Black Swan

امروز فیلم Black swan را دیدم. هنوز تو کف ام و میخکوب. از در سینما که اومدیم بیرون دوستم گفت : wow! It was breathtaking! یعنی واقعا نفس گیر بود. به جرات می تونم بگم اولین فیلمی بود که بعد از اینکه اینجا اومدم دیدم و انقدر حال کردم. فتبارک الله احسن الخالقین ال ناتالی بورتمن! بسیار شاعرانه و عالی. البته چایکوفسکی بی تاثیر نبود. خوش به حالتون اگه هنوز این فیلمو ندیدید.

[Wednesday, December 29, 2010]   [Link]   [ ]

نوستول کیکرز

کیکرز جزو جدا نشدنی زمستون های بچگی ام بود. محبوب ترین کیکرزم سرمه ای بود. یکی از سرگرمی هام این بود که پامو می کوبیدم تو برف و می بردم بالا بعد قطعه های برف از لای عاج های کیکرزم عین کیت کت می ریخت زمین.

[Tuesday, December 28, 2010]   [Link]   [ ]


دیشب خونه استاد راهنمام دعوت بودیم. جلوی پیشخوان آشپزخانه بودم و داشتیم با دوست اکراینی ام در مورد تفاوت کریسمس اونا با اینا صحبت می کردیم. ویزیتور لهستانی مون نمی دونم از کجا خودشو به ما رسوند. برگشته با خنده به من جلوی بقیه می گه : "دارم تصور می کنم که تو اگه تو ایران این لباسی که امشب پوشیدی را بپوشی باهات چی کار می کنند. هاهاها... احتمالا سنگسارت می کنند!" اینو گفت و با خنده دور شد. آقا منو می گی، همچین حرصم گرفت. می خواستم برم خرشو بگیرم بگم: "دارم تصور می کنم که اگه الان زمان جنگ جهانی دوم بود تو نمی تونستی انقدر بی خیال بخندی و زر بزنی و مطمئنا نگران زنت بودی. هاهاها... احتمالا زنت یا زیر سربازهای آلمانی بود یا روس!" نمی دونم چقدر ربط دارد. فقط خیلی حرصم گرفته . هر ملتی به قول اینا نقاط touchy در تاریخ مملکتشون دارد. حالا اینکه دستتو بذاری روش و بکنی تو چشم طرف خیلی بی شعوری می خواد. مثلا من هیچ وقت به دوست ترکم نمی گم خوب ارمنی ها را قتل عام کردید. هاهاها ! چه می دونم. الان ساعت 8 صبح است و من از 7 صبح بی خواب شدم و به این فکر می کردم. حالا نوشتم سبک تر شدم.
+
خیلی جالبه، من از وقتی که اینجا اومدم خیلی محافظه کار تر از مهمونی های ایران لباس می پوشم و شدیدا اعتقاد دارم که تو ایران ملت خوش لباس تر و فشن تر از اینجا هستند. کلا به خودشون و سر و وضعشون خیلی می رسند. اقلا قشری که من باهاشون در ارتباط بودم.

[Sunday, December 26, 2010]   [Link]   [ ]

Merry Christmas!

امروز Christmas eve است و پرنده تو دانشگاه پر نمی زند. صبحونه را دیر خوردیم و قرار است که چند ساعتی کار کنیم و بعد تا هوا روشن است بریم خرید کریسمس. قاطی ازدحام مردم در حال خرید در لحظه های آخر شیم و حال و هوای کریسمسی را استنشاق کنیم. شب هم خونه را تمیز می کنیم . یه بوقلمون کو چولو می گیریم. شراب خوب هم داریم که خیلی وقته برای یه مناسبت خوب نگه داشتیم. اگر چه من فرق شراب خوب و بد را نمی فهمم. اگه اتمسفر و حال درونی ام خوب باشه هر شرابی را دوست دارم. بنابراین بهتره بگم شرابی که قیمتش گرونه. هفته پیش یه گلدون با برگهای قرمز که مخصوص کریسمسه گرفتم. شاید زلم زیمبو هم آویزونش کنم و کادوهامون را پاش بگذاریم. همه تصویر کامل است بجز برف که ما اینجا ازش محرومیم. البته بهتر. :)
+
از یه چیز هندی ها خیلی خوشم میاد. کاری ندارند که کدوم عید متعلق به چه مذهب و مملکتی است. کلا وقتی که شادی ای وجود دارد سهیم هستند.من آدم مذهبی ای نیستم و حتی تو دسته بندی آدم هایی که از اون ور بوم افتادند قرار دارم ولی امسال تصمیم گرفتم که گه بازی را بگذارم کنار و تو شادی عید فطر یا قربان مسمان های اینجا شرکت کنم و تبریک بگم و اگه بهم تبریک گفتن چهار ساعت براشون توضیح ندم که من مذهبی نیستم. این عید عرب هاو مسلمان ها ست .عید ما نوروز است . عرب ها مملکت ما را به گا دادن. ماه رمضون تو ایران تو توالت ناهار می خوردم. قربونی کردن کار یه سری آدم وحشی است و الخ. کلا حالم از بحث آریایی و عرب و خلیج فارس و خلیج عرب و ...بهم می خورد. حوصله ندارم. دیگه هم برام مهم نیست اگه کسی مارا با هم قاطی کند. مگه ما چینی ها و ژاپنی ها و کره ای ها را با هم قاطی نمی کنیم. خلاصه مطلب تیک ایت ایزی بابا جان. یه خرده ریلکس تر باشید. حالشو ببرید.
ضمنا مری مریسمس. اگه تلویزیون اسکروچ را نشون داد حتما نگاه کنید.

