امروز دو تا کتاب به پیشنهاد دوست سرآشپز خریدم که به سلیقه اش ایمان دارم. فکر کنم امشب یکیشون را که خیلی کم حجمه به نیت یک سک ودکا نوش کنم. اگر عواقبی مثل معده درد و سردرد و بدخوابی، ... نداشت صبح گزارشش را بهتون می دم. ;)

[Saturday, September 30, 2006]   [Link]   [ ]

قطعه‌یی از رمان «نام‌ناپذیر» نوشته‌ی ساموئل بکت
نمی‌دانم، این رؤیاست، شاید رؤیاست، گمان نمی‌کنم، بیدار خواهم شد، در سکوت، دیگر نخواهم خوابید، خودم تنها، یا باز هم رؤیا، رؤیایِ یک سکوت، یک سکوتِ رؤیایی، پر از زمزمه‌ها، نمی‌دانم، همه‌اش کلمات، بیداری هرگز، فقط کلمات، چیزِ دیگری نیست، باید ادامه داد، فقط همین را می‌دانم، به زودی متوقف می‌شوند، این را خوب می‌دانم، حس می‌کنم، مرا رها می‌کنند، آن‌گاه همان سکوت، برایِ لحظه‌یی، چند لحظه‌ی ناب، یا همان رؤیای خودم، آن‌که ماندنی‌ست، آن‌که نماند، که هنوز می‌مانَد، خودم تنها، باید ادامه داد، نمی‌توانم ادامه دهم، باید ادامه داد، پس ادامه خواهم داد، باید کلمات را گفت، تا زمانی که کلمه‌یی هست، باید آن‌ها را گفت، تا وقتی که مرا بیابند، تا وقتی که مرا بگویند، دردِ عجیب، گناهِ عجیب، باید ادامه داد، شاید پیش از این انجام شده، شاید پیش از این مرا گفته‌اند، شاید مرا به آستانه‌ی قصه‌ام رسانده‌اند، روبه‌روی دری که به قصه‌ام گشوده می‌شود، گمان نمی‌کنم، اگر باز شود، خود خواهم بود، سکوت خواهد بود، آن‌جا که هستم، نمی‌دانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت هیچ‌کس نمی‌داند، باید ادامه داد، نمی‌توانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد.(+)

+

پینگ / ساموئل بکت / ترجمه‌ی مهدی نوید

[Friday, September 29, 2006]   [Link]   [ ]

Eternal Sunshine of The Spotless Mind

"How happy is the blameless vestal's lot!/ The world forgetting, by the world forgot./ Eternal sunshine of the spotless mind!/ Each pray'r accepted, and each wish resign'd."

دو روز پیش فیلم Eternal Sunshine of The Spotless Mind به کارگردانی مايکل گوندری (نوشته: چارلی کافمن ) و به بازیگری جيم کری و کيت وينسلت را دیدم. اول اینکه اسم فیلم برگرفته از یکی از شعر های Alexander pope به نام Eloisa to Abelard است.کلی از جیم کری جدی با اون ته ریش و کلاه پشمی اش خوشم اومد. هووم... تازه فهمیدم چقدر صداش جذابه! از کیت وینسلت هم بخاطر فیلم تایتانیک خوشم نمیومد اما در این فیلم بخاطر دیوونه بازی ها و به قول خودش impulsive بودنش که تغییر دادن رنگ موهایش یکی از نماد هایش بود خیلی خوشم اومد.

فیلم چند تا سوال را مطرح می کرد که می شه سرشون کلی صحبت کرد.
آیا دوست دارید که تمام خاطرات یک رابطه را کاملا از ذهنتون پاک کنید (اگر شانس انجام این کار را داشته باشید) ؟
آیا دوست دارید که شخصی که یک زمانی عاشقش بوده اید را بکل از ذهنتون پاک کنید به علت اینکه فکر کردن به نابودی عشقی که بینتون بوده، آزارتون می ده؟
آیا عشق واقعی وجود دارد؟ اگر وجود دارد در آنصورت جایگاهش در روح و قلب است یا در حافظه؟

فیلم داستان مردی (جوئل) را نشون می ده که در روز ولنتاین می فهمد که دوست دخترش (کلیمنتاین) تمام خاطرات مربوط به او و دوستی شون را در شرکت عجیبی پاک کرده است و او را دیگر بخاطر نمی آورد. جوئل که قلبش شکسته و درمانده شده، تحمل دیدن این شرایط را ندارد به همان شرکت مراجعه می کند و توسط دکتر و دستیارانش به خوابی یک شبه میرود تا طی آن شب همه خاطرات مربوط به دختر ( کلمانتین) را از حافظه اش پاک کند. بقیه داستان در ذهن و خاطرات جوئل اتفاق می افتد.خاطرات نزدیک تر تلخی و خسته کنندگی رابطه را نشون می دن و او از اینکه آنها را از دست می دهد ناراحت نمی شه. هر چه خاطرات به عقب تر می روند شیرین تر می شوند و تمام لحظات خوب و عشقی که بینشون وجود داشته را یادآوری می کنند. تااینکه در یکی از خاطراتی که همدیگر را می بوسند او متوجه می شود که چقدر کلمنتاین را دوست داشته و به هیچ وجهی دوست ندارد که او را از حافظه اش پاک کند و پشیمان می شود .اما او در بیهوشی بسر میبرد و نمی تواند روند فراموش کردن را متوقف کند.از طرفی میداند با طلوع خورشید دختر را کاملا فراموش خواهد کرد.بخاطر همین مقاومت می کند.سعی میکند کلمانتین را در گوشه هایی از حافظه اش بخصوص در دوران کودکی اش که کلمنتاین وجود نداشته پنهان کند تا از دسترس دکتر محفوظ بماند.در این قسمت فیلم تا حدودی سوررئال می شه. بقیه اش را هم خودتون ببینین...

