دور،دور...
بعد از دو دور پیاده روی در جاده سلامتی باشگاه انقلاب، روی یکی از نیمکت های رو به زمین گلف می نشینمم . و در بطری آب معدنی ام را باز می کنم و طبق عادت همیشگی ام در دو نفس بطری را سر می کشم. با نگاه کردن به زمین های سبز مقابل که تازه بهشون آب دادند و بوی دلچسب چمن را می دهند آرام تر می شوم. همیشه بازی گلف را دوست داشتم و هر دفعه با خیره شدن به زمین های گلف به این فکر می کردم که دلیل این همه جذابیت گلف چه چیزی می تواند باشد.
وجه تمایز عمده این ورزش با بقیه ورزش هایی که با توپ انجام می شود این است که در گلف هیچ وقت توپ به سمت آدم بر نمی گردد! وقتی به توپ ضربه می زنی ازت دور می شود و تا بدنبالش نروی برگشتی وجود ندارد و هر موقع دلت بخواهد می توانی دنبالش بروی و بهش برسی و اگه دلت خواست بهش ضربه دیگری بزنی و باز از خودت دورش کنی. دور، دور...

[Tuesday, May 31, 2005]   [Link]   [ ]

I've become comfortably numb
به حالت سجده سرم را روی زمین گذاشته ام. با دو دستم به شقیقه ها یم فشار می آورم . سرم با چنان شدتی درد می کند که می ترسم جمجمه ام بشکند. معده ام از طرفی دیگر بنای ناسازگاری را گذاشته. مثل جدایی طلبان آذربایجان و کردستان که خواستار جدایی و استقلال این دو خطه از ایران هستند فکر می کنم که معده و سرمن هم عن قریب است که از بدنم جدا بشوند و روی قالی زیرم، پا در بیاورند و جلویم راه بروند و با دهن کجی جدایی شان را اعلام کنند. معده ام می سوزد انگار که زوزه می کشد. منو یاد صدای جیغ سوت مانند خرچنگ زنده توی آب جوش رستوران چینی ها می اندازد. با دردی کلنجار می روم که مرا در خود می مکد، مثل اسفنجی که آب را می مکد. عین فنری که از دو طرف فشارش داده اند شده ام که همه انرژی پتانسیل ام از سر و معده ام می خواهد بیرون بزند.
در گیر شدن با واقعیت های نمایان شده، نادیده گرفتن یا پس زندنشان و پیش رفتن، کوشش طاقت فرسایی را می خواهد.
این همه جروبحث از توانم خارج است...
این همه درد از توانم خارج است...

[Monday, May 30, 2005]   [Link]   [ ]

Let's play it by ear!
یادمه موقعی که فهمیدم قراره چند روزی از هفته را تهران نباشم خیلی ناراحت شدم ولی حالا می بینم که چقدر دلم می خواهد هر از گاهی از اینجا دور باشم و چقدر خوشحالم که این امکان را دارم که هر موقع که دلم می خواهد از تهران بیرون بروم و تنها زندگی کنم.مدتیه که یک مقداری فشار روم زیاده و فکرم خیلی مشغول. به یک زنگ تفریح برای آرام شدن و تجدید قوا و بالطبع زمانی برای فکر کردن احتیاج دارم. مدت یک سال و نیم است که من در این شهر توریستی درس می خوانم ولی تا حالا فرصت و حوصله رفتن به جاهای دیدنی اش را نداشتم و به امید اینکه یک روزی با دوستانم به اونجا می رویم به تاخیر انداختم. فردا نه بمنظور درس بلکه مثل یک توریست می خواهم کوله ام را پشتم بندازم و mp3 player ام به گوش، موبایلم را خاموش کنم یا شایدم اصلا نبرم و بدون برنامه ریزی خاصی راه بیفتم و تا کاملا همه جاهای دیدنی را ندیدم به تهران بر نگردم (هر چند روز که طول بکشد) و از آزادی و رهایی در حد موجود لذت ببرم. از این ببعد تصمیم دارم که با تور به ایران گردی بروم و به این نتیجه رسیدم که اگر به امید سفر اکیپی با دوستانم باشم به هیچ جایی نمی روم!

