عین یک گله ژاپنی
تو خیابون که راه می رم بنظرم تمام دخترا عین همند. کاری با زشتی یا زیبایی شون ندارم. فقط انگار همه از یه کمپانی در اومدن. از مدل مو و آرایش و اجزای صورت گرفته تا رخت و لباس و غیره.
عین یک گله ژاپنی.

نمی دونم آقایون هم همین احساس رو دارن یا نه؟

[Tuesday, October 31, 2006]   [Link]   [ ]

They were the Metal Kings !!!!!!
به راستی که Manowar فردوسی متال هاست. بخصوص در جاده کرج!

+

تخم جن رو می خوام بخورم وقتی می گه: Who were those four men ?

[Monday, October 30, 2006]   [Link]   [ ]

دعوت زورکی
نمی دونم چرا وقتی بعضیا رو به مهمونی یا عروسی دعوت نمی کنن انقدر ناراحت می شن و پشت سر صاحب مهمونی یا صاحب عروسی یک عالمه بد و بیراه می گن. من خودم به شخصه هیچ وقت ناراحت نمی شم و انتظار الکی از کسی ندارم. چون در چنین موقعیتی اصولا دو حالت وجود دارد: 1) صاحب عروسی خیلی با من صمیمی یه و منو خیلی دوست داره 2) صاحب عروسی با من حال نمی کنه.
در حالت اول اگه یه موقع دعوتم نکنه حتما دلیلی داشته چون اگه می تونست و امکانش را داشت حتما این کارو می کرد و دوست داشت که در کنارش باشم. در حالت دوم هم که خب معلومه! طرف حال نمی کنه دعوتم کنه. این که دیگه ناراحتی نداره. به زور که نمی شه بگی آقا چرا منو دعوت نکردی! به همین سادگی...
حالا اینو برای چی نوشتم؟ برای اینکه امروز یک سوتی اساسی دادم که به واسطه اون یک جنگ جهانی بین چند دوست و خانواده در خواهد گرفت!

+

امشب که رفتم باشگاه انقلاب کلی ذوق زده شدم. بخاطر فصل پاییز که همه رو خونه نشین کرده خیلی خلوت بود و بطور رویایی جای پارک پیدا می شد. بغیر از شکنجه اصلی ماه رمضان که همانا گرسنگی باشد، آزار و اذیت های فرعی هم هستند که به چشم نمیان. یکی از اونا تعطیلی استخر بود. بمحض اینکه تکلیف پام معلوم بشه می خوام چند روز در هفته حتما برم. راستی امشب برای اولین بار موقع رانندگی از برف پاک کن استفاده کردم. :)

+

باز این کامپیوتر بدقلق من جنی شده. ایندفعه بجای متخصص می خوام رمال بیارم بالا سرش. وقتی کانکت می شم دیگه دی سی نمی شه، مگر اینکه دوشاخه را از پریز تلفن بکشم بیرون! و برای این منظور باید تا اون سر اتاق برم و برگردم.

[Sunday, October 29, 2006]   [Link]   [ ]

به تو چه مربوطه؟
رو تختم لم داده بودم و داشتم ناخن هامو سوهان می کشیدم. در اتاقم باز بود و صدای مامانم را می شنیدم که طبق معمول داره یک جریانی را با آب و تاب برای ابوی جان که در حال کتاب خوندن است، تعریف میکند. اونم همیشه در این جور مواقع با متانت عینکش را از چشمش در میاره، انگشتش را لای کتاب می گذاره و با دقت گوش می ده حتی اگه موضوع جالبی نباشه! سرتون را درد نیارم جریان از این قرار بود که انگار یکی از آشنایان ما تو خیابون داشته می رفته که می بینه یک قسمتی از پیاده رو خیلی شلوغه. نگو یه بابایی خودشو دار زده بوده... بعد یک خانوم چادری تو این بلبشو که ملت بیکار در حال نظار ه کردن فرد متوفی بوده اند، یک چاقو از کیفش در میاره و می پره جلو تا دار را پاره کنه که بقیه جلوش را می گیرن که طرف تا حالا نفله شده! دست به چیزی نزن چون پلیس اگه بیاد برات دردسر درست می شه. خلاصه انگار زنه گوش نمی ده و کار خودش را می کنه. چند روز بعد این آشنامون از طریق مغازه دارهای اون خیابون می فهمد که طرف را بردن بیمارستان. نجات پیدا کرده و نمرده!
من که گوشمو تیز کرده بودم یهو انقدر خورد تو ذوقم که بی اختیار از تو اتاق داد زدم : دستش بشکنه! خدا لعنتش کنه!

