دلم می سوزد برای آدمایی که اگه پشت سر این و اون حرف نزنند حرف دیگه ای برای گفتن ندارند.
دلم می سوزد برای آدمایی که لجن ته دلشون را گرفته . آدمایی که برای معتبر نشون دادن خودشون چیزی در چنته ندارند و کار دیگه ای بلد نیستند جز بی اعتبار ساختن، مسخره کردن اطرافیان.
دلم می سوزد برای آدمایی که با روح ناسالم و عقده های تمام نشدنی که دارند، اطرافشون را زهرآگین می کنند.
آدم هایی با قهقهه های مصنوعی و چشم های همیشه غمگین.
متاسفم براتون.

[Wednesday, March 30, 2011]   [Link]   [ ]


پست داک و استاد راهنمام افتادن به جون هم . استادم می گه اگه این قسمت را بگی من نمیام سر تاکت، اون یکی می گه اگه نگی من نمیام. منم موندم این وسط چه گهی بخورم! از اون استرس های بدجور گرفتم که حاضرم پام بشکنه یا خون ریزی معده بدم تا نتونم سر تاکم برم. خلاصه اوضاعیه! ای خدا کاش الان فردا شب بود.

[Tuesday, March 22, 2011]   [Link]   [ ]


این کنفرانس که هرسال ادل (عدل؟) هم زمان با عید شروع می شه شده عینهو امتحانات ثلث دوم می مونه که استرس و خر زدنش نمی گذاشت حال عید و چهارشنبه سوری را ببرم. منتها با این فرق که اون موقع یه مامانی بود که خونه تکونی می کرد و هفت سین می چید و عطر و بوی عید را به خانه میاورد ولی حالا نیست. من موندم و یه خونه در هم برهم، موها و ابروها و ناخن های درهم بر هم تر و شب بیداری های پی در پی. حتی نمی دونم سال تحویل را خونه ام هستم یا تو آفیس. خلاصه اینجوریاس.

[Friday, March 18, 2011]   [Link]   [ ]


عجله و استرس برای آماده کردن پرزنتیشن ، انجام یه سری محاسبات ساپورتیو که فقط برای جواب به سوال هایی که سر تاک حدس می زنم ازم می پرسند از یه طرف، استرس برای این که سر تاکم چی بپوشم از یه طرف دیگه. دریغ از یه لباس فرمال تو گنجه لباسام. هر دفعه سر کنفرانس که می شه می گم می رم یه دست لباس فرمال آبرومند می گیرم. از همه ضایع تر وقتی است که کنفرانس مشترک با مهندس ها داریم. هر چی اونا شیک و پیک و اتوکشیده تر، ماها خلاص و کژوآل تر. فیزیکی ها یه جورایی هنری یه رشته های فنی اند. ساز خودشون را می زنند. Dress code کیلویی چند؟
حالا باید چک کنم ببینم هوا اونجا چطوریه. اینجا که حسابی گرم شده.

[Tuesday, March 15, 2011]   [Link]   [ ]

Pi Day! (March 14 ~ 3.14)

  [Link]   [ ]


چندین مرتبه در روز مچ خودم رو گرفت‌ه باشم که هی اخم نکن ؛ وسط پیشونی‌ت خط می‌افت‌ه ؟ بیش از یازده بار در دوساعت و هر دفعه‌اش صدای و صورت ‌ اون کسی که اولین‌بار به‌م گفت : اخم نکن ؛ توی گوش‌ و چشم‌م می‌آد . بعضی جمله‌ها با اشخاص هست که معنی بیش‌تر و عمیق‌تری پیدا می‌کنه و تا منتهی‌الیه سلول‌های خاکستری‌ت فرو می‌ره و همه‌ش تداعی‌ می‌شه . شب‌ها از خواب می‌پرم ؛ دکتر‌ در کم‌ترین فاصله به چشم‌هام - سوزن می‌خواد بکنه وسط پیشونی‌م .
دوباره می‌خوابم . " ادامه‌ی خواب رو می‌بینم " . چرا خواب‌های بد دنباله‌دارن ؟
(+)

[Sunday, March 13, 2011]   [Link]   [ ]