[Friday, December 24, 2010]   [Link]   [ ]


با مامانم صحبت می کنم و ازش می پرسم شب یلدا چی کار کردین؟ خیلی بی حوصله و بی حال می گه: هیچ چی. من و بابات تنها خونه بودیم. دل و دماغ مهمونی دادن نداشتیم و کسی هم ما را دعوت نکرد. امروز وقتی عکس های مادام و موسیو را تو یه مهمونی اقلا چهل نفره تو فیسبوک یکی از فامیل هامون دیدم از خنده مرده بودم. الهی بمیرم اینجوری می گه من دلم نسوزه که پیششون نیستم ولی اینجاشو نخونده بود. حالا موندم به روش بیارم یا نه.

[Thursday, December 23, 2010]   [Link]   [ ]


هم کار کردنم بطور فشرده است هم تفریح کردنم. از دیروز بعد از ظهر تا حالا عین وروره جادو از این سر شهر به اون سر شهر در حال تفریح هستم و رسما خودم را خفه کردم. مهمونی، داون تاون ، صبحونه تو یکی از رستوران های فنسی اینجا بعد از ورزش صبحگاهی، شاپینگ اساسی و در آخر سینما. انگار فقط بخوام بخودم ثابت کنم که همه کار و زندگی ام کار نیست. آدم بورینگ و گهی نیستم. برعکس خیلی باحالم و خیلی هم خوش می گذره! حالا خسته و کوفته ولو شدم و با خودم فکر می کنم که آخه مگه مرض داری بچه جان، یکدوم اینا بس بود و از سرتم زیاد.

[Monday, December 20, 2010]   [Link]   [ ]


از یک جایی به بعد، سکوت و متانت نشانه بیماری‌ست. شاید طرف مقابل یا دیگران بگذارند به حساب فهم و شعور و درک موقعیت. اما یک جایی ته ذهن فرد ساکت و متین، تمام مدت صدای زنگ هشدار می‌آید که انفجار عظیمی در راه است. فرد ساکت حتی صدای درونش را ساکت می‌کند. فرار می‌کند به یک بخش دیگر درون ذهنش که هنوز آلارم نمی‌دهد. صدا مثل سرطان منتشر می‌شود و همه گوشه‌های ذهن را پر می‌کند. کمی بعد، دیگر هیچ پناهگاه آرام و ساکتی باقی نمی‌ماند. سکوت بیرونی ادامه دارد و صداها از درون، فرد ساکت را می‌خورند. چقدر می‌توان مقاومت کرد؟ یک روز انفجار رخ می‌دهد و سکوت فرد ساکت می‌شکند. صداها مثل گلوله به دیگران شلیک می‌شوند.
شکست سکوت و متانت، پایان فهم و شعور ظاهری‌ست و آغاز تنهایی.
(+)

[Saturday, December 18, 2010]   [Link]   [ ]

صبح شو

  [Link]   [ ]