پووف!حالا یه نفر پیدا شده جنم داره خودشو می کشه به تو چه مربوطه زنیکه عوضی؟

[Saturday, October 28, 2006]   [Link]   [ ]


تو چه بگی شلنگ چه بگی شیلنگ، ضایه‌ست.
چیزای ضایه خب اسم‌هاشون هم ضایه‌ست دیگه.
آره... اصلاً قانون بی‌رحم "چیزهای ضایه" همینه.(+)

+

هر وقت می رم اینجا بی اختیار نیشم باز می شه.
الانم فکر نکنین خیلی اعتماد به نفسم بالاست که به این پست لینک دادم.نه! اتفاقا خیلی احساس ضایعی بهم دست داده!

  [Link]   [ ]

بارون شیلنگی
عاشق بارون های این فصل تهرانم. یک جوری آنورمال است. یهو عین وحشی ها می باره و بعد خفه می شه. انگار هیچ بویی از نم نم بارون و رومانتیک بازی و این حرفا نبرده طفلکی. وقتی شروع به بارش می کنه خنده ام می گیره.می شه عین فیلم های در پیت ایرانی که یک صحنه بارون هم حتما باید توشون گنجونده بشه. مثلا وقتی دو تا عاشق از هم جدا می شن؛ پسره مشتشو می کوبه به دیوار و در حالی که زیر لبی گریه می کنه یواش یواش می شینه رو زمین و گلی می شه یا وقتی یکی از شخصیت ها می فهمد که رفیق جون جونی اش بهش نارو زده در حالی که از خشم ناشی از اعتماد از دست رفته به خودش می پیچداز دوست نامرده بازخواست می کنه (این بازخواست هم حتما باید زیر بارون صورت بگیره!). خلاصه تو فیلما وقتی جریان دردناکه، باید بارون بیاد، اونم از نوع شیلنگی. من که همیشه حواسم پرت می شه و نمی تونم حس بگیرم و حالا با رفیق یا عاشق زخم خورده هم دردی کنم، چون همش دارم دستیاران صحنه را تجسم می کنم که بالا سر بازیگرا یک شیلنگ آب گرفتن و یک شدت جریان ناهمگن را می ریزن فرق سر بیچاره ها. خنده داره خوب، چی کار کنم؟

[Friday, October 27, 2006]   [Link]   [ ]

تمپو
رخوت و آهستگی این زندگی گهی آدمو خفه می کنه، زندگی با تمپو بالا تازه می شه مربای گه و یه جوری می شه تحملش کرد. این چند روز تعطیلی درست وقتی که حوصله تنهایی و "فکر کردن" به گذشته و آینده را ندارم بدجوری حالمو گرفته. گرگینگی هم که شده قوز بالا قوز. دیگه از ترس سردرد نمی تونم گریه کنم.امشب که خونه تنها موندم تصمیم گرفتم برای اینکه وقت بگذرد و برای مدتی از شر افکار پسیمیستی که با چند روز خونه موندن تشدید شده خلاص شم برای خودم غذا درست کنم.خیلی مسخره است، طبق معمول تمام راه ها به شکم ختم می شه! کمتر از یک ساعت طول کشید تا کباب ماهی تابه ای با کته پزیدم و برای شبیه سازی با چلوکباب یک کمی سماق روش پاشیدم. بعد هم نخوردم، چون اشتها نداشتم. با خودم فکر می کردم که برای اینکه زندگی یک جوری بگذرد و تموم بشه هرکسی سر خودشو به یه نحوی گول می ماله تا دچار پوچی نشه و نفهمد که دورو برش چی می گذرد. درس خوندن، کار کردن، پول درآوردن،تمام و اهداف و آرزوهای مختلف،معاشرت،...
غذا درست کردن هم یک نوع وقت گذروندن است که باعث می شه افکار برای مدتی هم که شده پخش و پلا بشن.

+

فیلم 21 گرم را خیلی وقت بود که می خواستم ببینم ولی نمی دونم چرا نمی شد. اون یارو مسحیه خیلی خنده دارد بود. خیلی...