فیلم مربوط به سال 2004 است. اگه تا حالا مثل من اونو ندیدین، بشتابید! بخصوص اگه مثل من فراموش کردن یا فراموش نکردن دغدغه تان است...

[Thursday, September 28, 2006]   [Link]   [ ]


دست و دلم به هیچ کاری نمی ره. فکر کنم دچار افسردگی پائیزانه شده ام...

  [Link]   [ ]


دلتنگ کسی شدن یعنی دل ات،در همان حوالی ناف یا کمی بالاتر، برای کسی درد بگیرد.در خودش جمع شود، انگار که مکنده ای آن را به درون می کشد.یوگی ها به همین حوالی می گویند چاکرای احساسات.همان گره ای که با هیچ دندانی نمی شود بازش کرد.و در زبان خوشم می آید که به قلبِ دوست-دارنده می گوییم دل ! دلمان که درد بگیرد، یعنی چیزی آنجا هست که می دانیم آنجا نیست.(+)

  [Link]   [ ]

شبح پو
شبح پو(بازخوانی زندگی و مرگ ادگار آلن پو)

+

دروغ چرا، من فقط داستان THE TELLTALE HEART را از ادگار آلن پو خوانده ام که قسمتی از اول اون را قبلا در وبلاگم نوشته بودم. نمی دونم، یه جوری بود که نفسم تو سینه ام حبس می شد...و گاهی وسواس های ذهنی اش را کاملا درک می کنم...

[Sunday, September 24, 2006]   [Link]   [ ]

اول مهرماه سال 1385
آغاز سال نو، با شادی و سرور
هم‌دوش و هم‌زبان، حرکت به سوی نور

آغاز مدرسه، فصل شکفتن است
در زنگ مدرسه، بیداری من است

در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام

مهر از افق دمید، فصلی دگر رسید
فصل کلاس و درس، ما را دهد نوید

شد فصل کسب علم، فصل تلاش و کار
دانش به نسل ما، می‌بخشد اعتبار

در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام

ای در کنار ما، آموزگار ما
چون شمع روشنی، در روزگار ما
روشن ز نور توست، کاشانه دلم
در کار من تویی، حلال مشکلم

در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام

فردا از آن توست، ای نسل چاره‌ساز
با یاری خدا، آینده را بساز
فردای روشن است، با وحدت کلام
از ما تو را درود، از ما تو را سلام

در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام (+)
لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی.... (اینم آهنگشه!)

[Saturday, September 23, 2006]   [Link]   [ ]

زنده باد مبارزه با اینرسی

مدتهاست که دکوراسیون اتاقم را تغییر نداده بودم، بخاطر اینکه فکر می کردم این بهترین چیدمانی است که می تونه داشته باشد. وقتی به چیزی عادت می کنیم، به اشتباه ته ذهنمون این فکر رسوب می کند که این حالت بهترین است و متاسفانه هر چقدر که می گذره اینرسی مون نسبت به ایجاد تغییرات بیشتر می شه. از مارمولک بازی پارامتری به نام "تنبلی" هم نباید غفلت کرد!
امروز که از خواب پاشدم و چشمم افتاد به پنجره رو به رو، احساس کردم دیگه نمی خوام وقتی از خواب پامی شم ببینمش. بنابراین برای مبارزه با اینرسی، امروز تمام وقت در حال تغییر دکوراسیون و اتاق تکونی بودم. یک عملگر پادجابجایی روی وسایل اتاق اثر دادم و نتیجه خیلی ضایع شد! به پیشنهاد اخوی جان گوش دادیم و جای کتابخونه و میز را با هم عوض کردیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که باید یک فرقی بین من و اون که به قول خودش تمام ژوژمان هاشو 20 می شه، باشه! بهترین مزیت دکوراسیون جدید اینه که می تونم در حالی که رو تختم دراز کشیدم فیلم ببینم. :)
البته آگاهان می دانند که این یک حرکت نمادین بود.برای ایجاد تغییرات در زندگی، به عنوان دست گرمی اول به جون اتاقم افتادم!

[Friday, September 22, 2006]   [Link]   [ ]


می گم: من اصلا ادعام نمی شه!
می گه: ادعا از این بیشتر؟!

[Thursday, September 21, 2006]   [Link]   [ ]

شب بخیر جناب فروم
عشق نسنجیده می‌گوید: دوستت دارم، زیرا به تو نیاز دارم؛ عشق سنجیده می‌گوید: به تو نیاز دارم، زیرا دوستت دارم.
"اریک فروم"

+

خیلی امشب سعی کردم بفهمم منظور جناب اریک فروم از این شعر چیه؟ نمی دونم من بیش از حد سیب زمینی شدم که دیگه با اشعار این مدلی ارتباط برقرار نمی کنم یا امشب زیادی خوابم میاد ...
جناب فروم! عشق که دیگه سنجیده، نسنجیده ندارد!
اصلا جناب فروم! شب بخیر

[Wednesday, September 20, 2006]   [Link]   [ ]

Freedom Land
Bombing for Peace is like Fucking for Virginity!! (+)

[Tuesday, September 19, 2006]   [Link]   [ ]

اوریانا فالاچی
وقتی دبستان بودم، شخصیت کودکان کتاب های "پرویز شهریاری" که با مساله ها و معماهای ریاضی کلنجار می رفتند، در خیال من جان می گرفتند. با آنها رفاقت می کردند و اجازه می دادم که در گوشه ای از ذهن من زندگی کنند.* پسر روسی** که عادت داشت هر جا که می رود تعداد پله هایش را بشمارد یا تعداد درخت های مسیر خانه تا مدرسه اش را از بر باشد. از دل هر پدیده ای اعداد را بیرون کشد و نظمی بین آنها برقرار کند.

