همه دانشمندند و مدعی.
باهوشترینند و کاردرست ترین.
احدی دیگری را قبول ندارد.
آقا شما چند تا مقاله دارید؟
خانم شما چند تا؟
بعد هم همون پوزخند همیشگی...
من
من
من
.
.
.
+
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که
پیوسته تخته سنگی را تا قله کوهی بغلطاند.
و از آنجا، آن تخته سنگ
با تمامی وزن خود تا پایین می افتاد،
خدایان بحق اندیشیده بودند که
از برای گرفتن انتقام،
تنبیهی دهشتناکتر از کار
بیهوده و بی امید نیست.
"کامو"

[Wednesday, August 31, 2005]   [Link]   [ ]


فردای روزی را که با نیمرو و شیر عسلی شروع بشه و بعد از ظهرش با 5 ساعت خواب اوج بگیرد و شبش با یک حموم دلچسب تموم بشه را چقدر دوست دارم.
فردا، زودتر بیا دیگه! :)

[Tuesday, August 30, 2005]   [Link]   [ ]

یا با لگد یا با مشت
آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيهء پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقيقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند.
آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و آگاهی از اينکه بقيهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن.
آدمهای احساساتی بزرگترين دروغهای تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هيچ درکی از معنی هرگز و هميشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند.
آدمهای احساستی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا همانقدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می رند، درست مثل روزهايی که می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند.
تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت.
آدمهای احساساتی نهايت زندگانی هستند.
از وبلاگ دلتنگستان

[Thursday, August 25, 2005]   [Link]   [ ]

ben sana mecburum
ben sana mecburum bilemezsin
adını mıh gibi aklımda tutuyorum
büyüdükçe büyüyor gözlerin
ben sana mecburum bilemezsin
içimi seninle ısıtıyorum

ağaçlar sonbahara hazırlanıyor
bu şehir o eski İstanbul mudur
karanlıkta bulutlar parçalanıyor
sokak lambaları birden yanıyor
kaldırımlarda yağmur kokusu
ben sana mecburum sen yoksun

sevmek kimi zaman rezilce korkuludur
insan bir akşam üstü ansızın yorulur
tutsak ustura ağzında yaşamaktan
kimi zaman ellerini kırar tutkusu
birkaç hayat çıkarır yaşamasından
hangi kapıyı çalsa kimi zaman
arkasında yalnızlığın hınzır uğultusu

fatih'te yoksul bir gramofon çalıyor
eski zamanlardan bir cuma çalıyor
durup köşe başında deliksiz dinlesem
sana kullanılmamış bir gök getirsem
haftalar ellerimde ufalanıyor
ne yapsam ne tutsam nereye gitsem
ben sana mecburum sen yoksun

belki haziran'da mavi benekli çocuksun
ah seni bilmiyor kimseler bilmiyor
bir şilep sızıyor ıssız gözlerinden
belki yeşilköy'de uçağa biniyorsun
bütün ıslanmışsın tüylerin ürperiyor
belki körsün kırılmışsın telâş içindesin
kötü rüzgâr saçlarını götürüyor

ne vakit bir yaşamak düşünsem
bu kurtlar sofrasında belki zor
ayıpsız fakat ellerimizi kirletmeden
ne vakit bir yaşamak düşünsem
sus deyip adınla başlıyorum
içim sıra kımıldıyor gizli denizlerin
hayır başka türlü olmayacak
ben sana mecburum bilemezsin...

Attila İLHAN

+

خیلی سعی نکنین نمی تونید بخونیدش! این شعربه زبان ترکی استامبولی است.دلم گرفته بود، بنظرم خیلی قشنگ اومد. چون صلاحیت ترجمه اش را ندارم همینجوری گذاشتمش اینجا.

  [Link]   [ ]