[Thursday, October 26, 2006]   [Link]   [ ]


تعطیلات از نوع زورکی دقیقا وقتی که کلی کار و زندگی داشتم کلی حرصمو در آورد...

[Wednesday, October 25, 2006]   [Link]   [ ]

پانتومیم
خوب! از اونجایی که دکتره رو دور بود و بی خیال قطری کردن ماتریس هاش شده و اومده بود، کلی لودگی کردیم و خندیدیم. بغیر از بازی پانتومیم که باعث شد پریشب خیلی خوش بگذرد و مزه اش ته دلمون رسوب بکند اتفاق دیگری در حین بازی افتاد که می شه گفت ارزش تاریخی دارد و از این رو بسیار حائز اهمیت دیدم که در وبلاگم بهش اشاره کنم.

"برای اولین بار در تاریخ بشریت که به زمان تاسیس دانشگاه صنعتی شریف باز می گردد*، یک شریفی به صراحت در حضور جمع اذعان داشت که یک غیر شریفی باهوش وجود دارد!"

سه شنبه 2/8/85

دوستان عزیز شریفی یه موقع ناراحت نشینا. شوخی کردم. ;)
بگذریم که در هر شوخی یک حقیقت تلخ نهفته است! :دی
با تمام این اوصاف نمی دونم بگم متاسفانه نمی دونم بگم خوشبختانه رفاقت ما با مخلوقات شریف شریف** اجتناب ناپذیر است!

*گرچه قبل از آن تاریخ بوده ولی بشریت وجود نداشته!
**شریف اولی صفت است و دومی اسم خاص

در آخر: انصافا گروه مقابلون واقعا باهوش بودند بخصوص اون اعجوبه غیر شریفی. که باز نظریه آیدا در مورد متولدین دی ماه را تایید می کرد.البته تعریف از خود نباشد :دی
در آخر+1 : یک شریفی حتی اگه اصرار داشته باشد که شریفی نیست بازهم یک شریفی است و دیگر هیچ!

+

در عرض این چند روز از موقعی که دوست نازنینم اومده به اندازه دو سال به همراه شکلات مرسی و چایی لیوانی، وراجی کردم و وراجی شنیدم.مدتها بود از قلت حرف زدن، فکم از عادت در اومده بود، خدا رو شکر که دوباره رو فرم اومده.
راهیل جونم! دوستت دارم. :*

  [Link]   [ ]

کافه قنادی
امروز چقدر هوا کافه قنادی یی بود.
یک ماگ شیر کاکائو با سه تا نون خامه ای تو محیط قدیمی و دلچسب یک کافه قنادی

[Wednesday, October 18, 2006]   [Link]   [ ]

یک مساله شخصی!
می دونی وقتی ناپلئون پاک باخته با بار یک میلیون کشته روی دست از روسیه برگشت و زنش را با یک نره خر تو رختخواب دید چی گفت؟
گفت: "خوب عاقبت یک مساله شخصی! برای تنوع هیچ بد نیست."

خداحافظ گاری کوپر

  [Link]   [ ]


خدا رو شکر معنی اینکه فلانی خنگه یا فلانی از هوش بهره ای نبرده را با دیدن چشم هایی که ازشون خنگی می بارد فهمیدم! لازم نیست تا ته چشمش بری تا متوجه بشی که نمی فهمه بلکه با نگاه کردن به همون رویه بیرونی شستت خبر دار می شه که اوضاع خراب تر از اونی که فکر می کردی. ذهنی که عاجزه از هرگونه تحلیل و آنالیز و استدلال و منطق و دریافت ارتباط های خیلی خیلی خیلی ساده و ابتدایی. باورتون نمی شه انگار با فکر کردن قهرند. لعنت به کسی که چهار سال دیگه به اینا مدرک می ده و یک سری طلب کار و مدعی را ول می کنه تو جامعه. واقعا متاثر می شم...
از فاشیست بازی و خودشیفتگی و هوش محوری متنفرم ولی اینا دیگه خیلی نابغه اند!!!