خوشبختم که پوشکین نیستم، نیکبختم به این سادگی! ...

[Friday, May 27, 2005]   [Link]   [ ]


دلم یک چمدون قرمز می خواد که باهاش برم پاریس...

دلم یک دشت بزرگ چمن می خواد که وسطش یوگا کنم...

دلم یک ارکستر بزرگ موسیقی کلاسیک می خواد که تنها شنونده اش من باشم وبرام مهتاب را بزند...

دلم یک دامن بلند سفید می خواد که کنار دریا بپوشم و بنشینم شن بازی کنم...

دلم یک هواپیما می خواد که خلبانش من باشم...

دلم یک قیچی می خواد که خودم باهاش موهام را کوتاه کنم...

دلم یک تخم مرغ شانسی می خواد که از توش یک انگشتر در بیاد...

دلم یک باغچه می خواد که باغبونش من باشم...

دلم یک آسمان پر از ستاره می خواد که تمام شب بهش نگاه کنم...

[Thursday, May 26, 2005]   [Link]   [ ]

عقاید یک دلقک
کتاب "عقاید یک دلقک" را در تولد سال 79 از یکی از دوستانم کادو گرفتم. اولین کتاب از "هاینریش بل" بود که خواندم و بعد از این کتاب سعی کردم بقیه آثارش را هم بخوانم. یک قسمتی از این کتاب اونقدر متاثرم کرد که بوضوح توی ذهنم مونده و الان بعد از سال ها بهش فکر می کنم.

"با ماری حتی در این باره صحبت کرده بودم که بچه ها چجوری لباس بپوشند، او نظرش بارانی های روشن و زیبا بود، اما من موافق با بادگیر و بارانی های نیم تنه بودم، چون تصور می کردم که یک بچه با یک بارانی بلند روشن و شیک هرگز در چاله های پر از آب قادر به بازی کردن نیست، در حالی که بادگیر های نیم تنه برای این کار مناسب هستند. همیشه فکر می کردم فرزندمان دختر خواهد بود، می گفتم که دخترمان با یک بارانی نیم تنه، هم گرم می ماند و هم پاهایش آزاد هستند، و وقتی سنگ در چاله های پر از آب پرتاب کند بارانی اش کثیف و خیس نمی شوند و احتمالا تنها پاهایش کمی خیس می شوند. اما ماری بر این عقیده بود که دخترمان اگر بارانی بلند و روشن بپوشد، آن وقت بیشتر به خودش توجه می کند و مواظب است که لباس هایش تمیز بماند... اگر ماری از تسوپفنر بچه دار شود، آن وقت او نه می تواند بادگیر نیم تنه به تن شان کند و نه بارانی بلند شیک روشن، او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد، چون ما در باره ی انواع بارانی ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره ی شلوارک های کوتاه و بلند، لباس زیر، جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم- اگر او بخواهد احساس فحشاء و خیانت نکند مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملا عریان در خیابان های شهر بن تردد کنند. من همچنین اصلا نمی دانم که او به بچه هایش برای خوردن چه خواهد داد: ما درباره انواع غذاها و روش های تغذیه با یکدیگر صحبت کرده بودیم و با یکدیگر هم عقیده بودیم که بچه ها را طوری بار بیاوریم که شکمو نباشند..."

نمی دونم ذهنم از بین تمام مطالب این کتاب به چه علت این قسمت را select کرده و چرا این جملات ساده منو انقدر افسرده می کنند...

  [Link]   [ ]

