم نسبت به خودم هستم! ایستاده ام چون شمع مترسان ز آتشم!

  [Link]   [ ]

نیش عقرب!
امروز به خاطر بی حالی و رخوتی که داشتم همش به صورت افقی بودم. یا تلویزیون نگاه می کردم یا می خوابیدم. می خواستم درس بخونم اما چشمهام حرکت نوسانی حول مرکز چشمم انجام می دادند و اجازه تمرکز را نمی دادند. از صبح تا ساعت 8 شب هیچی نخورده بودم. کسی خونه نبود و منم به جاذبه کاناپه نمی تونستم غلبه کنم و بلند بشم غذا درست کنم. دوست صمیمی ام هم عروسی دعوت بود. بقیشون هم که ایران نیستند. دفتر چه تلفنم پیشم بود. همینجور ورق می زدم . همین طور اسم های notebook گوشی ام را می خوندم و فکر می کردم به کدومشون زنگ بزنم.
حوصله شنیدن غرهای بعضی از دوستام را نداشتم که چقدر بی معرفتم و چرا سراغی ازشون نمی گیرم. چون حالم بد بود به بعضی از دوستام هم زنگ نزدم چون یکبار یکیشون بهم گفت: پدر سوخته می ری خوشی هاتو با بقیه می کنی و هر وقت حالت خرابه یادی از ما می کنی! خوب اونم یکجورایی راست می گفت. به بعضی از دوستان قدیمی پسر هم اگه زنگ بزنم... اونا هم بی خیال! بعضی از دوستام هم ، فکر می کنن که حتما کاری باهاشون دارم و منتظرن که زودتر اگه سوالی ازشون دارم بپرسم. به خیالشون نمی رسد که دلم گرفته و فقط می خواهم باهاشون حرف بزنی و حتی دلم هم خیلی براشون تنگ شده.

جمعه پاییز
جمعه متروک
جمعه تنها...

چقدر احتیاج داشتم که یک دوست خوب بیاد دنبالم تا برم بیرون هوام عوض بشه. درکم کنه که بی حال و بی حو صله ام و به وجودش نیازمند. از ناراحتی و بی حوصلگی ام کلافه نشه. انتظاری از من نداشته باشد که حتما مثل همیشه بدقت به حرفاش گوش بدم یا مثل همیشه انرژی زا باشم. حرف نزنیم. هیچ حرفی. یا اقلا حرف های جدی. سکوت... مثل سکوت در موسیقی... فقط کنارم باشه. فقط وجودش را احساس کنم و با سکوت و آرامش اش بهم اطمینان بده که کسی را دارم که بهم توجه می کنه. همین!
من خیلی پر توقع ام. نه؟ (tag question)
+

به یک نتیجه ای رسیده ام. مادامی که حوصله ندارم و انقدری شاد و پر انرژی نمی باشم که باباکرم برقصم. می خواهم خودم را ممنوع الملاقات و ممنوع المکالمه و.... کنم. بشدت از اوضاع خود بی خبر بودم. گویا در مواقع ناراحتی بقدری تلخ و گزنده می شوم که صد رحمت به نیش عقرب های کاشان. و از آنجایی که به سلامت دوستان ام اهمیت می دهم سعی می کنم که با آن دسته از دوستانی که حساسیتشون بیشتر است و نسبت به اخلاق تند و خشن من آلرژی دارند ترک معاشرت نموده و بیشتر از این مسبب زجر ایشان نگردم!

+

امروز خیلی احساس درک شدن کردم! دیگه گول نمی خورم.
یکی یک دیفال ارزون سراغ نداره که سرمو بکوفم بهش!

+

پیش به سوی کاشانه نصف هفته ای. من بالاخره دانشمند می شم! حالا می بینین.