[Monday, October 16, 2006]   [Link]   [ ]

Who's on Top of Your List?
آن وقت که بلاگ رولینگ کار نمی کند معلوم می شود کدام وبلاگ ها برایت اهمیت دارد و به چه ترتیبی. مثل گم کردن تلفن همراهت می ماند. شماره هایی که از حفظ می دانی آدمهای مهم زندگیت هستند و بقیه هیچ.(+)

[Saturday, October 14, 2006]   [Link]   [ ]

یک عصر جمعه پاییزی و روده درازی های من
امروز به تمام معنا یک عصر جمعه پاییزی بود... دلگیر و کند...بخصوص به خاطر تعطیلات احساس می کنم همه از تهران خارج شدن و هم جا سوت و کوره... دلم تو خونه می گیره...هوس کنتاکی می کنم، خیلی وقته فست فود نخوردم. یک زمانی ترجیح می دادم دو نفره به تاتر، سینما یا رستوران برم. یک زمانی هم خودم به تنهایی می رفتم و لذت می بردم. الان حسه هیچ کدومشون نیست. نه دونفره نه تنهایی. دوستای قدیمی ام را می خوام که هیچ کدومشون دیگه اینجا نیستند. بخاطر همین بی خیال کنتاکی می شم، به لوبیا محترم کمی روغن زیتون، آبلیمو و فلفل اضافه می کنم و جلوی تلویزیون نوش جان می کنم.

+

من نمی دونم دلیل از این محکم تر که می خوام درس بخونم. اینجا هم نمی شه، اگه هم بشه نمی خوام. به جان خودم راست می گم. از هیچ کاری به اندازه درس خوندن خوشم نمیاد و برای هیچ کاری به اندازه درس خوندن (کار تحقیقاتی) دلم تنگ نمی شه. (به عنوان کار اصلی زندگی ام) هر چقدر هم کاربرد درسی که می خونم برای بقیه واضح و قابل لمس نباشه. تو دلتون بگین احمقم. اشکالی نداره. آقا دوست دارم، مگه چیه؟


+


یک عادت بدی که دارم اینه که وقتی فکر می کنم، درس می خونم یا با دقت به حرفای کسی گوش می دم با موهام بازی می کنم. یک رشته را دور انگشت اشاره ام می پیچم و بازش می کنم. همین موضوع باعث می شه که ریزش موهام وقتایی که درس می خونم بیشتر شه.از روز پنج شنبه که تصمیم گرفتم موهامو 3 سانتی کوتاه کنم احساس می کنم یک تن مو رو دارم روی سرم تحمل می کنم. امیدوارم فردا خانومه وقت داشته باشه موهامو کوتاه کنه. روز قبل از عزاداری هیچ کسی به جز من فکر نکنم بره سلمونی!

+

وقتی از هردری صحبت می کنم، بد نیست به فیلم ها و کتاب هایی که براشون پست جداگانه ای نمی نویسم در اینجا اشاره کنم. کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" جناب رضا قاسمی را دیشب تموم کردم. چون رمان ایرانی نمی خونم قبلا طرف این کتاب نرفته بودم تا اینکه کسی بهم معرفی کرد که مطمئن بودم سلیقه ام را می دونه. کتاب قشنگی بود. یک قسمتایی ازش را بعدا می نویسم.
فیلم Live Flesh و فیلم Matador جناب آلمادوآر را دیدم. فیلم ماتادور مال زمانی بود که دهن باندراس بوی شیر می داده. بعد از اینکه فیلم تموم شد تو کف بودم. (البته کف با بار منفی) اگه شونصد سال مینشستم و فکر می کردم هرگز چنین موضوعی به ذهنم نمی رسید. مردم چه فانتزی هایی دارند! بهتره بگم چه مرضایی دارند!
ضمنا خیلی وقته دو سزون فرندز تموم شده و منتظر بقیه اش هستم. :دی عاشقشون شدم. امروز سر یک چیزی یاده دوست دختره چندلر افتادم که با غلظت تمام می گه : OH MY GOD!

+

خیلی وقته اینجا موسیقی نگذاشته بودم. خودمونیم One More Cup Of Coffee خیلی پاییزیه.

