ویژه نامه تولدم

بمناسبت تولدم تصمیم دارم که کاملا از وبلاگم بعنوان یک دفتر خاطرات استفاده کنم و تمام لحظات امروز را درونش ثبت کنم.

تولدم و تیله ها
امروز من یک سال بزرگ تر شدم.پیش بینی می کردم که تولد تنهایی را داشته باشم. حتی تا یک هفته پیش قاط زده بودم و تصمیم داشتم از تهران خارج بشم و موبایلم را هم خاموش کنم. اما آدم خوش شانسی هستم که دوستای گلی دارم که هیچ وقت منو تنها نمی گذارند بخصوص در مواقعی که بیشتر به وجودشون نیاز دارم. امروز بعد از مدتها مثل آدمیزاد حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم. اونقدر این اواخر همه کارام را با شتاب و عجله و وظیفه انجام می دم که مزه حمام رفتن و لباس پوشیدن و آرایش کردن بمنظور زیبایی همراه با آرامش و آهستگی و لذت را فراموش کرده بودم و این غریزه زنانگی ام کاملا سرکوب شده بود. ناهار با تیله ها در میلانو و در ادامه کیک بی بی(این دفعه نسکافه ای اش) و موکا در کافه پاییز بنابرسنت همیشگی. خوشی با هم بودنمون تو دلم رسوب کرده. صحبت همزمان و درک متقابل حتی در سکوت و حین گوش دادن به Cohen . یادآوری خاطرات ترم دوازده کانون و آقای پتی ول. بحث های همیشگی از فیلم و سینما که بادیدن عکس هایی که به دیوار اونجا بود تشدید شده بود. البته بیشتر بحثمون حول هورمون های مختلف بدن متمرکز بود.(البته با کمال شرمندگی اطلاعات در این مورد در حد ببعی) بنابر این پست شقایق خانم، تمام احساسات عاشقانه کشک و (پ شین میم) می باشد و عجالتا باید بره سر کوچه بوق بزنه!
هووم! جای قرمزه و اون دفتر یادداشت کوچولوش هم حسابی خالی بود.

تولدم و دکتره
انگار دم من و این دکتره را هم بستن بهم. رفیق بازار و گرمابه که نزدیک به دوازده سال است که با هم دوستیم. مگه می شه تولد من باشه و دکتره را نبینم. از بین شش دوست صمیمی دانشگاه فقط اون مونده. بقیه را انگار یکی تو مشتش گرفته و در سراسر دنیا پخششون کرده. امشب در پیتزا ادبرت جای همشون را خالی کردیم.
راستی امروز سالگرد ازدواج یکی از صمیمی ترین دوستانم است. مبارک باشه گوگولی ها. رقص Spanish یادتون نره. جای من را هم خالی کنید.

تولدم و کادوهام
کلی کادوهای رنگ و وارنگ دریافت گردید. :D یک دستبند ظریف که وسطاش قلب های کوچولوی تو خالی دارد. (امیدوارم بدستم حساسیت نده. منم حساس!) یک جعبه چوبی که توش آینه دارد، فقط اگه موقعی که بازش می کنی آهنگ هم می زد دیگه خیلی جیگرتر می شد. یک حس قدیمی دارد. انگار باید توش نامه های عاشقانه نگهداری بشه یا چند رشته از موهای عاشقی که به سفر دریایی رفته و حالا حالا ها هم برنمی گرده. دو عدد پلیور نرمالوی قشنگ. یک کیف که بمنظور استفاده من در حین پیاده روی خریده شده، یک عالمه لوازم آرایش خوشبو ( آخه من لوازم آرایش را بیشتر بخاطر بوشون استفاده می کنم تا رنگ و لعابشون)

تولدم و خانواده
روز تولد من را تمام دنیا جشن می گیرد (بخاطر شب ژانویه بودنش)، الا خانواده محترم. من ده دی بدنیا آمدم و شناسنامه ام را یازده دی گرفته اند که یکسال در سال میلادی سنم کوچکتر شده و سال تولدمیلادی ام رند بشه. قابل توجه است که این فکر فقط به مغز پدر من می تونه خطور کند.
بعد از کلی شستشوی مغزی و فرمت کردن مغز خانواده عزیز جهت دریافت کمک نقدی برای خرید یک عدد دوربین دیجیتال بمناسبت تولدم که از نون شب برام واجبتره، موفق به دریافت یک چهارم مبلغ درخواستی گردیم! از سر سخاوت و منت مجوز استفاده از دوربین لوبیتل مامانم که مربوط به دوران دانشجویی اش است و دوربین زنیت پدر جان که اکثر کشورهای دنیا را گشته و هردوی دوربین ها به معنای واقعی عتیقه محسوب می گردند به من پیشنهاد گردید. ضمنا یک اس ام اس یک خطی از برادرم.