در سن 14 و 15 سالگی وقتی همه عاشق اسکارلت و رت باتلر می شدند، من عاشق اوریانا فالاچی و یک مرد می شدم. آرزو داشتم که مثل او باشم. بعد از تن تن دومین خبرنگاری بود که باهاش آشنا شدم! تمام کتاب هایش را (به جز "نامه برای کودکی که هرگز زاده نشد که این اواخر خواندم) در آن دوره خواندم. البته دلم نمی خواست خبرنگار بشم. فقط دلم می خواست مثل او محکم و جسور و مستقل باشم. به خاطر عقیده ام بجنگم. دنیا را بگردم و کتاب بنویسم...***

عشق بعدی ام آنت در "جان شیفته" بود که به روش خودکشی در عرض یک هفته بعد از کنکور مرحله اول چهار جلدش را بلعیدم و تا مدت ها گیج و منگ بودم. نمی دونم اونموقع چه چیزی در آنت دیده بودم که احساس همزاد پنداری با او می کردم! بعد ها که دوباره آن را خواندم، تازه فهمیدم که چقدر اونروزا نمی فهمیدم و عکس العمل هایی از آنت که در اون دوره برایم گنگ بود را الان چقدر بیشتر درک می کنم. اما همچنان اون احساس باقی مونده...

بعد "جزء و کل" هایزنبرگ گولم زد و همچنان گولم می زند...

سال های بعدی به سرعت گذشتند... عشق های مختلف و متنوع تر به سرعت هویدا و به سرعت فراموش شدند. بعضی ها پررنگ تر و بعضی ها کم رنگ تر. بعضی ها مکث کردند و بیشتر در دلم جای گرفتند و بعضی ها فقط سلام کردند و رفتند...

*فکر کنم برای اولین بار نشانه هایی از مرض اسکیزو در دوران کودکی در من بروز کرده!
** این مرض "روس پسندی" هم بدجوری افتاده بجونم. فکر کنم این مرض هم از بچگی شروع شده. تقصیر من نیست، بس که کارشون درسته! باید یک خرده فیلم هالیوددی ببینم و موسیقی جاز گوش کنم (به عنوان پادزهر) شاید بهتر شم!
***خیلی جالبه در اینروزا به هر وبلاگ مونثی سر می زنم، تقریبا همین احساس من را دارند. :)

  [Link]   [ ]

قهوه ترک

دو ساعت بعد از صبحونه مفصل، بهترین وقت برای یک فقره قهوه ترک فرد اعلا است تا سردرد های مربوط به کم خوابی شب گذشته رفع شه و مغزم آماده. در حالی که قهوه ام را مزه مزه می کنم کانال های ماهواره را عوض می کنم. باز دعوای دو تا مانکن با همدیگر را نشون می ده. فکر کنم جریان دعواشون را تا به حال به پنج روایت شنیده ام! حالم بهم می خوره. باید بجنبم برم بانک تا تعطیل نشده. بعضی وقتا نمی دونم چجوری می شه وقتی از خونه میام بیرون دیگه دلم نمی خواد برگردم خونه.مشکلی با خونه و محتویاتش ندارم، حتی دوستشون دارم. فقط حوصلشونو دیگه ندارم. حوصله نداشتن هیچ ربطی به دوست داشتن نداره... می خوام دور شم و دور شم... دلم جاده ای می خواد که آخر نداشته باشد و یک راننده که هیچ گونه رابطه عشقی عاطفی احساسی بین من و اون نباشه. راننده ای که مجبور نباشم حرف بزنم یا به حرف هاش گوش کنم.راننده ای که نه خبر از بلند پروازی هام داشته باشه نه خبر از شکست هام.راننده ای که نگام نکنه و در موردم کنجکاو نباشه. راننده ای که هیچ وقت نخواد بفهمه توی مغزم چه ها می گذرد، به چی فکر می کنم، چه چیزی را دوست دارم و از چه چیزی بدم میاد...دلم می خواد خیره شم به جاده و موسیقی گوش کنم... چراغ های کنار جاده را تعقیب کنم یا به خط های وسط جاده نگاه کنم تا خوابم ببره بدون دلشوره بازگشت و نزدیک شدن به خونه. بدون دلشوره برای آینده... بدون دلشوره...بدون آینده...
به گل های فنجون نگاه می کنم و دلم برای یاسی تنگ می شه...

[Monday, September 18, 2006]   [Link]   [ ]

MY LIFE AS A DOG

"you have to compare all the time to get a distance on things"

فیلم "My life as a dog" به کارگردانی لاسه هالستروم (Lasse Hallstorm) که برگرفته از یک رمان سوئدی است، یکسال از زندگی پسر بچه ای به نام اینگمار که 12 سال دارد را به تصویر می کشد. فیلم را به سه قسمت فرضی می شه تقسیم کرد. (عین خط فرضی در هندسه!) در قسمت اول اینگمار به همراه مادر مسلول و برادر بزرگتر و سگ اش زندگی می کند. در این دوره بچه دست و پا چلفتی است که بقیه او را دست می اندازند. بیشترین تصویر از مادرش در این قسمت به بیننده داده می شود. مادرش به علت بیماری ای که دارد اکثرا در رختخواب است و کتاب می خواند. تقریبا حوصله بچه هار را ندارد و از شیطنت های آنها بیش از اندازه طبیعی عصبی می شود. در قسمت دوم اینگمار به خاطر مادرش که نیاز به آرامش دارد به خانه دایی و زن دایی اش فرستاده می شود و مدتی در آنجا بسر می برد. بعد بخاطر وخیم شدن حال مادرش، پیش او بر می گردد و او را در بیمارستان ملاقات می کند. (یکی از سانتی مانتال ترین لحظه های فیلم بود) در قسمت سوم مادر می میرد و او دوباره به نزد دایی و زن دایی اش بر می گردد. در این سه مرحله نشون می ده که چقدر او از لحاظ شخصیتی رشد می کند تا به بلوغ برسد. رشد شعور جنسی او در قسمت دوم و سوم بطور بارزی نشان داده می شود. در تمام این دوره ها او هر از گاهی رویایی می بیند.(به عبارتی به گذشته بر می گردد) خودش و مادرش که سالم و شاد است را در کنار دریا می بیند.