زیارت عاشورا درمانی
داشتم چرت می زدم.زن چادری باسروصدا وارد مترو شد. بلافاصله به بازوی بغل دستی من زد تا بلند بشه و جاشو بهش بده. تو دلم از پررویی اش حرص می خورم. چاق بود. بطوری که وقتی یک پایش را جلو می گذاشت یک طرف بدنش نشست می کرد.تصور کردم که اگه چادر نداشت احتمالا باسنش از اون نوع باسن هایی است که انگار یک پرگار وسطش کار گذاشتن. هر قدمی که برمی دارد در یک طرف باسنش یک نیم دایره رسم می شود. از فکرم خنده ام گرفت. بعد از نشستن یک برگه دعا از اونایی که بچه گداها می فروشند از کیفش در آورد. یک دختر با مانتو و شلوار مدرسه بالای سرمون ایستاده بود. البته از نوع بچه دبیرستانی های الان که موهایش را رنگ کرده بود و زیر ابروهاش هم در شرف در آمدن بودند. یک عینک با شیشه آبی هم به چشمش زده بود.از خانم چادری دعایش را گرفت. جا خالی شد و دختر کوچولو پهلوی من نشست. منم زیر چشمی به برگه دعا نگاه می کردم و پارادوکس ظاهر دختر کوچولو و برگه دعایش را حل می کردم. یک خانمی حدودا سی ساله در ایستگاه بازار با کلی کیسه خرید سوار شد. قیافه اش شبیه کارمند ها اما از نوع غیر منشی بود. یکی از کیسه هاش به پای دختر کوچولو خورد. دختر پاشو پس کشید. خانم ازش معذرت خواست و دخترک توضیح داد که تصادف کرده و چندین عمل روی پایش انجام شده و از اینرو خیلی مواظبه. خانمه یک بادی به غبغبش انداخت. ابروهاش را بالا برد و انگار بخواهد یک رازی را فاش کند گفت: "یک کاری بهت می گم اگه انجام بدی مطمئن باش خوب می شی." منم که نظاره گر ماجرا بودم با خودم فکر کردم که بازم دکتر بازی این ملت شروع شد. ماشاءالله همه هم صاحب نظرند! اگه خجالت نکشند خودشون رو هم جراحی می کنند. بعد که گوش دادم دیدم وضع از اینی که فکر می کردم خراب تره! خانم محترمه تجویز زیارت عاشورا می کردند و تضمین می کردند که هر کسی هر حاجتی داشته باشد حتما جواب می گیرد!

اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت:"چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!"

[Tuesday, May 24, 2005]   [Link]   [ ]

پنج میلیونی متحرک
تو این مملکت دانشجوهای فوق لیسانس حکم پنج میلیونی های متحرک را برای استادان راهنما دارند ولا غیر!راستی یادم رفت بپرسم دانشوهای دکترا چند تومنی های متحرکند؟!
بزودی قاتل استادم می شم نگین نگفتی!(:<

[Tuesday, May 17, 2005]   [Link]   [ ]

:)
دوش با من گفت کاردانی تیز هوش
وز شما پنهان نشاید سر می فروش

گفت آسان گیر برخود کارهااز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش

[Monday, May 16, 2005]   [Link]   [ ]

wyp2005

در سال 1905، آلبرت انیشتین مطالب افسانه ای خود را که پایه سه زمینه اساسی در فیزیک شدند را ارائه داد:
-تئوری نسبیت (خاص و عام)
-تئوری کوانتوم
-تئوری حرکت براونی
در سال جهانی فیزیک 2005 ، صدمین سالگرد تولد این سه نظریه که در زمان خودش "Miraculous Year" نامگذاری شده بود را جشن می گیریم.
البته از شهرت انیشتین نزد مردم استفاده شده تا اینکه توجه مردم را نسبت به ارزش و اهمیت فیزیک جلب کنند.

[Friday, May 13, 2005]   [Link]   [ ]