کشور آخرین ها
تنها مردن بیشتر رایج است، اما این جور مرگ ها نیز به یک نوع مراسم جمعی تبدیل شده. مردم به جاهای بلند می روند، تنها به این دلیل که که بپرند پایین. به این می گوین آخرین پرش و باید بگویم که دیدن اش آدم را به هیجان می آورد؛ کاری است که انگار دری به جهان نو و آزاد را درون انسان می گشاید. فردی را می بینی که لبه ی بام ایستاده است. در این هنگام مکث کوتاه اش همیشه نشانه تردید است؛ گویی می خواهد لذت آخرین لحظات زندگی را بخاطر بسپارد، و تو احساس می کنی که انگار نبض زندگی در گلویت می زند. بعد ناگهان- چون هرگز نمی توانی مطمئن باشی که به پایین می پرد- خود را به فضا پرتاب می کند و در حال پرواز به کف خیابن می رسد. نمی دانی مردم با چه اشتیاقی به این صحنه ها نگاه می کنند، با صدای بلند هورا می کشند و به مرز هیجان می رسند. انگار که خشونت و زیبایی نمایش، آن ها را از خویشتن به در برده، باعث فراموشی کوچکی و بی ارزشی زندگیشان می شود. پرش نهایی تصمیمی است که با ادراک و خواست ی درونی همه مطابقت دارد. این که در یک آن بمیرند و خود را در لحظه ای کوتاه و پر شکوه محو و نابود سازند. گاه می پندارم که مرگ تنها چیزی است که حسی را در ما بر می انگیزد.
"مرگ شکل هنری ما و تنها وسیله ی ابراز ضمیر باطن است."
با این حال بعضی ها می توانند به زندگی ادامه دهند. چون مرگ نیز به سرچشمه ی زندگی تبدیل شده است. با همه ی این آدم ها در فکر چگونگی پایان دادن به زندگی و بررسی راه های گوناگون ترک این جهان هستند، می توانی تصور کنی که چه فرصت هایی برای کسب و کار و منفعت وجود دارد.زرنگ ها و فرصت طلبان می توانند با استاده از مرگ دیگران زندگی خوبی را برای خود دست و پا کنند، چون جسارت دوندگان و پرندگان را ندارند و بسیاری برای تصمیم گیری نیازمند کمک دیگران اند. البته داشتن پول کافی برای پرداخت بهای این خدمات شرط اولیه است و به همین دلیل هم فقط ثروتمندترین افراد از عهده ی پرداخت آن بر می آیند. با این حال کار کردن، بخصوص در کلینیک های مرگ خودخواسته بسیار خوب است. این کلینیک ها چند نوع اند. بستگی به میزان پولی دارد که می خواهی خرج کنی. ساده ترین و ارزانترین نوع یکی دو ساعت بیشتر زمان نمی برد و در تبلیغات به آن "سفر بازگشت " می گویند. کافی است به کلینیک بروی، دفتر را امضاو کنی و بهای بلیت سفر را بپردازی. بعد تو را به اتاق خصوصی کوچکی می برند که رختخواب تمیزی داری. یک از کارکنان تو را می خواباند و مایعی را به بازویت تزریق می کند. آن گاه آهسته به خواب می روی و هر گز بر نمی خیزی. نوع بعدی در نردبان قیمت ها" سفر به شگفتی" نام دارد و از یک تا سه روز طول می کشد. این سفر عبارت است از چند تزریق که به طور منظم انجام می شوند و به مشتری احساس رهایی و خوشبختی می دهد تا سرانجام برای آخرین بارمایع کشنده را به او تزریق کنند بعد نوبت "سفر لذت بخش" است که می تواند تا دو هفته طول بکشدمشتریان زندگی پرناز ونعمتی را تجربه می کنند و از چنان خدماتی برخوردار می شوند که با هتل های لوکس قدیم رقابت می کند. در اینجا خوراک های عالی و شراب سرو می شود، برنامه های تفریحی و حتی روسپی خانه ای برای زنان و مردان وجود دارد. البته این سفر گران تمام می شود، اما امکان خوب زندگی کردن، ولو برای مدتی کوتاه، در دل بعضی ها شوقی مقاومت ناپذیر می آفریند.
کلینیک های مرگ خودخواسته تنها راه خریداری مرگ نیست. کلوپ های قتل نیزبه راه افتاده و اخیرا محبوبیت بیشتری یافته است. کسی که می خواهد بمیرد ولی جرئت اقدام فردی ندارد، می تواند با پرداخت مبلغی نسبتا کمتر به عضویت کلوپ قتل منطقه ی آماری خود در آید. در آنجا بی آنکه چیزی درباره ی چگونگی قتل خود بداند، به عنوان مقتول ثبت نام می شود. در واقع همه چیز آن برای او پر رمزو راز است، زمان، مکان،روش قتل و هویت قاتل برایش مجهول است. به یک معنا زندگی مثل همیشه ادامه می یابد. مرگ در افق به شکل قطعی وجود دارد، اما نحوه ی آن هنوز نامعلوم است. عضو کلوپ قتل می تواند به جای پیری و بیماری در انتظار مرگی سریع و خشونت آمیزباشد که در آینده ای نه چندان دور به وقوع می پیوندد؛ به نظر من تاثیر همه ی این ها این است که آدم بیشتر مراقبت می کند.
" مرگ دیگر مرحله انتزاعی نیست بلکه به امکانی تبدیل شده که هر لحظه از زندگی را به خود آغشته می کند."
مقتولان آینده و ثبت نام شدگان به جای این که به حالت انفعال در انتظار آنچه اجتناب ناپذیر است بمانند،هوشیار و بیدارتر، با حرکاتی جان دار و پر از حس زندگی می شوند- گویی درک نوینی از امور آنها را تغییر داده است.
در واقع بسیاری از آنان اندکی بعد پشیمان می شوند و تصمیم می گیرند به زندگی ادامه دهند، اما این کار هم آسان نیست. چون پس از عضو شدن در کلوپ قتل، اجازه نداری آن را ترک کنی. اما اگر بتوانی قاتل خود را مثلا به قتل برسانی، از تعهد آزاد می شوی و اگر بخواهی می توانی خود به عنوان قاتل استخدام شوی. کار قاتل به خاطر خطرناک بودنش بسیار پر در آمد است.
هرچند معمولا قاتلان به ندرت به قتل می رسند، چون بزوما از مقتولان احتمالی خود با تجربه ترند، ولی با این حال گاهی هم کشته می شوند. در میان فقرا، بخصوص مردان جوان بی پول افراد زیادی هستند که ماه ها و حتی سال ها در آمدشان را ذخیره می کنند تا بتوانند مبلغ لازم را بپردازند و به عضویت کلوپ قتل در آیند. هدف این است که به عنوان قاتل استخدام شوند و از این طریق زندگی بهتری را برای خود فراهم آورند. تعداد اندکی به هدف می رسند. اگر قصه ی زندگی بعضی از آن ها را برایت بگویم، تمام هفته را نمی توانی بخوابی.
کشور آخرین ها
"پل اوستر"