  [Link]   [ ]

هوای تهران سرد است
هوای تهران سرد است. سوز موزی و نفوذ کننده. از اون سوزایی که سر پل تجریش موقع بچگی هام دماغمو می سوزوند و سعی می کردم که بعضی تیکه ها را بدوم تا کمتر اذیت بشم. الان اون ناحیه را که سوزش معروف بود ایستگاه اتوبوس ساختن. سوز خشن را ترجیح می دم. تکلیفش معلومه. اما سوز موزی تا مغز استخوانت نفوذ می کند و به هیچ زبونی هم نمی تونی توصیفش کنی.دلم برای تجریش که عجین با بچگی ام هستش تنگ شده. دلم لبوی داغ می خواد. دلم می خواد از سید مهدی حلیم داغ بخرم و همونجا کنار جوب خیابون پهلوی بشینم و بخورم. بعد از جلوی داروخانه دکتر مانی رد بشم و یاد یکی از دوستام بیفتم.شایدم به انتشارات باغ سر زدم. عاشق اون مغازه و فروشنده هاشم. بیشتر از همه عاشق اودکولن آقای متشخصی که موهاش بلنده و پیپ هم می کشد. به هوای بوی اون مغازه حاضرم ساعت ها توش پرسه بزنم.دلم می خواد از سر سعد آباد نون سنگک بخرم و همونجا به یاد دوران دبیرستان وایسم. همونجایی که پسرا می ایستادند تا وقتی مدرسه دخترا تعطیل می شد دیدشون بزنن.دقیقا جلوی صف تاکسی آسف. فردا جمعه است، پا می شم و می رم اونطرفا.لباس گرم می پوشم اون کلاه مسخره ام را هم سرم می گذارم و شال گردنم را هم جلوی دهن و دماغم می بندم.عین بچگی هام. صدای مامانم می پیچه تو گوشم که داد می زد شالگردنت یادت نره هوا خیلی سرده! می رم محله قدیمیمون را می بینمم. شایدم برم سینما آستاراو هر فیلمی داشته باشه تماشا کنم. اون سینما برای من موسیقی دارد.اما خدا کند صبح حال داشته باشم تا از جام بلند شم. این دفعه چرا انقدر درد دارم. خیلی عصبی و بی حوصله ام.فکر نکنم فردا بتونم این همه راه برم. حتی حوصله غذا درست کردن را هم ندارم. دلم سوپ تره فرنگی داغ می خواد. از موقعی که سیم ماهواره از تو شومینمون رد شده نمی تونیم شومینه را روشن کنیم. دلم می خواد کنار شومینه عین گربه ها گلوله بشم و بخوابم. ظرف ها را چند روزه که نشستم. همه را تو سینک ریختم تا ظاهر آشپزخونه تمیز به نظر بیاد. چون تحمل دیدن شلختگی را ندارم. چه معنی داره؟ آشپزخونه باید برق بزنه! اما دست خودم نیست، حال ندارم. البته چندان ظرفی هم جمع نشده چون این چند روز که تنها بودم تقریبا غذا نخوردم. دچار یک مدار بسته اندوه شده ام. احساس می کنم به امید خودم رها شده ام. دیگر خودم هستم وخودم. دیگه نمی تونم خودم را سرگرم کنم و ادای خوشحالی را دربیارم. آنقدر بی قرارم که از دست خودم و کارام به تنگ اومدم. دلم می خواد که پنجره را باز کنم و داد بزنم : دیوووووووووووووووووووووونه شدم! اما نا ندارم. دلم می خواد با یکی دعوا کنم. دلم می خواد بهانه گیری کنم. دلم می خواد کتک بزنم. دلم می خواد از بلندی خودمو پرت کنم. دلم می خواد یک فیلم زیبا ببینم و گریه کنم. دلم می خواد یکی یه چیزی بگه تا بهم بر بخورد و بغض کنم.دلم می خواد یکی زنگ بزنه ، گوشی را قطع کنم.
به نظر شما من بد اخلاقم؟


[Thursday, December 02, 2004]   [Link]   [ ]