یک تداعی معانی غم انگیز
امروز پریود تمیز کردن کمد اتاقم رسیده بود. از عید امسال به این ور یک رویه جدیدی را در زمینه تمیزی اتاقم پیش گرفتم. یک سری آت و آشغال های قدیمی را بیرون ریختم. این پروسه از عید شروع شد. اول از همه سه چمدون لباس را که تاریخ مصرفشون گذشته بود یا به هر دلیلی نمی پوشیدمشون را از کمدم دک کردم. بعد تا اونجا که دلم می اومد چیزای دیگه ای را که نمی خواستمشون ولی در کنار گذاشتنشون دل دل می کردم را بیرون ریختم. امروز هم تمام چیزایی را که یک زمانی برام خیلی ارزشمند بودند و فکر می کردم که هیچ وقت نتونم آنها را دور بریزم و همیشه بعنوان خاطره نگهشون می دارم را بیرون ریختم. کارت پستال هایی را که از آدم های خاص زندگی ام گرفته بودم، گلی که خشک شده بود و سال ها از عمر کنده شدنش می گذشت، کاغذ ها و کادوهای کوچک ... سبکی خاصی را حس می کنم. انگار به یکی از آرزوهام رسیدم. هرچقدر ته وجودم را کند و کاو می کنم تا ببینم که آیا دلیل این کارم نوعی فرار از گذشته است یا نه؟ اما هیچ احساسی را نسبت به تمام چیزایی که بیرون ریختم ندارم. تعجب می کنم که اصلا احساس عذاب وجدان نمی کنم وقتی لقب آت و آشغال را بهشون می دم. اما اگه بخواهم روراست باشم باید بگم که ته دلم غم شدیدی را احساس می کنم . غم ام از روی دلتنگی از گذشته یا غم از دست دادن نماد های گذشته عشقی ام نیست... غم عمیقی را نسبت به این ناپایداری وفراموشی و بی اهمیتی انکار ناپذیر را احساس می کنم. همه چیز معناش را برام از دست می دهد... یاد وقتی می افتم که مدتها زخم هام را می لیسیدم اما فکر می کردم که هرگز زخم هام خوب نمیشوند و در نهایت زبانم پوسیده و فرسوده می شود... تمام این ها فقط بازیچه ای بوده و بازی دهنده اش هم نخ های وهم. عمری خودم را گول زده ام... با تصویری که خودم می خواستم و رو آدما می چسبوندم زندگی می کردم. بعد انطباق دادن مشکل می شد و این آغاز پدید آمدن یک زخم بود... بارها و بارها داستان تکرار شد...
فکر کنم احساس غم ام بیشتر نسبت به آینده است... شک دارم و می ترسم...از هرجور فکر کردن به آینده می ترسم و فرار می کنم...
دوباره نظم بر اتاق حاکم است. لباس ها با کاورشون منظم کنار هم هستند. کفش ها در جعبه هاشون روی هم چیده شده اند. کیف ها در قفسه هاشون هستند و جزوه های دانشگاهی گذشته گردگیری شده و لیست بندی شده اند. از نظم لذت می برم.کمد مثل قبل است اما یک فرقی کرده: " کمدم را که باز می کنم آرامش حکمفرماست، بنظرم میاد که توش روشن تر شده."

[Thursday, May 12, 2005]   [Link]   [ ]

بانو و آخرین کولی سایه فروش
آویخته ام
از جایی که نمی دانم چیست
آویخته ام
از جایی که بیداری
یا خواب
یا آب
تنها فریادی، فاصله است.

در آغاز عشق
شاید
ایستاده ام!
بانو!

  [Link]   [ ]

لردگان
روی تخت نشسته. نخی را که از توش گل رد کرده را دارد به دو میله موازی تخت آویزون می کند تا گل ها خشک شوند. جدیدا تو خوابگاه مد شده که از محوطه خوابگاه گل ها را می کنند و خشک می کنند بعد تو سبد می گذارند و روش اکلیل می پاشند تا چندش آورتر بشه! این هم اتاقی من هم از تختش گل آویزون کرده. با خنده ای از سر شیطنت و نگاهی که خجالت توشه و سرافکندگی می گه که یک خبر داغ و تازه دارد. ما تو اطاق گوشامونو تیز می کنیم و منتظریم.
پدربزرگش بعد از چهلم مادربزرگش اعلام می کند که می خواهد دوباره زن بگیرد. همونطوری که قبلا گفته بود پیرمرد 72 سال دارد و مثل خود اینها ساکن یکی از شهرک های اصفهانه. مریضه و دستاش می لرزند. هفته پیش بی خبر غیبش میزند. بعد اینا خبردار می شوند که یک دختر 22 ساله را از یکی از دهات لردگان که در چهار محال و بختیاری قرار دارد، گرفته. جمله "دختره را به حجله هم برده" اش تو گوشم می پیچد... شوکه شده بودم. هم اتاقیم همونطوری که با النگوهاش که همیشه دستشه بازی می کرد توضیح داد که در لردگان دختر ارزونه. از 100 هزار تومن تا 1 میلیون تومن می شه دخترا را از خانواده هاشون خرید! هرچه پول بیشتری بدی دختر جوونتر و ترگل ور گل تری را می تونی بگیری. می گفت خیلی ها از اونجا زن می گیرند.
به همین راحتی! راحت تر از خرید سگ و گربه...حالم داشت بهم می خورد...گل های آویزون به تخت را که روبرومه دیدم و یاد حجله این عروس بدبخت و عروس های بدبختی که قربانی جهل و فقرند افتادم. با خودم فکر می کنم شاید اونقدر از بچگی بدبختی می کشند و کار می کنند و توسری می خورند و بغیر از این رویه چیز دیگری را ندیده اند که متوجه ظلمی که در حقشون می شه نمی شوند.
ولی مگه می شه؟...

