اوریانا فالاچی
وقتی دبستان بودم، شخصیت کودکان کتاب های "پرویز شهریاری" که با مساله ها و معماهای ریاضی کلنجار می رفتند، در خیال من جان می گرفتند. با آنها رفاقت می کردند و اجازه می دادم که در گوشه ای از ذهن من زندگی کنند.* پسر روسی** که عادت داشت هر جا که می رود تعداد پله هایش را بشمارد یا تعداد درخت های مسیر خانه تا مدرسه اش را از بر باشد. از دل هر پدیده ای اعداد را بیرون کشد و نظمی بین آنها برقرار کند.

در سن 14 و 15 سالگی وقتی همه عاشق اسکارلت و رت باتلر می شدند، من عاشق اوریانا فالاچی و یک مرد می شدم. آرزو داشتم که مثل او باشم. بعد از تن تن دومین خبرنگاری بود که باهاش آشنا شدم! تمام کتاب هایش را (به جز "نامه برای کودکی که هرگز زاده نشد که این اواخر خواندم) در آن دوره خواندم. البته دلم نمی خواست خبرنگار بشم. فقط دلم می خواست مثل او محکم و جسور و مستقل باشم. به خاطر عقیده ام بجنگم. دنیا را بگردم و کتاب بنویسم...***

عشق بعدی ام آنت در "جان شیفته" بود که به روش خودکشی در عرض یک هفته بعد از کنکور مرحله اول چهار جلدش را بلعیدم و تا مدت ها گیج و منگ بودم. نمی دونم اونموقع چه چیزی در آنت دیده بودم که احساس همزاد پنداری با او می کردم! بعد ها که دوباره آن را خواندم، تازه فهمیدم که چقدر اونروزا نمی فهمیدم و عکس العمل هایی از آنت که در اون دوره برایم گنگ بود را الان چقدر بیشتر درک می کنم. اما همچنان اون احساس باقی مونده...

بعد "جزء و کل" هایزنبرگ گولم زد و همچنان گولم می زند...

سال های بعدی به سرعت گذشتند... عشق های مختلف و متنوع تر به سرعت هویدا و به سرعت فراموش شدند. بعضی ها پررنگ تر و بعضی ها کم رنگ تر. بعضی ها مکث کردند و بیشتر در دلم جای گرفتند و بعضی ها فقط سلام کردند و رفتند...

*فکر کنم برای اولین بار نشانه هایی از مرض اسکیزو در دوران کودکی در من بروز کرده!
** این مرض "روس پسندی" هم بدجوری افتاده بجونم. فکر کنم این مرض هم از بچگی شروع شده. تقصیر من نیست، بس که کارشون درسته! باید یک خرده فیلم هالیوددی ببینم و موسیقی جاز گوش کنم (به عنوان پادزهر) شاید بهتر شم!
***خیلی جالبه در اینروزا به هر وبلاگ مونثی سر می زنم، تقریبا همین احساس من را دارند. :)

[Tuesday, September 19, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]