جذاب ترین قسمت فیلم مربوط به افکار درونی اینگمار است. اینگمار برای خودش فلسفه ای دارد. او دائم خودش را با اشخاص مختلف در موقعیت های بدتر از خودش مقایسه می کند تا به خودش دلداری بدهد که انقدرها هم بدبخت نیست و اینجوری رنج و محنت خودش را فراموش می کند. ذهن او پر است از آمار در مورد اتفاقات عجیبی که مساله زندگی و تقدیر را پیش می کشد. در فیلم زمانی که او فکر می کرد یا با خودش حرف می زد، زمینه سیاهی از کیهان با منظومه هایش نشان داده می شد. او به سگی به اسم لایکا که برای اولین بار توسط روس ها به فضا فرستاده شد و عاقبتش مرگ از گرسنگی بعلت تمام شدن مواد غذایی داخل سفینه بود، فکر می کرد و عمیقا متاثر می شد.به تصادف یک ترن و اتوبوس که 5 مرده و 14 زخمی تلفات داده بود فکر می کرد. به موتورسیکلت رانی که باید از روی 31 مانع می پریده و دقیقا به مانع 31 برخورد می کند و می میرد فکر می کرد...

یکی از سوال هایی که برای همه پیش می آید اینه که چرا اسم این فیلم "My life as a dog" است. راستش جوابش را خوب نمی دونم. مطلبی هم که زیاد به این موضوع بپردازد روی نت گیر نیاوردم. شاید بخاطر دوری از مادر و خانه اش احساس همزاد پنداری با سگ خودش ( که بعلت رفتن او به منزل دایی اش در شهر دیگه دور از او مانده بود) و همچنین لایکا (سگ فضانورد که به دور از زمین می میرد)می کرد. در آخر فیلم وقتی که خبر مرگ سگش را شنید خیلی افسرده و ناراحت شد و برای مدت طولانی گریه کرد. احساس گناه می کرد و با خودش تکرار می کرد که دوست داشتم که به سگم بگم من او را مثل لایکا نکشتم! از آن به بعد در مواقع ناراحتی پارس می کرد و مثل سگ ها چهار دست و پا راه می رفت. وقتی پارس می کرد یک جورایی منو یاد فیلم "گاو" مهرجویی می انداخت. قیافه هنرپیشه فیلم هم به طور عجیبی شبیه سگش بود.

از لحاظ روانشناسی کلی نکته و مسائل ریز و ظریف در مورد بلوغ جنسی کودکان در فیلم وجود داشت.

مطلبی که نظرم را جلب کرد این بود که کارگردان اولین فیلم اش را در سن ده سالگی ساخته است! این فیلم در سال 1985 ساخته شده است.

[Sunday, September 17, 2006]   [Link]   [ ]


- الو، ترجمه هم زمان بفرمایید؟
- سلام، خسته نباشید. ببخشید می خواستم در مورد کلاس های تافلتون سوال کنم.
- شما امتحان ورودی دادین؟
- نخیر. فقط می خواستم در مورد زمان تشکیل کلاس هاتون، شرایط و متدتون از شما اطلاعات بگیرم.
- پس پنج شنبه ساعت 1 تشریف بیارین امتحان بدین.
- آخه اول باید بدونم که ...
حرفمو قطع می کند و صداش خشن تر می شه.
- اول امتحان ورودی را بدین، بعد از امتحان بهتون اطلاعات می دیم!
و گوشی را قطع می کند.
- !!!!!!!!

[Saturday, September 16, 2006]   [Link]   [ ]

نیک اندیشی
نیک اندیشی آن است که اگه یک گنجشک رو سرت رید، بگی خدا رو شکر که گاو نمی پره!

[Thursday, September 14, 2006]   [Link]   [ ]

دو و چهار
امشب اگه این پستو ننویسم می ترکم آخه...
در طول هفته از شدت بی برنامگی تو خونه سماق می مکم اونوقت امروز در آن واحد چهار جا دعوت می شم که به ندرت (ماکزیمم سالی یکبار) پیش میاد!

!) گردهمایی بچه های کلاسمون (دبیرستان). از کل کلاسمون 10 نفر بیشتر در ایران نمونده اند.هر از گاهی که چگالی بچه هایی که تابستون به ایران میان میره بالا با هم دیگه قرار می گذاریم و همدیگرو می بینیم. اول بام تهران بعدشم خونه یکی از بچه ها جهت قر ریزون و صرف پیتزا
2) گردهمایی بچه های گروهمون در دانشگاه به دعوت استاد راهنما مهربونه (نفس) جهت گرفتن عکس دسته جمعی برای سایتمون
3) دعوت به شام از طرف مهمون فرانسوی شرکتی که چند سال پیش اونجا کار می کردم. قیافه من دیدنی بود وقتی بچه ها گفتند که هنوز منو یادش میاد و اصرار داره که برم! کمی (زیاد!) ذوق زده و تا قسمتی حیرت آلود!
4)مهمونی خونه یکی از فامیل هامون که از دوازده نفر حاضر در مجلس، پنج تاشون جراح بودند و قرار بود برای این پای وامونده من تصمیم نهایی را بگیرند.