[Tuesday, May 10, 2005]   [Link]   [ ]


آنچه شيران را كند روبه مزاج
احتياج است، احتياج است، احتياج!

[Sunday, May 08, 2005]   [Link]   [ ]

بشکنید، بشکنید این لوح های کهن را!
در مقطع دکترا بطور وضوح و در مقطع فوق لیسانس با وضوح کمتراستادان راهنما تمایل خیلی کمی برای قبول کردن دختران بعنوان دانشجوشون دارند.
اگر من این مطلب را دو سال پیش شنیده بودم از بیخ و بن محکوم می کردم و رگ فمینیستی گردنم می زد بیرون و شاکی می شدم. ولی حالا که دایره دیدم محدود به خانواده ام و معدود دوستانی که دورو برم را گرفته اند و بازه خیلی کوچکی از طیف اجتماع را تشکیل می دهند نیست، به موضوع می تونم با تعصب کمتر و واقع بینی بیشتری نگاه کنم. از موقعی که نصف هفته را در خوابگاه هستم احساس می کنم که چقدر از قشر عظیمی از اجتماع بدور بوده ام و غافل از طرز تفکر حجم عظیمی از دخترای جامعه مون بوده ام. با خیلی هاشون ( حدود 98%) که صحبت می کنم به استادان راهنما حق می دهم. وقتی که هدف غایی و نهایی اکثرشون پیدا کردن یک شوهر خوب و رها کردن درس و گذاشتن مدرک تو کوزه و خوردن آبش می باشد، دیگه جایی برای بحث باقی نمی موند.تعریفشون از یک شوهر خوب هم به یک پله پرش است که اونارو به آرزوهاشون برسوند و مابقی عمرشون بتوانند پاشونو رو پاشون بندازند و آسوده (از دید خودشون) زندگی کنند. خیلی از دخترا به محض اینکه شوهر می کنند جدیتشون در کارشون کمتر می شود و کارشون و موفقیت در این زمینه براشون یک پارامتر رده چندم می شود. انگار که درس خوندنشون تا این مقطع هیچ تاثیری در ذهنیتشون نداشته و فرقی با مادر بی سوادشون نکرده اند! خیلی هاشون فکر می کنند که اگر کار کنند ، از لطافت زنانگی شون کم می شود و اصلا جزو وظایف یک زن نمی باشد! و مدرک را صرفا از روی بیکاری یا بالا بردن پرستیژ شون می گیرند! تا وقتی که دخترای جامعه خودشون را به عنوان یک شخص مستقل از هر لحاظی قبول نکنند و این نقش را نپذیرند ، چه کسی می تواند ذهنیت جامعه را نسبت بهشون عوض بکند؟! تا وقتی که به داشتن یک نقش انگل وار تن بدهند و به رسوبات ذهنی به ارث رسیده از گذشتگان در مورد زن بودن و زنانگی با دیده بازبینی نگاه نکنند و چشم بسته قبولشون کنند و سعی در تغییرشون نداشته باشند ، چه کسی می تواند ذهنیت جامعه را تغییر دهد؟!