[Monday, August 22, 2005]   [Link]   [ ]


می دانست اگر کفش های تنیس او با گام هایی غم انگیز تر از گذشته جهان را بپیماید او مقصر است...
"جاودانگی"
+
شدیدا دلم هوس خواندن حسنک وزیر را کرده. هر چه در کتابهای بایگانی شده دنبال ادبیات چهارم دبیرستان ام که قرنی ازش گذشته
می گردم پیداش نمی کنم. :(

[Saturday, August 20, 2005]   [Link]   [ ]

خشم و پشیمانی
سعی کرد به چیز دیگری فکر نکند چشمانش را بست ، با خودش استدلال کرد وکوشید خودش را مجبور کند که دیگر فکر نکند. باز هم سرش می چرخید و مانند آهنی که جذب آهنربا شود، به طرف وهم کشیده می شد. از بیرون صدا می آمد. صدا آخرین چیزی بود که او می خواست.
یکی از دوستانش می گفت:" وقتی یک خط خوردگی در دفترم به وجود بیاید از چشمم می افتد و آن را دور می اندازم. نمی توانم روی آن را لاک بگیرم و دوباره از آن استفاده کنم."
به نظرش جالب آمد. حتما جالب بوده که بعد از چند سال دوباره این جمله را بخاطر می آورد! این جمله چقدر از خصوصیات شخصیتی اش را در بر می گرفت. دوباره به آن فکر کرد.
به دیواری که در 30 سانتی متری صورتش قرار داشت خیره شد. مانند کورها مستقیما جلو را نگاه می کرد. انگار از پشت آن دیوار به دوردست ها خیره شده است. پاهایش را به داخل شکمش جمع کرد. سرش را به روی زانوانش گذاشت و نفس عمیقی کشید. از شدت گریه لبانش به هم چسبیده و در هر باز و بسته کردن کش می آمدند.
خشم و پشیمانی که از دو قطب متضاد درونش سرچشمه می گیرند به طور متناوب به سراسر وجودش هجوم می آورند. مبارزه دو تضاد آشتی ناپذیر.بین این دو تضاد جای چیزی به اسم "منطق" خالی بود.از این وضعیت خود شرمش می شود. دوست ندارد کسی از این ضعف او بویی ببرد.
خشمی نبود که با گریه پایان پذیرد. یا با فریاد تسکین پذیرد... نه! مهار شدنی نبود مگر با پشیمانی و عذاب وجدان و غمی که بعد پشیمانی گریبانش را فرا می گرفت. غمی که انسان را به این توهم می رساند که هیچ وقت در زندگی اش شاد نبوده است!حتی برای یک روز. همان غمی که با سماجتی از نوع چکه چکه کردن های قطره های آب می گوید که او همیشه کسانی را که دوست داشته است، آزرده و از خود رانده است. هرچه سعی می کند که به خود کمک کند و نکته مثبتی از خود بیاد بیاورد ذهنش عاجز است.