ساعت 8 صبح از هتل چک آوت کردیم. قرار بود ساعت 4 که کارشون تموم می شه به سمت خونه حرکت کنیم. باید تا اون موقع سر خودم را یه جوری گرم می کردم. حوصه گشت و گذار و پیاده روی نداشتم، یه زیر انداز از مغازه های ساحل خریدم. چند تا مقاله مرجع قدیمی مربوط به ریسرچ ام را آورده بودم. اصلا حس اش نبود. با خودم گفتم خاک بر سر برای یه روز هم که شده بی خیال کار باش. بعد هرچی گشتم تا مجله درپیتی پیدا کنم و بخرم چیزی گیرم نیومد. به صاحب مغازه می گم اینجاها هیچ جایی مجله گیر نمیاد؟ گفت: اینجا مردم فقط از آفتاب لذت می برند. خلاصه بدین ترتیب من با تلفن بی شارژ، بی آی پاد و بی مجله رو زیر اندازم دراز کشیدم. یادم نمیاد کی خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم احساس می کردم تو بهشت ام.

[Saturday, March 12, 2011]   [Link]   [ ]


این هفته اسپرینگ برک است. یه کنفرانسی تو دانشگاهمون هست که همیشه تو اسپرینگ برک برگزار می شه. هدف از برگزاری این کنفرانس این است که اسپرینگ برک به فلان بره. یعنی نه ریسرچ بتونی بکنی، نه تو خونه بساط بخور و بخواب راه بندازی. متاسفانه پوستر پرزنتیشن دارم. من همیشه اورال پرزنتیشن را ترجیح می دم. مرگ یه بار، شیون یه بار. تاکتو می دی. چند تا سوال می کنن و خلاص. بی خود لازم نیست جلوی پوستر میخ شی و هی این پا اون پا کنی و ده بار برای آدمای مختلف ریسرچتو توضیح بدی.
+
وقتی اومدم خونه نشستم به گودر خونی و سریال دیدن. یه سریالی هست به اسم The New Adventures of Old Christine . احتمالا اگه ال فمینیستی به جریان نگاه کنید حسابی حرص می خورید. خلاصه منم تکلیف خودمونمی دونم بیشتر اوقات می خندم و یه جاهایی هم حرص می خورم یا شاید اگه دقیق تر بخوام بگم از وجود حقیقت تلخ ناراحت می شم.
+
از رویا جهت معرفی خشک شویی تشکر می کنم. کارم راه افتاد. :)

[Monday, March 07, 2011]   [Link]   [ ]



خیلی کار می کنم. نا ندارم وبلاگ بنویسم. البته اکه هم نا داشته باشم مطمئنا جای وبلاگ نوشتن بازم کار می کنم ! سایز قهوه هام از تال به گراند ترفیع پیدا کرده. شب ها دیر میام خونه بطوری که جلوی آپارتمان ام جای پارک گیر نمیاد و مجبورم یه عالمه اونورتر پارک کنم و پیاده بیام. تو این هیرو ویری عروسی دعوت شدم و مجبور شدم لباس بخرم. دامن لباس خیلی دراز است. اینجا جایی را نمی شناسم که کار خرده ریز خیاطی بکند. حالا باید خودم بشینم هرچی از طرح کاد یادگرفتم رو لباس جینگول شبم اجرا کنم.

+

خیلی وقته خودنویس می خوام بخرم و هنوز موفق نشدم. با شور و شوق از توی اینترنت یه مغازه ای را در داون تاون پیدا کرده. به زور دیروز منو اونجا برده تا برام خودنویس بخره. تصورمون یه مغازه قلم فروشی قدیمی بود با یه عالمه خودنویس هیجان انگیز. منتها از یه مغازه خیلی لوکس که کیف و ساعت و خودنویس می فروخت سر در آوردیم. نمی دونم به چه مناسبتی تو مغازه سه نفر ویولون می زدند و شامپاین سرو می شد. رنج قیمت خودنویس ها از 750$ شروع می شد. کلی تو ذوقمون خورد. یه عالمه حس متضاد داشتم که کلا نمی نویسم. چون وبلاگ من جایی است که قراره چیزها ساده باشند. بگذریم. چند مغازه اونورتر یه شکلات فروشی بود. از دختره اجازه گرفتم که ازش عکس بندازم. بعد هم یه بسته از این توت فرنگی هایی که تو شکلات آب تنی کردن خریدیم و باشلوار جین های زوار دررفته و کوله پشتی هایی که رو کولمون بود راه افتادیم به سمت ماشین.

[Friday, March 04, 2011]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]