**لطفا آقایانی که جنبه ندارند این پست را نخوانند!

[Friday, May 06, 2005]   [Link]   [ ]

in the flesh?
هر روز وعده فردا را به خودم می دهم. شب که می خوابم به این خیال سرم را روی بالش می گذارم که خستگی ام تا فردا از تنم در می رود و اخلاقم خوب می شه. دیروز به خودم وعده دادم که امروز از خونه بیرون می روم و خودمو می برم گردش. مثلا هفت تیر می رم و یک سری به کتابفروش هاش می زنم و قهوه می خورم یا استخر می رم و ورزش می کنم . شایدم سینما یا تاتر برم. ولی صبح که از رختخواب بلند می شم، سرم گیج می ره و ضعف را توی تمام تنم احساس می کنم. یک جور احساس سردی و تنهایی . چیزهای سرد و غریبی از ذهنم می گذرد، بطوری که دست و پام هم افسرده می شوند و قدرت حرکت کردن را از دست می دهند. هر روز پر اندیشه تر و کند گام تر از پیش. کندگامتر از نظر توقع خودم و قبول نداشتن خود وگرنه تمام هفته را از دید ناظر های دیگر مثل خرگوش می دوم. می دوم و خودم را فراموش می کنم، بعد غصه می خورم که چرا خودم را فراموش کردم؟! چرا حلقه ارتباطاتم را هر روز تنگ تر و تنگ تر می کنم و تعداد دوستانم را کم و کمتر؟! دلم می خواد به هرکدوم از دوستام زنگ بزنم و برای عصر قرار بگذارم . بدون اینکه به تلفن دست بزنم شماره شون را با انگشتم در فضا می گیرم و پشیمون می شوم…

داشتن پوسته و ظاهر آراسته و کوری زیرکانه، هنری است که می باید آموخت!
می آموزم و فریب می دهم...

[Wednesday, May 04, 2005]   [Link]   [ ]

ایران زمین
امروز عصر به تهران برگشتم. در میدان هفت تیر که از ایستگاه مترو بیرون اومدم احساس آدمایی را داشتم که از دهکوره وارد شهر می شوند. با دقت همه را نگاه می کردم. دلم می خواست تمام آدما، ماشین های زیاد در خیابون را با نگاهم قورت بدم. انگار هوای آلوده تهران هم می چسبید. سوار تاکسی شدم و بعد از رد کردن ترافیک همت ،سر شهرک پیاده شدم. قیافه ها مثل دمای هوا چند درجه فرق کردند. باروون اومده بوده و زمینا نم داشتند. با دیدن دخترا و پسرای رنگارنگ احساس کدری و دورافتادگی بهم دست داد. عینک ام روی صورت سنگینی می کرد. جدیدا با عینک ام پدر کشتگی پیدا کردم. دلم می خواد از وسط نصفش کنم تا حرص دلم را خالی کنم.کوله پشتی گنده ام پر از کتاب و چرکنویس های محاسباتی، ظرف های خالی غذا و کلی رخت و لباس چرک و کثیف بود که با خودم از اونجا آورده بودم. وقتی پیاده شدم احساس می کردم که الان همه می دونند که توی کوله ام چقدر لباس کثیف وجود دارد و آبروم پیش همه می ره! تا سر خیابون ایران زمین با قدم های تند پیاده اومدم و سوار تاکسی های خطی ایران زمین شدم. با دیدن ماشین های جوونایی که تو ایران زمین بالا و پایین می روند و برای خودشون خوشن، لبخند به چهره ام اومد. همیشه وقتی از این خیابون می گذرم لبخند می زنم ولی در هر مقطعی از زندگی ام لبخندم معنی خاصی دارد. لبخند حسادت، لبخند شیطنت، لبخند حماقت، لبخند ندامت، لبخند عاقل اندر سفیه و در نهایت لبخند به گذر ایام...
با گذشت سال ها،هنوز زندگی این خیابون به روش خودش ادامه دارد و هیچ فرقی نمی کند. فقط سال به سال مدل ماشینا بالاتر می روند و مدل مو و آرایش و عینک آفتابی راننده هاشون تغییر می کند. سر کوچمون پیاده شدم. از ته کوچه پنجره اتاقم با پرده آبی اش جلب توجه می کند . همیشه مقنعه یا روسری ام وقتی کوچه مون را طی می کنم به طور خودکار جوری تنظیم می شود که در حیاط خونمون از سرم می افتد. با مقنعه از سر در آمده و کوله سنگین و شکم گرسنه پله ها را دو تا یکی بالا آمدم و با فریاد بلند ورودم را به خونه اعلام کردم.

[Tuesday, May 03, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]