[Friday, October 13, 2006]   [Link]   [ ]

One More Cup Of Coffee


One More Cup of Coffee


  [Link]   [ ]

Closely Watched Trains

An incredible union of earthly humor and baroque imagination.--Milan Kundera

اسم فیلم ایندفعه Closely Watched Trains به کارگردانی Jiri Menzer بود. این فیلم از روی یکی از رمان های جناب بهومیل هرابال عزیز ساخته شده است و جایزه اسکار مربوط به بهترین فیلم خارجی را به خودش اختصاص داده. خیلی جالبه یک جا خوندم که هرابال بعد از این که این فیلم را می بیند اعتراف می کند که این فیلم خیلی بهتر از رمانش است. من که حالیم نیست ولی می گن این فیلم جزو معدود فیلم های موفقی است که از روی کتاب ساخته شده است. این فیلم اتفاقات مربوط به یک ایستگاه راه آهن که در یکی از شهرهای کوچک چکوسلاواکی قرار دارد و به موازات آن حالات و روحیات پسر جوانی (میلو) که در آنجا کار می کند، را به تصویر می کشد. زمان این فیلم به قبل از بهار پراگ یعنی زمانی که چکوسلاواکی تحت اشغال نیروهای آلمانی بوده بر می گردد. طنز و طعنه در سرتاسر فیلم دیده می شه و دقیقا یک فیلم هرابال یه! یعنی هم برای بیینده عادی هم برای بیننده ای که ذهن دقیق تر و پیچیده تری دارد جالبه. در بعضی از جاها خنده را روی لب میاره و تراژیک ترین قسمت فیلم هم جوری به بیننده منقل می شه که آزاردهنده نیست. انگار به تدریج بیننده ر ا برای فینال تراژیک آماده می کند.
در جای جای فیلم هم ارزی بین رهایی جنسی و آزادی سیاسی وجود دارد و نشان می دهد که میلو چطوری بعد از فائق آمدن بر ترس و اضطراب در رابطه جنسی به بلوغ در زندگی سیاسی اش می رسد. که یک جورایی به نظریه فرویدی اندر باب سیاست و سک.س و هنر،... اشاره می کند. (اینو من دقیق نمی دونم ولی خانومی که روانشناسی خونده در موردش صحبت کرد که برای من خیلی جالب بود)
یکی از جنبه های جالب فیلم نشون دادن عادی شدن مرگ در آن دوره است. ترنی که رد می شه و حاوی توده از جسد روی هم است. (سر جسدی که کنار پاهای دیگری است) صحنه خودکشی میلو که منو شدیدا یاد صحنه خودکشی در داستان کوتاهی از عشق جناب کیشلوفسکی انداخت.

من که خیلی از این فیلم خوشم اومد.

+

اگه حوصله داشتین یه نگاهی هم به این دو تا بندازین.

Closely Watched Trains

Bohumil Hrabal - the Close Watcher of Trains

[Wednesday, October 11, 2006]   [Link]   [ ]