بعلت اینکه نمی تونستم تابع موج ام را در سرتاسر تهران (زعفرانیه، آزادی، فرمانیه، سعادت آباد) گسترده کنم مجبور شدم که منطقی تصمیم بگیرم و متمرکز تر عمل کنم. بنابراین شماره 2 و 4 را انتخاب کردم.

نتیجه گیری اخلاقی: بین علما بر سر عمل جراحی، استفاده از لیزر، آمپول دردناکه و اینکه بکل بی خیالش بشم بحث در گرفت و آخرش معلوم نشد تکلیف چیه! فقط اینو فهمیدم که وضع پام خرابه ... خیلی هم درد داره...

[Wednesday, September 13, 2006]   [Link]   [ ]

When Nietzsche WepT
مشکل اینجاست یوزف، که هرگاه منطق را کناربگذاریم و از توانایی های دیگر برای تاثیر گذاری بر انسان ها کمک بگیریم، انسانی پست تر و حقیرترآفریده ایم. وقتی می گویی چیزی می خواهی که به کارت بیاید، منظورت این است چیزی می خواهی که بر احساست تاثیربگذارد. خوب ، متخصصان این کار موجودند!
و آن ها که هستند؟ کشیشان! آن ها بر راز تاثیرگذاری آگاهند! با موسیقی های تلقین کننده ، تردستی می کنند. با برج های سربه فلک کشیده و سردرهای بلند کلیسا، ما راچون کوتوله هایی می نمایانند. شهوت اطاعت را تبلیغ می کنند، هدایت فوق طبیعی، حمایت در برابر مرگ و حتی بی مرگی را به انسان ها عرضه می کنند. ولی حاصل کارشان را نگاه کن: اسارت مذهبی ، تکریم ضعفا ، رکود، بیزاری از جسم ، شادی و دنیا!
نه ، نمی توانیم از چنین روشهای آرام بخش ضد بشری استفاده کنیم! باید راه بهتری برای تقویت نیروی منطق مان بیابیم.(+)

  [Link]   [ ]


- برایم بگو چطور کشته شد.
- برایت خواهم گفت چطور زندگی کرد
.(+)

[Tuesday, September 12, 2006]   [Link]   [ ]

"جك، تو اخراجي!"
نگهبان به وظيفه‌ش عمل مي‌كنه. خانومه كم كم داستان صندوق دوم رو مي‌فهمه. ديگه كار از داد هم گذشته، كلاً بي‌خيال مي‌شه. تقريباً باورش نمي‌شه كه تمام داد و بيدادهاش الكي الكي بوده. يهو يكي ديگه از دم در داد مي‌كشه: "اين چه طرز حرف زدنه؟!" يه پسر 17 18 ساله، كمي تپل، با يه دوست دختر خيلي كوچولوتر. "اين چه طرز حرف زدن با يه خانومه؟" مطمئنم كه دوست دخترش عشق مي‌كرد از اينكه مي‌ديد معشوقش اينقدر مرده. نگهبان با پسره گلاويز مي‌شه! نمي‌دونم نگهبان به خانم خانمها چي گفته بوده، اما پسرك معتقد بود كه نگهبان بي‌تربيته! "تو به چه حقي به من مي‌گي نيا تو؟" مدير بانك، وارد عمل مي‌شه. از هم جداشون مي‌كنه. مي‌برتشون بيرون بانك. نگهبان و پسربچه، دلشون مي‌خواد همديگرو بزنن، اما نمي‌شه.

دوباره همه چيز آروم مي‌شه. آخرين گفتگوهاي مدير و پسرك تپل وقتي شنيده مي‌شه كه در باز مي‌شه: "حالا مي‌گي من چي كار كنم؟" پسرك با جديت جواب مي‌ده: "اخراجش كن!" عاشق تفكر پسره مي‌شم. دقيقاً داره تو فيلم زندگي مي‌كنه. لابد توقعش اينه كه مدير بانك برگرده به نگهبان بگه: "جك، تو اخراجي!"

  [Link]   [ ]

خداحافظ عمو سیبیلو
من همیشه این شوخی ظریف پاراجانف را با لذت به یاد می آورم که گفته بود: "تارکوفسکی فوق العاده است، فقط کاش یک بار هم به زندان می افتاد تا کامل کامل می شد!"

امید بازیافته
بابک احمدی

+

امروز عمو سیبیلو برای خداحافظی اومده بود خونمون. بازم حرف می زد و کلمات دور سرش می چرخیدند و منو روی کاناپه می چسبوندند. با شنیدن صحبت هاش یاد این جمله پاراجانف در مورد تارکوفسکی افتادم. می گم این روشنفکرا چقده شبیه هم اند!

[Monday, September 11, 2006]   [Link]   [ ]

ضرب المثل هفته
آنکه به ما نریده بود، کلاغه کون دریده بود!

[Sunday, September 10, 2006]   [Link]   [ ]

sad but true
نمی خوام تو دلت را خالی کنم ولی می گن اون آمپولی که به رگ پا می زنن خیلی دردناکه!
یک موقع بد به دلت راه ندیا ولی دکتر ارفعی می گفت تازگیا به کسایی که گرایش تو رو دارند اصلا ویزا نمی دن!
یک موقع نترسیا ولی یدونه سوسک رو سرت داره راه می ره!

دکتره جونم، اگه مورد دیگری جهت تقویت روحیه من به ذهنت رسید در کامنت دونی در خدمتیم! ;) حالا درسته من بد رانندگی کردم ولی انصاف تو کجا رفته؟!
با یاد آوری سه نکته ذکر شده تنم می لرزه...