خوشبختی بیش از نیاز من است. در خطر هستم. دو امکان وجود دارد: یا به این خوشبختی خو می گیرم که در این صورت عظمت و جلالش را از دست می دهد؛ یا به آن خو نمی گیرم و همواره بزرگش می دارم که در آن صورت کاملا خود را می بازم. یکبار زنبوری را دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم!
آیا این است دلیل این همه جفتک زنی من؟


  [Link]   [ ]

Das UnmÖgliche
محال

باید
بالشم را ببوسم
که تو بر آن خوابیده ای

باید
انگشتانم را نوازش کنم
که نوازشت کرده اند

باید
زبانم را ببوسم
این را اما نمی توانم

"اریش فرید"


  [Link]   [ ]

جمجمه کوچک
بعضی وقتا تو اوج خوشی، وقتی که همه چیز خوب پیش می ره، وقتی که هیچ ناراحتی خاصی پیش نیومده، وقتی که هیچ دعوایی وجود ندارد. وقتی که همه چیز ها و همه کارها نشان دهنده یک احساس بزرگ بزرگ بزرگ است، کرم ها به مغزم هجوم می آورند. خاطرات از مغزم عبور می کنند. به بی دوامی و به غم انگیزی هر رابطه فکر می کنم. به احساساتم یک ایست محکم می دم. اونام خیلی خوب به حرفم گوش می کنند. می خوام خاموش و خفشون کنم. اون موقع است که ذهن خلاقم شروع به ساختن هر چیز مخربی می کند. اون موقع است که بی اهمیت ترین چیزها را با اهمیت می کنم. اون موقع است که با اهمیت ترین چیزها را بی اهمیت می کنم. اون موقع است که تلالو و زیبایی دو شمع آبی را فراموش می کنم و حواسم را به چند عکس کج و معوج سوق می دهم و خودم را شکنجه می دم. به مرگ احساسات و ناپایداری شمع ها فکرمیکنم. اون جمجمه کوچک نقاشی های عصر باروک را می بینم که با اصرار دندانهای کریهش را به من نشان می دهد. اون موقع است که می می زنم و فراموش می کنم، می می زنم تا فرار کنم، می می زنم تا از زیبایی فضا بکاهم. ما کور خوندم. این بازی را هم می بازم.


****************************

یاد نقاشی های عصر باروک می افتم.
" بی نظمی ویژگی هنر باروک بود و سر شار از شکل های تقابلی و تضاد های آشتی ناپذیر. از سویی خوشبینی بی وقفه رنسانس را داریم و از طرفی دیگر نقطه مقابل آن یعنی کسانی را که در پی زندگی پر ریاضت و انزوای مذهبی بودند. در هنر و در زندگی روزمره از طرفی به خودنماییهای پر زرق و برق بر می خوریم و از طرف دیگر به نهضتی رهبانی که ازدنیا کنار می کشید. به عبارت دیگر هم به کاخ های سر بر افراشته و هم به دیر های دور افتاده.

در هنر، مثلا ، نقاش سبک زندگی بی اندازه پر تجملی را، می کشید، ولی جمجمه کوچکی نیز در گوشه آن ترسیم می کرد.

از اصطلاحات معروف عصر باروک عبارتی لاتینی carpe diem ( دم را غنیمت شمار!) و اصطلاح دیگر memento mori ( یادت نرود که می میری!) یعنی رویه دیگر سکه که در عین خوشی ماهیت ناپایدار چیزها یادت نرود و اینکه زیبایی هایی که ما را در بر گرفته ناچار روزی باید از بین برود!"
"دنیای سوفی"

*****************************

با همه این حرفا و بازی ها، باز هم تلالو دو شمع آبی زیباست. باز هم احساسه بزرگ و بزرگ و بزرگ است. از اونم بالاتر la vie est beau! D:

خودم قاطی کردم. شما رو نمی دونم! ;) خدا یک عقلی به من ...