Like The way I Do
این‌ها را نمی‌خوانی، همین به من جرات نوشتن می‌دهد. امروز روز تولدت است. نباید یادم باشد، اما هست. کاریش نمی‌شود کرد، تاریخ‌ها و اعداد همیشه توی حافظه‌ام می‌مانند. وسوسه بزرگ امروزم این بود که به تو تلفن کنم، نکردم... تو را گذاشته‌ام توی فهرست "ممنوعه"های زندگی‌ام. این‌جوری بهتر است. من و تو یکدیگر را از دست داده‌ایم، و وقتی کسی را از دست داده‌ای، دیگر چه چیزی برای گفتن باقی می‌ماند؟
حالا دیگر مهم نیست که دوستت داشته‌ام، حتی مهم نیست که هنوز هم دوستت دارم، جوری که فقط تو را آن‌طور دوست داشته‌ام. می‌دانم تکرار نمی‌شود. کسی را این‌طور دوست داشتن را هم گذاشته‌ام توی فهرست "ممنوعه"ها.
حالا با همه چیز کنار آمده‌ام. حتی گفتنش هم برایم عجیب است. گذشت زمان همه چیز را عادی می‌کند. نمی‌گویم چیزی را درمان می‌کند، نه. اما زمان زخم را تبدیل می‌کند به جزئی از وجود آدم، به بخشی از تعریف آدم از خودش، و همین تحملش را ممکن می‌کند. این‌طوری یاد می‌گیری که زخم‌هایت را هم دوست داشته باشی، دلتنگی‌هایت می‌شوند بخشی جدانشدنی از شب‌‌بیداری‌هایت.
می‌دانی، نباید می‌گذاشتم این‌قدر توی زندگیم رخنه کنی. این‌جوری هر اتفاق کوچکی، یاد اتفاقی دیگر را زنده می‌کند. تقصیر تو نیست. زیادی به هم شبیه بودیم، مثل قطب‌های همنام آهن‌ربا. وقتی پا توی میدان مغناطیسی هم گذاشتیم، همه‌چیز خراب شد.
حالا بعضی وقت‌ها که نبودنت خیلی به چشم می‌خورد، با خودم فکر می‌کنم که این‌طوری دوست داشتنت درست نیست، باید جایی اشتباهی شده باشد. باید جایی اشتباهی شده باشد تا کسی را این‌طور گریزناپذیر دوست داشته باشی.
تلخی قصه اینجاست که دوست داشتنمان هم دردی را درمان نمی‌کند. "دوست داشتنمان"! می‌بینی، یک جایی توی دلم،‌ هنوز هم می‌خواهد دوستش داشته باشی. نداری. می‌دانم. بودن و نبودنم برایت فرقی ندارد. لازم نیست این‌ها را بگویی تا بفهمم. وقتی کسی آدم را دوست دارد، چراغی توی قلب آدم روشن می‌شود، و وقتی این چراغ خاموش ‌شود، تکه‌ای از قلبت تاریک و سرد می‌ماند. لازم نیست کسی چیزی بگوید. آن اوائل فکر می‌کردم این ناعادلانه است. حالا فهمیده‌ام که نیست. اینجا عادلانه و غیرعادلانه‌ای وجود ندارد. کسی را دوست داری و او دوستت ندارد. به همین سادگی.
می‌گویی مساله ما، دوست داشتن و نداشتن نیست، قبول. اما امروز روز تولدت است، چیزهای دیگر را فراموش می‌کنم و از دوست داشتنت حرف می‌زنم. امروز من این‌طور دوستت دارم: گریز‌ناپذیر... تولدت مبارک.(+)

[Monday, October 09, 2006]   [Link]   [ ]

هشتم ولی خشتم! *
کار، درس، کلاس،خستگی، بی خوابی، مشق شب همه رقمه، غم از دست دادن تنبون قرمزی، سرعت لاک پشت وار اینترنت، بازم بی خوابی را می توان به عنوان اصلی ترین پارامترهایی که سبب وبلاگ ننویسی ام می شوند نام برد.
نه که حرف برای گفتن ندارم، اتفاقا خیلی دارم. اونقد دلم می خواد در مورد شغل شریفم و جونورهایی که دوروز در هفته باهاشون در حال کل کل هستم، بنویسم. ولی نمی شه که... کلی جلوشون آبرو دارم.اومدیم پس فردا یکیشون اینجا رو خوند!

*هستم ولی خستم.مدل آتتقی بخونین، لطفا.

  [Link]   [ ]

تنبون قرمزی به جلال همتی پیوست! :(
انا لله و انا الیه را جعون
بدین وسیله اعلام می دارم که تنبون قرمزی که به تازگی پا به سن یک سالگی گذاشته بود، به رحمت ایزدی پیوست.
نامبرده روز جمعه به تاریخ 14 مهرماه یک هفته بعد از وفات استاد ارجمند و فرزانه جناب آقای جلال همتی، روبروی شیرینی فروشی لادن خود را بداخل جوی آب پرتاپ نموده و خودکشی کرد...

+

از ماشین که پیاده شدم تنبون قرمزی از روی پاهام افتاد توی جوب. خودمو انداختم تو جوب و چار دست و پا دنبالش رفتم. شدت آب خیلی زیاد بود. وقتی آوردمش بیرون برای همیشه خاموش شده بود... بعد دم در شیرینی فروشی دو نفرو دیدم که اصلا دلم نمی خواست ببینمشون و حالم بیشتر گرفته شد. بعد قوطی شیرنی از دست آقاهه که داشت پرش می کرد وارونه شد و ریخت زمین. الان که دارم این پستو می نویسم هر آن منتظرم که یک عدد پیانو سقوط کند بر فرق سرم!
امشب خیلی غمگین ام. تازه فهمیدم چقدر زیاد دوستش داشتم...
روحش شاد.

+

هفته پیش یکی از دوستام خبر مرگ جلال همتی را بهم داد. دروغ چرا، من خیلی ناراحت شدم. اینهمه با آهنگاش تو مهمونی ها قر دادیم و خوش گذروندیم حالا خیلی نامردیه ازش یاد نکنیم. هر کی می میره هزار و یک متن در وصف کمالات و رفتار و سکناتش می نویسیم.مگه جلال همتی چی از بقیه کم دارد؟!!