هوا یه خرده سرد شده اینجا. خوبه که هوا سرده. اقلا تنوعی در لباس پوشیدن پیدا شده. اینروزا عین عقده ای ها همش یقه اسکی می پوشم و شال گردن های رنگارنگ می بندم. کلا لباس های زمستونی خیلی باحال ترند. بگذریم، الانم رفتم زیر پتو و دارم تلویزیون نگاه می کنم. تلویزیون همش از این فیلم های کریسمسی نشون می ده که آخرش دو نفر بعد ازداشتن زندگی پوچ به هم می رسن، عاشق می شن. کلی سوءتفاهم پیش میاد و بعد از یه عالمه بدبختی عشق پیروز می شه و خوشبخت می شن. از اینایی که آخرش آدم گریه اش می گیره و خوشحال است که کسی دورو برش نیست که آبروش بخاطر گریه کردن برای یه صحنه آب دوغ خیاری به باد بره. بین فیلم ها همش تبلیغ عطر نشون می ده که یعنی برای کریسمس ازینا کادو بخرید. من که بوی همشون را نمی دونم بخصوص که اینجا از غافله عقبم و مثل ایران نیستم که آمار همه بوهای جدید را داشته باشم ولی از روی تبلیغ ها می دونم که کدومشون تایپ من می تونه باشد. همه تبلیغ ها شخصیت خاص خودشون را دارند. خلاصه خیلی جالب اند. اینجا هیچ کی به خودش عطر نمی زند. چه می دونم، حتما می زنند که انقدر تبلیغ می کنند.

  [Link]   [ ]


امروز مهمونی آخر ترم دپارتمانمون بود. اصولا اینجور مهمونی ها روزهای جمعه است. بخاطر این همش امروز فکر می کردم که جمعه است و عزا گرفته بودم که فردا یعنی شنبه باید برم سر کار و کارای عقب مانده ام را انجام بدم. الان یادم افتاد که امروز پنج شنبه است و فردا روز کاری است. حالا احساس بهتری نسبت به فردا دارم. سرم درد می کند ولی چون شارژرم رسید دل نمی کنم بساط لپ تاپ و ول چرخی در گودر را ول کنم و بخوابم.

[Friday, December 17, 2010]   [Link]   [ ]


چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان،
صبور،
سنگین،

فرمان ایست داد.

فروغ

+

به یه جایی می رسی که می بینی دیگه تو دلت تموم شده. به قول ممد* خورشید هم اگه بیاد این دستت و ماهم اون یکی دستت دیگه ارزشی برات ندارد. همه بهونه هایی که برای خودت می تراشیدی به باد رفته و امیدی نیست. هیچ ترسی باقی نمونده. تمام شجاعت و اعتماد به نفس و قدرت ات برگشته. می دونی که نباید کش بدی و دیگه وقتش رسیده. متاسفانه حتی جرات و مسولیت اتمام هم به عهده خودته.
همین.
تمام.
پشیمون نیستم، فقط غمگین و متاسفم.
ثبت شود برای آینده.

+

*تو این حال و روز می گم اگه به ممد لینک ندم یکی میاد خرمو می چسبه می گه این جمله خودت نیست. گه خوردی تو وبلاگت نوشتی. عجب گیری افتادما!

[Wednesday, December 15, 2010]   [Link]   [ ]


شارژر باتری لپ تاپم به رحمت ایزدی پیوست. سر کار که وقت ندارم. خونه ام که می رم بی لپ تاپم. خلاصه اینجوریا می شه که نمی نویسم. فقط خواستم به آیدا بگم که خاله نشدی، جریان از این قراره ! :دی

[Monday, December 13, 2010]   [Link]   [ ]


بعد از دو روز استراحت بعد از عمل اومدم آفیس. تو مایکروویو شیر داغ کردم. یه چیزی هم شبیه نون قندی از مغازه عرب ها (اسم صاحب مغازه را شتر فروش گذاشتم) خریدم. نون قندی را می کنم تو شیر تا نرم شه و بعد می خورم. . در این حین کل کل دوستامو پای یکی از عکس هام می خونم و گریه می کنم. گریه می کنم ولی دست از نون قندی خوردن ام هم بر نمی دارم! منم اومدم بنویسم خیلی دلم براتون تنگ شده دیوونه ها که سه دقیقه استفاده روزانه ام تموم شد و صفحه فیلتر شد. خیلی احساساتی ام اینروزا. پریودم که گذشت، احتمالا حامله ای چیزی شدم خودم خبر ندارم. این همه بالا پایین بودن احساسات طبیعی نیست. خلاصه صحنه دیدنی ای است.