یاد مجسمه ظریف قشنگی افتاد که چند سال پیش هنگام خشم آن را پرتاب کرده و شکسته بود.دوستش داشت و هنوز هم پشیمان بود...

[Thursday, August 18, 2005]   [Link]   [ ]

انقلاب- شهرک
هوای درون تاکسی بسیار سنگین و خفه کننده است. بوی زننده ای می آید که مشام هر تازه واردی را آزار می دهد. راننده آرتیست بازی در می آورد و دائما مارپیچ ماشین ها را رد می کند و موقعی که ترافیک است به خیال خودش زرنگ بازی در می آورد و از لاین مقابل می رود. با سرعت که می رود هر لحظه منتظرم که تمام اجزای مختلف پیکان قراضه اش مثل قطعه های لگو از همدیگر فرو بپاشند و وسط خیابان پخش شوند. یک سیستم صوتی توپ توش کار گذاشته که فکر کنم از لحاظ ارزش پولی با قیمت ماشینش رقابت کند.
قیافه و حرکات راننده کاملا منو مشغول به خودش می کند. مردی فرتوت تر از سنش با صورتی خاکستری و فرورفته. تو دماغی غر می زد و اگر بچلونیش شیره تریاک ازش می ریزه! هر سه دقیقه یکبار سرفه های سختی می کرد. زمان سرفه کردنش بقدری مرتب و سر ساعت انجام می گرفت که اگر کسی به آن گوش می داد درست مانند این بود که به زوزه مرتب سگی که در شب مهتاب به ماه پارس می کند گوش می دهد.صدای سرفه های ممتد او واقعا نفرت آور و مشمئز کننده بود. با این اوضاع سیگار هم از دست چپش که در آن واحد کار راهنما را هم می کرد جدا نمی شد. کمربند ایمنی را هم داخل جیب شلوارش گذاشته بود. زیر پایش یک قالیچه انداخته و کفش هایش را در آورده بود. جورابهایش که یک زمانی سفید بوده اند کاملا جلب توجه می کرد. حرکات دستش هنگام عوض کردن دنده خیلی دیدنی بود. انگشت اشاره اش را به صورت قلاب به دور دنده قلاب می کرد و با ظرافت و نرمی و ملایمت تمام که از دست های گنده و کثیف و روحیه نخراشیده اش بعید بود دنده را عوض می کرد. یک حسی به آدم دست می داد که انگار دنده موجود مونثی یه. خیلی کنجکاو شدم که بدانم در زبان فرانسه دنده مونث است یا مذکر؟!
یکی از سگ های بدبخت طبق سنت تاکسی ها روی داشبورد قرار داشت که گردنش با سرعت زیاد نوسان می کرد. هر وقت این سگ ها را می بینم، مخترعش را نفرین می کنم. مطمئنم مسیح به اندازه این سگ ها شکنجه نشده است! فرض کنید از صبح که این ماشین راه می افتد تا شب که خاموش می شود سر این بیچاره یکدم تکون می خورد. یک توده بزرگ مو هم از آینه آویزان بود که اگر خیلی دقت می کردید متوجه می شدید که یک کله عروسک بهش چسبیده!
هنوز به مقصد نرسیده از هم کرایه هاشون را می گیرد. در حین رانندگی از توی داشبورد و جیب بغل کت و پیراهن و زیر صندلی اش، بقیه پول ها را با هر مانوری که فکر کنید جور می کند. انگار از این کار خیلی لذت می برد. آخر خط دستی را می کشد و دستش را محکم روی فرمان می کوبد. صدای دو رگه اش را می شنوم که می گوید: "خیر پیش"

  [Link]   [ ]


اصالت چیزیه که نبودنش بیشتر از بودنش خودشو نشون می ده!

[Thursday, August 11, 2005]   [Link]   [ ]