[Wednesday, December 01, 2004]   [Link]   [ ]

چند روز تنهایی
این هفته برعکس هفته پیش خیلی غیر مفید بود. البته از نظر کاری و درسی. این هفته کلاس حل تمرینم را دو بار کنسل کردم و همین طور امروز شاگردم را کنسل کردم. خودمم نمی دونستم که پتانسیل اینهمه خوابیدن را داشته باشم. فکر می کردم که به خاطر قرص هایی است که می خورم ولی پس چطور هفته پیش انقدر سر حال و با انرژی بودم؟
بعد از چند روزی که از خونه بیرون نرفته بودم،بالاخره امروز طلسم را شکستم.

+

فیلم هایی را که سفارش داده بودم هنوز آماده نبودند. :(

+

یک مغازه خیلی جالبی در طبقه دوم میلاد نور باز شده. پر از چیزای کوچولوی قشنگ فانتزی و کارای چوبی فوق العاده که جون می دن که کادوشون بدین. صاحب مغازه هم یک پسر ناشنواست که قبلا هم در پاساژ قائم مغازه کوچولوی قشنگی داشت و من از مشتری های دائمی اش بودم. یک پارامتر خوبی که وجود دارد اینه که آدمو سوال پیچ نمی کنه که چی می خوای؟ و می گذارد راحت تماشا بکنی و توضیح بی خودی نمی ده و زبون نمی ریزه. و با حالتهای صورت و حرکات دست و لبخند هاش ارتباط برقرار می کنی. جدیدا یک مرض گرفتم که خوش به حال دوستام شده. دلم می خواد همش کادو بخرم. از حالا کادوی تولد چند تا از دوستام را خریدم که بعدا هول هولکی کادویی را که دوست ندارم نخرم. آخه دوستای من در بعضی از ماه های سال چگالیشون می ره بالا. به طوری که هر روز تولد یکیشونه.بیشترین چگالی هم در ماه های دی و تیره. البته بگذریم که کسری از این دوستان در خارج بسر می برند و از کادوهای من محروم شدند. D: (; من مخلص دوستای ماهای دیگه ام هم هستم، یک موقع بهتون بر نخورد!

+

یک شاگرد سوم دبیرستانی پیدا کردم. از اونجایی که هر چند روز یک بار کتابهای تحصیلی را عوض می کنند و خودشون هم نمی دونند دارند چی کارمی کنند، تصمیم گرفتم که یک کتاب بخرم که ببینم موضوع درسشون چیه. با خودم گفتم اعتماد به نفس و بی خیالی و دل گندگی هم حدی دارد. دستامو تکون بدم برم خونه شاگردم و برای بار اول تیتر های کتاب را ببینم! خلاصه از مغازه پایینی میلاد نور کتاب را خواستم. بهم داد. دیدم پشتش نوشته 290 تومان منم یک 300 تومنی تو جیبم بود بهش دادم. با یک پوزخندی گفت : می شه 400 تومن. با تاکید پشت کتاب را بهش نشون دادم. با لبخند تحقیر آمیزی که بخواد ترور شخصیت بکنه گفت: حالا اگه بگم کتاب نداریم ناراحت می شین. پولمو برداشتم و از مغازه زدم بیرون. خیلی عصبی شده بودم. به این فکر می کردم که اقلا این یک شغل فرهنگی را به گند نکشین. کسی که فرهنگ ندارد، چرا باید کتاب فروشی باز کند! کسی که کتاب می فروشه باید روحیات خاصی داشته باشد، اگرنه نباید سراغ این شغل بیاد. باید برای کتاب و کتاب خوان حرمت قائل باشد. دقیقا مثل باغبان ها. تا حالا شما باغبان بی فرهنگ و بی ادبی را دیدید؟
راستی می دونستین که در آلمان اگه از کتاب فروشی کتاب بدزدین و صاحب مغازه نبینه جرم نداره!

+

الان حالم بهتره! :) وقتشه که یک ذره به کسب و کارم برسم .


  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]