[Saturday, September 09, 2006]   [Link]   [ ]

از هر دری

"یک دانشمند عصب شناس عقیده دارد آثار هنری هنرمندانی چون واسیلی کاندینسکی (Wassily Kandinsky 1944 - 1866) نقاش و نظریه پرداز روس و یکی از مشهورترین هنرمندان قرن 20 که او را نقاش اولین اثر آبستره میدانند، تنها حس بینایی را تحریک نمیکنند بلکه حتی میتوانند توسط عده ای از افراد شنیده شوند."

"افراد دارای حواس مشترک، تنها یک تا دو درصد کل جمعیت جهان را تشکیل میدهند اما به گفته دکتر وارد، تمام افراد به طور ناخودآگاه موسیقی و هنرهای تجسمی را با هم مرتبط میدانند."

مساله ریشه علمی و تحقیقاتی دارد. خیلی جالبه. شنیدن صدای یک نقاشی

ترشی نخورم یک چیزی می شما! یکی از تفریحات من مچ کردن موسیقی برای نقاشی های مدرن است. راک، پاپ، کلاسیک،... هرچی دلم بخواد. نقاشیه اگر یک حس موسیقیایی بهم بده ازش خوشم میاد. برای نقاشی های دوران کلاسیک بنابر دوره و سبکشون خیلی راحت تر می شه این کار را انجام داد. حالا هر کی ندونه... :))

*نقاشی سمت چپ: Composition VIII 1923

+

در آمدی بر تحلیل ساختاری "مرشد و مارگاریتا" (امیر حسین یزدان بد)

+

As is logical, it was a case of mere suggestion

خیال پردازی محض –فرناندو سرنتینو

+

در آخر برای حفظ اصالت : انرژی هسته ای حق مسلم ماست! :دی

[Friday, September 08, 2006]   [Link]   [ ]

آخرین استخر تابستان

استخر روباز دو روز پیش تعطیل شد. وقتی خانومه گفت که امروز آخرین روزی است که استخر روباز دایر است انگار صدای تیک تاک عقربه های ساعت را دم گوشم می شنیدم. پووف! تابستون ام تموم شد...

+

در یک مورد به آقایون عزیز حسودیم می شه اونم اینه که هر موقع اراده کنن تشریف می برن استخر. هر دفعه که دنبال یکنفر می گردم تا تنهایی نرم استخر سرم می خوره به دیوار. به هر کی زنگ می زنم عذرش موجه است. اگر کار نداشته باشد یا گرگینه است یا پشمینه! بخاطر همین ایندفعه هم تنهایی رفتم. اگر فکر می کنید که می رم یک گوشه ای تنها و بدور از جمعیت آفتاب می گیرم و ام پی تری گوش می دم کور خوندین. بعد از اینکه سه ربع شنا کردم، می رم وسط جماعت شکلاتی های عزیز (برنزه ها).زیر اندازمو پهن می کنم و بعد از استفاده از n جور کرم ضد آفتاب دراز می کشم. حولمو روی صورتم می اندازم و گوشامو تیز می کنم تا ببینم دور و بری هام راجع به چی صحبت می کنند. اونقدر کیف می ده که خدا می دونه. باورتون نمی شه خیلی وقتا حتی موقعی که از جام پا می شم نگاهشون نمی کنم یا حتی کنجکاو نیستم که ببینم چه ریختی اند.

بحث اصلی حول اندامشون است. اینکه هرکدوم چجوری از شر معضل پشمینگی خلاص می شوند. به این سادگی از این مساله نگذرید. تا هرکدومشون جزء به جزء مساله را تفکیک نکنند و دقیقا توضیح ندن که در کدوم قسمت از چه متدی امداد می طلبند راحت نمی شن. منم هر دفعه با اشتیاق و با دقت گوش می دم و اگر تو حرفاشون به متد جدیدی اشاره کردند حتما نت برداری می کنم و سر فرصت با آب و تاب برای دوستانم ارائه می کنم. ;) یا بحث حول موضوع هایی با عنوان"چگونه یک شکم flat داشته باشیم؟" یا"چگونه باسن خود را در عرض 15 روز جنیفر لوپزی کنیم؟"، می چرخد! جالبه هرکدوم از افراد جمع از یک قسمتی از اندام خودش ناراضیه و بنظرش دوستاش از خودش بهترند و در این امر اصرار دارد. در اینجور مواقع با شیطنت یاد جمله ويتوريو ديسکا می افتم که می گه وقتي زني از زيبايي زن ديگر تعريف مي کند، حتما در زشتي او شک ندارد!

موضوع داغ بعدی مساله مریخی ها و ونوسی هاست. مثلا ایندفعه یکی داشت جریان اینکه چجوری با دوست پسرش بهم زده را تعریف می کرد. حیوونکی فکر میکرد که خودش یارو را دودر کرده. غافل از اینکه تازه دو سال دیگه می فهمد که یارو اونو دودر کرده! البته با این کارنامه درخشانی که من دارم، بهتره اینجور مسائل را تحلیل نکنم!

+

اگر بخواهیم اسمی برای نوع شنا کردن من بگذاریم فکر کنم به جای شنای قورباغه ای، اسم شنای خرچنگ قورباغه ای مناسب تر باشد. نمی تونم سرم را بالا نگه دارم. حتما باید نفس گیری کنم و بدون عینک شنا هم چشام می سوزه! با این اوصاف این دفعه عضله پام در قسمت عمیق گرفت. یک لحظه ازرائیل را جلوی چشمام دیدم که می گفت : بیا بغل عمو. فکر کنم از رنگ بی کی نی ام خوشش اومده بود. اما طفلکی تا چشمش به عینکم افتاد بی خیال شد و ما هم اومدیم روی آب و الان در خدمتتون هستیم. :)

+

در این گیرو دار یکی از مربی ها به یه بچه ای شنا یاد می داد. بچه هه هر دفعه که دست و پا شکسته عرض استخر را طی می کرد مربی اش کلی قربون صدقه اش می رفت و بدفعات بهش می گفت: آفرین ! آفرین! انقدر حسودیم شده بود که نگو. سالهاست که هیچ کی بهم نگفته آفرین. یاد یکی از دوستان یا شاید بهتره بگم آشنایان افتادم که هم رشته ایمه. مقطع دکترا را در آمریکا نصفه ول کرده بود. بعد از یک دوره که در ایتالیا گذرونده بود برگشته بود ایران و در اینجا کافی شاپ باز کرده بود. یادمه روز افتتاحیه بود یا شایدم یه موقع دیگه. یکی از بچه ها ازش پرسید:" فلانی چرا دکترا را نصفه ول کردی؟" گفت: "برای اینکه از یک مرحله ای به بعد تشویق نمی شدم!"
یادش بخیر موکاهاش عالی بود...