یک روز آرام در خانه
قبل تر ها پدر و مادرم که مسافرت می رفتند و من در خانه تنها بودم برعکس حالا، دوستانم را دعوت می کردم و دور و برم را حسابی شلوغ می کردم. اونوقتا سعی می کردم از خانه خالی ( اصطلاحش فکر کنم اینه!) اینجوری استفاده کنم . مدتیه باز تنها هستم ولی هیچگونه استفاده ای از تنهایی ام نکرده ام بخاطر اینکه همش در دانشگاه مشغول کارای پروژه ام هستم و به قول معروف صبح ها با سگ ها از خانه می روم بیرون و شبا با قماربازها برمی گردم!
دیشب شاید خیلی ها متوجه نشده باشند که برای لحظاتی نم نم بارون به کوچه های تهران زد و هوا یک کمی خنک تر شد. وقتی شب می خوابیدم پنجره اتاقم را باز کردم ، دستانم را به لبه اش تکیه داده و خیلی جدی با وجدان کاری خودم صحبت کردم، قانعش کردم که فردا را بدور از کار و دوندگی توی خونه تنها بمانم و باهاش طی کردم که دچار عذاب نشه و فردا را کوفتم نکند. امروز صبح که از خواب پاشدم اولین کاری که کردم خاموش کردن موبایل و از پريز کشیدن تمام تلفن ها بود.
آخیش... از صبح تا حالا لباس خوابم را از تنم در نیاوردم و در آرامش، سکون و سکوت خودم را رها کردم. ناهار خوشمزه برای خودم درست کردم. بوی خوش کته بعد از مدتها تو خونمون پیچید. اولین باری بود که غذایی را که خودم درست کردم انقدر چسبید. جلوی ماهواره ولو شدم و فیلم دیدم. احساس آزادی به این معنی که هر وقت هر کاری دلم بخواد می توانم انجام بدهم خیلی مزه دارد. مثلا هر موقع دلم بخواد غذا می خورم، هر موقع دلم بخواد می خوابم و هرموقع دلم بخواد از خواب پا می شم و هیچ گونه استرسی از جانب کار و درسم بهم وارد نیست.
زنده باد تنهایی و رهایی اش

[Wednesday, August 10, 2005]   [Link]   [ ]

SPECIAL DAY

این نقاشی مربوط به یکی از بهترین دوستان ام است که چند سالی می شود که دیگر ایران نیست. فکر کنم سال 80 این نقاشی را کشیده بود... من عاشق این نقاشی اش هستم و همیشه آرزو می کردم کاش این نقاشی مال من بود! در هر دوره ای از زندگی ام ، نقاشی هایی را که می کشد خیلی به دلم می شینه. حس های متفاوتی را در من بیدار می کند و هروقت از حس هایم برایش می گفتم می دیدم اونم موقعی که نقاشی را می کشیده همین حس هارو داشته. امروز صبح هم وقتی میل هایم را چک می کردم، عکس نقاشی جدیدش(nude) را دیدم که برام فرستاده. این یکی هم بدجوری چسبید. :D

یاسمن زیبا، دلم خیلی برایت تنگ شده...

[Thursday, August 04, 2005]   [Link]   [ ]

ُSlowness
روی نیمکت دانشگاه نشسته ام. پیرمرد باغبان با خط های عمیق در چهر ه اش که ناشی از در معرض آفتاب بودن های متوالی است، مشغول کندن علف های هرز است. برخلاف اخم های صورتش دو چشم مهربان زیر ابروان پر پشتش حاکی از صبر و عشقی است که به کارش می ورزد. همیشه احترام خاصی برای باغبان ها قائل بوده ام. نوعی تم آهستگی در نحوه کارکردنش جریان دارد که مجذوبم می کند. ساندویچ ام را که با عجله می بلعیدمش به کناری رها می کنم و خیره به فواره روبرو که مثل دامن زنی در حال رقص والس، می چرخد چشم می دوزم . پاهایم را جمع می کنم تا خیس نشوند و لحظه ای خود را رها می کنم.

به تصویر اسیر شده خود در لوپ شتابی روزافزون در طول روز می اندیشم. فکر می کنم به جایی که آهستگی از بین رفته است. به جایی که حتی برای مست شدن و عشق ورزی سرعت و تعجیل جانشین آهستگی شده و تمام زیبایی ها و ظرافت ها از بین رفته اند.
وقتی شتاب زیاد می شود فقط می توان در شتاب لحظه ای (کنونی) تمرکز کرد. در نقطه ای از محور زمان قرار می گیریم که از آینده و گذشته جداست. "سرعت و شتاب شکلی از خلسه است. "برای فرار از هراسها و دلشوره های گذشته و آینده سرسپرده ایم به خلسه ناشی از سرعت ناب.

"همیشه بین آهستگی و حافظه، فراموشی و سرعت رابطه پنهانی وجود دارد." سرعت را زیاد می کنیم تا به فراموشی پناه بریم. تا جایی فراموش می کنیم که حتی خاطره ای از هفته ای که گذرانده ایم در ذهنمان نمی ماند. وقتی یک هفته در دفترم نمی نویسم، هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد و تمام روزهای هفته به صورت کاغذهای سفید همسان جلوی چشمانم رژه می روند.

از روی نیمکتم بلند می شوم. دیرم شده است. خود را برای تسلیم به شتاب کار و همراهی با دونده پر قدرت گذر زمان آماده می کنم...
با تشکر از خالق آهستگی

[Tuesday, August 02, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]