[Friday, October 06, 2006]   [Link]   [ ]

آدم های خوب شهر
از ایده وبلاگ آدم های خوب شهر خیلی خوشم اومده. همیشه با خودم می گفتم ما ها هر وقت اتفاق ناجوری برامون پیش میاد در موردش می نویسیم.خیلی جالبه از موقعی که تصمیم گرفتم برای این وبلاگ نوشته بفرستم به هیچ آدم خوبی در شهر برنخوردم. دست بر قضا اوضاع بدتر شده و هرچی آدم عوضی و ناتو و بدجنس هست به تورم می خورد.
امروز احتیاج به یه آدم خوب و انعطاف پذیر در این موسسه لعنتی داشتم...

[Wednesday, October 04, 2006]   [Link]   [ ]

No spring chicken

I am not as agile as I used to be. I'm no spring chicken!

No spring chicken: سنی از کسی گذشتن، دیگر جوان نبودن

دیکشنری نارسیس را فقط به یک منظور روی کامپیوترم نصب کرده ام اونم به خاطر صفحه مربوط به idiom هاشه. هر دفعه که کامپیوترم را روشن می کنم صفحه اش به طور اتوماتیک باز می شه. به همراه معنی هر ایدیوم یک مثال و یک شکل بامزه برای توضیح بیشتر دارد. این روزا یه جوریم... با رسیدن نیمه دوم سال حس می کنم یک سال دیگه هم داره می پره ... بخصوص این اواخر چون به خاطر ناراحتی پام نمی تونم ورزش کنم، حسابی روحیه ام خراب شده ...خیلی جالبه در این زمینه تا می خوام غر بزنم احساس می کنم قیافه ام شبیه این مرغه می شه، خندم میگره و بی خیاله غر زدن می شم.

[Monday, October 02, 2006]   [Link]   [ ]


اینجا چرا اینجوری شده؟ انگار خاک مرده تو این وبلاگ پاشیدن...

[Sunday, October 01, 2006]   [Link]   [ ]

چنین گذشت بر من

جدیدا نمی دونم آیا تمام کتاب هایی که می خونم یا فیلم هایی که می بینم یا اتفاقاتی که در محیط پیرامونم صورت می گیرند دقیقا دست روی نقاط حساس روحی من می گذارند و منو غمگین می کنند یا اینکه دامنه موضوعاتی که باعث غمگینی من می شوند یا نسبت به اونها حساسیت ام بیشتر است دارد روز به روز بیشتر می شه.

دیشب کتاب "چنین گذشت بر من" نوشته "ناتالیا گینز بورگ" بی نهایت غمگین ام کرد. واقعا نمی دونم به کسی پیشنهاد بدم که اونو بخونه یا نه. نویسنده با زبان ساده و بی شیله پیله اش بطور روان و صمیمانه تمام احساسات زنانه اش را با خواننده در میون می گذارد. تمام دغدغه هایش از رابطه، از عشق، از زناشویی، حس مادری (به قول یکی از دوستان لعنت به اون هورمون مادرانه!) ...
بعضی وقتا احساساتی هستند که آدم از داشتن آنها دچار شرم و جنگ با خودش می شه، حتی به خودش شک می کند که شاید دچار بیماری روانی شده و این احساس قابل درک برای کس دیگری نیست. ولی وقتی می بینی که یه آدم دیگه اونور دنیا هم دقیقا دست روی اونا می گذارد شاخ در میاری. در واقع بعضی مسائل هستند که یونیورسال اند و به قول معروف آسمان در همه جای دنیا یک رنگ است.

کسی که این کتاب را به من معرفی کرد یک مرد بود، خیلی دوست دارم که بدونم اون از چه چیز این کتاب خوشش اومده بود. هووم... جمله قبلی ای که گفتم فکر کنم مزخرفه... چون چه ربطی دارد؟... موضوع می تونه به صورت برعکس هم اتفاق بیفتد... نمی دونم... یاده The wall افتادم. یه بار یه نفر بهم گفت تو چرا از The wall خوشت میاد؟ اون که مضمونش ضد زن است! منم در جوابش گفتم: چه ربطی دارد؟...