[Thursday, September 07, 2006]   [Link]   [ ]

no result
در ظاهر امیلی او را فراموش کرده بود. اما در خفا هر از گاهی او را از لایه های زیرین مغزش بیرون می کشید چون می خواست یک بار دیگر ببیند آیا می تواند درک اش کند یا نه؟
هر دفعه نتیجه ای نمی گرفت و غمگین تر می شد. به نوعی پر حرفی مداوم و عصبی و غیر قابل کنترل دچار می شد که دیگر نمی شد ساکت اش کرد.در این اوقات حتی میشولک هم نمی توانست او را تحمل کند. نمی توانست بخوابد و شب ها را با سیگار کشیدن یا پیاده روی در خیابان ها سپری می کرد و آهنگ مورد علاقه اش را تکرار می کرد تا خسته شود و باز فراموشش کند ...

[Tuesday, September 05, 2006]   [Link]   [ ]

نجواهای شبانه

"در این ماه ها، افکار زیادی را دفن کرده ام و برای آن ها قبر کوچکی کنده ام."

امروز کتاب "نجواهای شبانه" نوشته "ناتالیا گینزبورگ" ترجمه "فریده لاشایی" را تموم کردم. در یک کلام فوق العاده بود. اثری کم حجم، موثر و عمیق. از اون کتابایی است که با خوندن آن یکجور حسی روی دلم باد می کند و قلمبه می شه و فکر می کنم که خودم و نویسنده اش فقط می فهمیم که چی می گه. عین بعضی از آهنگ های پینک فلوید که هر وقت گوش می کنم فکر می کنم که بیانگر یک حس خیلی خصوصی و خاص خودم است که انگار فقط برای من آن را کامپوز کرده اند! دلم نمی خواد اینجا داستان نجواهای شبانه را تعریف کنم. اگرم بخوام نمی شه چون مساله روایت نیست. مساله اون حسی است که منتقل می کند. درد اصلی اش سکوت است.اون سکوتی که در رابطه ها شکل می گیرد. جمله ها و واژه های بی اهمیتی که با یکدیگر رد و بدل می کنیم تا بلکه سکوت را از در برانیم. چنین گفتگو می کنیم زیرا دیگر نمی دانیم که چگونه باید گفتگو کرد! و در پشت آنها غم گینی غیر قابل تسلایی کمین کرده است. من اگر نویسنده بودم آرزو داشتم این کتاب نوشته من بود.

+

بخاطر علاقه شخصی ام همیشه به طرح های روی جلد کتاب ها دقت می کنم. طرح روی جلد کتاب اثر جناب پیکاسو با نام "زن با یک کلاغ" است. این نقاشی را پیکاسو در blue period کشیده است. اینطوری که من دستگیرم شد در این دوره او از بارسلونا به پاریس می آید و در اکثر کارها از رنگ آبی استفاده می کرده و به وسیله این رنگ احساس غم و حزن را به بیننده منتقل می کرده است که محرک اصلی او برای کشیدن نقاشی های این دوره که خیلی احساساتی و غم انگیز هستند، خودکشی یکی از نزدیکترین دوستانش بوده است. البته باید درنظر گرفت که پیکاسو در این دوره خیلی جوان بوده و برای اولین بار دور از خانه و بی پول بوده است.
خلاصه تمام علائم غم اندیشناکی درونش وجود داشته است. به نظر من، انتخاب این نقاشی برای جلد روی این کتاب خیلی مناسب است. البته وقتی کتاب تموم شد و مطالبی در مورد این نقاشی در اینترنت پیدا کردم و برای مدتی به مونیتور ام خیره شدم به این نتیجه رسیدم. حیفم اومد در اینجا در موردش صحبت نکنم.

+

کتاب نجواهای شبانه کم حجم است.من اصولا از کتاب های کم حجم زیاد خوشم نمیاد. به همین ترتیب از داستان های کوتاه. (خوشم نمیاد به این معنی نیست که نمی خونم یا لذت نمی برم!!) احتمالا باید به یک روانپزشک مراجعه کنم تا ببینم این خصلت مربوط به کدامین عقده در درونم است! کتاب تنهایی پر هیاهو یکی از تاثیرگذارترین کتاب های کم حجمی است که تا حالا خوانده ام. نزدیک دو سال پیش تا حدی تاثیر گذار بود که بعد از خواندن آن تصمیم گرفتم که وبلاگ بنویسم و به همه توصیه می کردم که حتما اونو بخونند. اونموقع افراد زیادی کتاب تنهایی پر هیاهو را نخوانده بودند. امروز هم در اینترنت اسم کتاب نجواهای شبانه را سرچ کردم و دیدم در موردش کسی چیزی ننوشته است. دلم سوخت... اگر تا حالا نخوندینش و اهل کتاب هستید سراغش بروید.