[Wednesday, December 08, 2010]   [Link]   [ ]


آقا این Yogi bear همون یوگی و دوستا ن خودمون است؟ مال ما کشتی پرنده نداشت؟

[Monday, December 06, 2010]   [Link]   [ ]



آقا من یه چیزی را نمی فهمم. چرا وقتی یکی سگ یا گربه دارد وقتی قربون صدقه اش می ره، باهاش بازی می کند و شبا تو تخت خودش می خوابوند به نظر مردم عجیب و غریب نمیاد ولی اگه طرف عروسک های نرمالو داشته باشد که هرکدوم برای خودشون شخصیت خاص خودشون را دارند، باهاشون بازی کند، حرف بزند، شب بغلشون کند و بخوابد بنظر بچه گانه و لوس و آنورمال میاد. حالا حتما باید واغ واغ یا میو میو و پی پی بکند.؟
+
امروز دومین پروسه روی پای چپم انجام شد. در حین عمل نفس کم آوردم و حالت تهوع داشتم. خیلی بد بود. دکتر گفت اثر داروهاست. حالا بگذریم الان بهترم. دوستام می خوان برای عیادتم بیان. با این پای لنگم هراسون پاشدم عروسک ها را از دورو برم جمع کردم تا فردا برام حرف در نیارن. عجب گیری افتادیما.

  [Link]   [ ]


مامانم یه ماشین لادا داشت. بعد ها یه پژو گرفت ولی سوار پژو نمی شد و اعتقاد داشت که لادا ماشین بهتر و راحت تری است. منم وقتی تهران بودم زیاد رانندگی نمی کردم. فقط هر از گاهی با لادا مامانم می رفتم باشگاه انقلاب. مامانم هروقت ماشینشو می برد تعمیرگاه، آقا تعمیرکارا عاشق ماشین اش می شدند و ازش می پرسیدند نمی خوای بفروشیش؟ بعد مامانم به خنده می گفت: ماشینم از دخترم بیشتر خواستگار دارد و ذوق می کرد! چند وقت پیشا آپارتمان مون یه قانونی گذاشت که هر واحد نمی تواند از یه تعداد خاصی بیشتر ماشین تو پارکینگ نگه دارد. یه مدت لادا تو خیابون موند. بالاخره مامانم مجبور شد که دل از لادای نازنین اش بکنه و ردش کنه بره. امروز باهاش که صحبت می کردم صداش خیلی ناراحت بود. منم اون ماشین را خیلی دوست داشتم. منم خیلی ناراحت ام.
لادا ایدئولوژی بود. لادا دایناسور بود ...

[Sunday, December 05, 2010]   [Link]   [ ]



دم پنجره آفیسم چند تا گلدون گل نگه می دارم. دوستم بهم یه جعبه استیکی نوت داده که رو درش آینه دارد. جعبه را باز کردم و هر از گاهی از تو آینه اش گلامو نگاه می کنم. :) امروز شنبه است و در حال کارم. تا یه ماه دیگه باید پروپوزال ام را دفاع کنم. هنوز شروع نکرده ام. هنوز استرس هم نگرفته ام که شروع کنم. خلاصه خبر خاصی نیست.

[Saturday, December 04, 2010]   [Link]   [ ]

Viva LaTex!

بدین وسیله نفرت خود را از Word اعلام می دارم.

  [Link]   [ ]

2
*

[Thursday, December 02, 2010]   [Link]   [ ]


فامیلی یکی از استاد ها که آفیس اش تو طبقه ماست، یه چیزی تو مایه های چرنوبیل است. اصالتا روس است اما از لحاظ گوشت تلخی و از خود متشکری شبیه یونانی ها است. (حالا برای اینکه زیادی جمع نبندم بهتره بگم شبیه یونانی هایی که من می شناسم که البته تعدادشون از لحاظ آماری کم نیست). خلاصه امروز براش به بسته پستی اومد و مامور پست به دونه دونه اتاق های بغلی سر زد تا بسته مرتیکه را به استاد ها یا دانشجوها بده تا بعدا وقتی یارو اومد بهش تحویل بدن. از این ردیف که یکی شون هم من باشم هیچ کس قبول نکرد این کار را بکنه. از بس که یارو عنق و شر است و حتی کمک کردن بهش ممکنه باعث دردسر شه. حالا جونش دربیاد تا آفیس فدکس که خیلی هم دوره رانندگی کند و برگرده تا آدم شه. مرتیکه الاغ!

[Wednesday, December 01, 2010]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]