سیستم کتاب جوری بود که در دو صفحه اول کتاب، فینال کتاب را گفته بود. اونم چه فینالی! فینال از نوعه داگ ویلی! بعد فلاش بک زده بود و شروع ماجرا را از 4 سال پیش تعریف کرده بود. وسطای کتاب که غمگین می شدم یاد فینال می افتادم و دلم خنک می شد. دست خودم نیست، اصولا به فینال از نوع داگ ویلی ارادت خاصی دارم!

در کتاب شخصیت دو زن به نمایش گذاشته شده بود. البته یکی را برجسته تر کرده بود (راوی) و اون یکی (فرانچسکا، دوست راوی) در حاشیه بود.

راوی که دل آدمو کباب می کرد. نمونه یک زن درمانده . زنی که خودش به درماندگی خودش واقف است.زجر می کشد، تحمل می کند و از درون خودش را می خورد. بعد در یک جا بطور آنی و برای همیشه خشم خودش را خالی می کند. این قسمتی از حرفاشه.

"فکر می کردم حس حسادت در من از بین رفته و اصلاً برای ام اهمیت نداشت بدانم که او جوانا را ملاقات می کند یا نه. از او بچه ای داشتم و همین برایم کافی بود. زمانی که در پانسیون انتظارش را می کشیدم و در اندیشه او به خود می لرزیدم چنان دور شده بود که مشکل می توانستم تصور کنم بخشی از زندگی ام بوده است. بعضی وقتها به اتاق کارش صدای ام می کرد و با هم می خوابیدیم اما من همیشه گوش به زنگ آن گریه ی ضعیف و بی تابانه ای بودم که در تاریکی برخیزد و حتی از خود نمی پرسیدم که آیا لذت می برم یا نه؟ و او از من نمی پرسید چه احساسی دارم و من هر لحظه فکر می کردم که ازدواج ما هم تقریباً مثل بقیه ی ازدواج ها از آب در آمده، نه بهتر و نه بدتر از ازدواجهای دیگر."

فرانچسکا، شخصیت یک زن در حال گذار را نشون می داد که بخاطر همین گذار به یک سری تناقضات می رسه. مثلا این قسمتی از حرفای اونه.

گفت: « خواستگارهای زیادی داشته ام. اول یکی در رم وقتی تمرین بازیگری می کردم. از من خواست تا با او ازدواج کنم و من قبول نکردم. بعد از یکی دو مرتبه دیگر تحمل دیدن اش را نداشتم. کم مانده بود که از پنجره پرت اش کنم پایین. در آن زمان خیلی از خودم وحشت کرده بودم. به خودم می گفتم: عجب جانوری هستی؟ مگر دیوانه ای که این گونه رفتار می کنی؟ وقتی جوان تر هستی، کلمات به وحشت ات می اندازند. من هم آن زمان تصور می کردم که مثل همه ی زن ها به سر و سامان و شوهری احتیاج دارم. اما کم کم فهمیدم که نباید مسایل را زیاد جدی گرفت. باید خودمان را همان طور که هستیم قبول کنیم».
چون مثل بقیه زن ها و دختر های جامعه اش رفتار نمی کند از خودش شرم دارد تا این حد که فکر می کند بویی از انسانیت نبرده. (عجب جانوری هستی؟) یا با خودش فکر می کند که حتما دیوانه است که دنباله رو سنت ها و روش های همیشگی زندگی نیست! البته همیشه به این راحتی به این احساس خودش اعتراف نمی کند و از دور بی خیال به نظر میاد.

+

راستی کتاب خیلی کم حجمه. فقط 99 صفحه است. به راحتی می شه یک ضرب تمومش کرد. عکس روی جلدش هم پرتره یک زن از کارای مرحوم پیکاسو در blue period است. جلد کتاب زرد است و خطوط طرح بصورت مشکی روی جلد زرد کشیده شده است. شاید بهتره من نظری ندم، چون صلاحیت ندارم. چون نه گرافیست ام، نه نقاش! اما اگه نگم می میرم...آخه یکی به من بگه این چه بلایی است که سره این طرح آوردن؟ رنگ زرد این وسط چی می گه؟!!!... همه قشنگی اش به اون رنگای دوره Blue period ای است که این طرح داره و به سبک این کتاب میاد! پووف!...

  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]