  [Link]   [ ]


آقا من بدجوری دنبال دی وی دی های سریال Friends هستم.قول می دم اگه به من قرض بدین، جیک ثانیه خونمون رایتشون می کنم و دی وی دی هاتون را سالم و سلامت بهتون برمی گردونم.
هر سزونش چند تا دی وی دی یه؟

[Sunday, September 03, 2006]   [Link]   [ ]

match point

دیروز فیلم match point جناب وودی آلن را دیدیم. دلم می خواست عکسی که اینجا می گذارم از زمین تنیس باشد و عکسی بهتر از این گیر نیاوردم. اگر اهل ورزش تنیس باشید حتما می دونید که مچ پوینت موقعیتی در بازی تنیس است که توپ به تور برخورد می کند و برای یک لحظه تو هوا دقیقا روی خط تور معلق می موند. در این لحظه احتمال اینکه توپ به هر کدوم از طرفین بیفتد یکسان است. بالاخره توپ به یک طرف می افتد اما فقط شانس مطلق است که این وسط باعث می شه که در یک طرف زمین بازنده (بدشانس) و در طرف دیگر زمین برنده (خوش شانس) قرار داشته باشد. جناب وودی آلن با نشون دادن توپی که بالای تور در حال رفت و بازگشت است فیلم را شروع می کند و در یک لحظه که توپ به تور برخورد می کند و در بالای تور معلق می موند، فیلم را ثابت نگه می دارد. یعنی نشون نمی ده که توپ به کدوم طرف می افتد. در آخر فیلم صحنه ای وجود دارد که کریس (این آدمی که همه اعتقاد دارند که خوش شانس است) حلقه ای را به سمت رودخونه پرت می کند.حلقه تو هوا چرخ می خورد و به حصار کنار رودخونه برخورد می کند و به رودخونه نمی افتد. که بعدا این اتفاق به نفع کریس تموم می شه و نشون می ده که شانس با او همراه بوده. به نظر من جناب وودی آلن با ثابت نگه داشتن توپ در اول فیلم می خواد قضاوت را به عهده بیننده بگذارد که کدوم یک از طرفین خوش شانس است. یعنی کریس واقعا آدم خوش شانسی بود؟! همه اعتقاد داشتند که آره ولی من می گفتم نمی دونم!

یک نکته ای را یکی از دوستان که خیلی وارده متذکر شد که کف هممون برید. بعد از اون صحنه ابتدایی معلق موندن توپ در هوا، نشون می ده که کریس از فنسی عبور می کند ( که خیلی شبیه تور زمین تنیس است) و وارد خونه ای می شه که به دنبالش شانس های متعددی به او رو می آورد. این ور فنس یا اون ور فنس؟ (تیریپه بودن یا نبودن، مساله این است بخونینش!)
واینکه چرا برای نشان دادن این موقعیت به جای تور تنیس از تیر دروازه (بازی فوتبال) استفاده نکرده بود؟ چون تنیس بازی مربوط به یک جفت است و وجود شانس یا بدشانسی را بین این دو نفر میخواست نشون بده.

+

1) فیلم به مساله شانس، خیانت، حرص و جاه طلبی، شهوت و هوس پرداخته بود. البته تاکید روی شانس بود و نشون می داد که چقدر بقیه چیزه، مثل استعداد، پول، هوش... می تونن در مقابل شانس، پ ش م باشند. همین دو تا صحنه فیلم که در بالا گفتم کافی بود که این فیلم را از تمام فیلم های دیگری که به این مسائل پرداخته اند متمایز کند و باعث بشه که بگم جناب وودی آلن عجب جوونوریه! :X

2)ضمنا اون دختره شیربرنج که تو فیلم دختری با گوشواره های مروارید بازی کرده بود کلی تو این فیلم جیگر و دلربا شده بود! جل الخالق ...

3) در وجود هرکسی یک قاتل بالفطره وجود دارد! شما هم جزو استثنا ها نیستید، حواستون باشه! گفته باشم...
از اینکه متوجه اون تیریپ جنایت و مکافات هم شدم و اینکه در آخر فیلم کریس غم اندیشناک به بیرون نگاه می کرد هم کلی حال کردم...

4) خیانت موضوعی است که بسیار جای بحث دارد و همه علاقمندند که در موردش صحبت کنند. ولی من اعلام می کنم که در این زمینه به مرحله سیب زمینی بودن نائل شده ام و هیچ احساسی ندارم. کلمه ای هم از دهنم بیرون نمیاد. احساساتم را نمی تونم توضیح بدم فقط می تونم سه تا سیگار نان استاپ وقتی پشتم به همه است بکشم و با دیدن من هم یک بنده خدایی که جلوم نشسته عصبی بشه و یک ظرف خربزه را نان استاپ تموم کند!

+

یک صحنه ای از فیلم را خیلی دوست داشتم. دختره می خواد هنرپیشه بشه و می ره یک جایی برای تست یا اجرا . قبل از اینکه وارد اونجا بشه کریس را می بیند و می گه که اعتماد بنفس اش کاملا از بین رفته و استرس دارد. بعد که از اونجا میاد بیرون با کریس می رن یک جایی و درینک می زنن. بعد دختره راحت تر حرف می زند. اینم از دیالوگش:

“Men think I may be something special,” Nola informs Chris during an early meeting.

“Are you?” he asks.

“No one’s ever asked for their money back,” Nola responds, exhaling a plume of cigarette smoke.

بعدش کریس بهش می گه که چرا این همه اعتماد به نفس را وقتی برای اجرا می رفتی نداشتنی؟ !!

این قسمت دیالوگ را بطور کامل رو نت پیدا نکردم.فیلم را هم ندارم که بهش رجوع کنم.این منتقد های احمق فقط این قسمتش را نوشته بودند. بقیه اش را مجبور شدم از ته ذهنم بکشم بیرون.

+

معنی دقیق match point در کامنت دونی موجود می باشد.

  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]