تولدم و چکمه camel active
امروز کلی یک جفت چکمه محشر را که پشت ویترین یک مغازه در اسکان کاملا لوند و دلبرانه خودنمایی می کرد دید زدم و چند جمله عاشقانه نثارش کردم. سپاس خدای را که دیگه کفش های نوک تیز از مد افتاده. همانقدری که کفش های نوک تیز بدجنس بنظر می آن، کفش های نوک گرد مهربون و با شخصیت اند.

تولدم و ....
........................:((....................:).................:((...........................
اینها مربوط به یکسری احساسات .... می باشند که اینجا نمی توانم و نمی خوام تا این حد خصوصی بنویسم.

[Saturday, December 31, 2005]   [Link]   [ ]

این شکسته ها
شب ها صدای غول های ادبیات روسیه را وقتی در اتاق وسطی ضیافت داده اند می شنوم. گویا گورگی مست است. شنیدم چخوف به خنده به گوگول می گفت پوشکین بخاطر ناتالی دوئل کرد و مرد! گوش هایم را تیز می کنم، داستایفسکی ساکت است. در گوشه ای نامه های زندانیان محکوم به اعدام که قبل از مرگشان نوشته اند، خاک می خورد. آیا روح این آقایان از مرگ آنها خبر دارد؟
تاریخ در آن اتاق بیدار است...

[Thursday, December 29, 2005]   [Link]   [ ]


ارزش تصادف مساوی است با میزان نامحتمل بودن آن

[Wednesday, December 28, 2005]   [Link]   [ ]

بارون درخت نشین

در تاکسی نشسته بودم، شاید داشتم به برادرم فکر می کردم. دقیقا پروسه ذهنیم یادم نمی یاد که شدیدا بیاد کتاب "بارون درخت نشین" (نوشته ایتالو کالوینو نویسنده ایتالیایی) و شخصیت بارون افتادم.

کتابی پر از ماجرا، افسانه و حماسه و شخصیتی که از سنت های کهنه و قیدهای بی چون و چرای اجتماعی می گریزد و شیوه ای از زیستن را برای خود بر می گزیند که دیگر کوچکترین همانندگی با زندگی مردمان ندارد. زمین سفت و آشنای زیر پا را رها می کند و به زندگی در پیچاپیچ و لرزان درختان می رود. فاصله گرفتنش از زمین برای دوری جستن از مردم نیست. به عکس، پنداری در جستجوی میدان دید گسترده تری به میان شاخ و برگ درختان می رود تا همه چیز را بهتر و بیشتر ببیند، تا بهتر بتواند به آنچه برایش شورش کرده است عمل کند. *

تمام جذابیت بارون ها بخاطر خصلت ها و پارامترهای خاص شخصیتی شون است که منجر به بشکل گرفتن بارون درخت نشین می شود و باعث تفاوت آنها و سایر آدم ها می شود. از طرفی جذابند و از طرف دیگر همین خصلت درخت نشینی شون در تمام دوره های زندگیشون باعث مشکل آفرینی برای خودشون و بخصوص اطرافیانشون می شود که بخاطر همین پارامترها بارها و بارها مورد بازخواست قرار می گیرند.

بعد از مدتی که از خواندن این کتاب می گذشت، تازه ازش خوشم آمده است. این حالت برام خیلی پیش می آید. انگار یک گوشه ذهنم برای خودش زندگی می کند. همونجا جا می افتد، طی نشخوارهای مغزم رو می آید و خودش را نمودار می کند.
داشتم به این فکر می کردم که تمام آدم های مهم زندگی من بنوعی بارون درخت نشین بوده اند.

*پاراگراف دوم از مقدمه مترجم (مهدی سحابی) همین کتاب

[Tuesday, December 27, 2005]   [Link]   [ ]

اسکوروچ
امروز دانشگاه که بودم همش با خودم این آهنگ Bob Dylon را زمزمه می کردم. همش آرزو می کردم که کاش upload شده اش را تو اینترنت پیدا کنم تو وبلاگم بگذارم.
+
راستی فکر می کنید امروز برنامه کودک کارتون اسکوروچ را بازم پخش کرده؟ چقدر دلم براش تنگ شده.

[Sunday, December 25, 2005]   [Link]   [ ]

One More Cup Of Coffee


One More Cup of Coffee


  [Link]   [ ]

رابطه سرطانی
دیدین وقتی یکی از نزدیکان عزیز آدم یک مرض لاعلاج می گیرد، آدم چه حالی دارد؟ یک مرض لاعلاج مثل سرطان. از اون بدخیم هاش. اولش باور نمی کند. دست و پاش را گم می کند و عصبی می شه. بیماری را انکار می کند. فکر می کند چون بیمارش عزیز است پس باید یکجوری، به یک طریقی بهبود پیدا کند و دوباره مثل روز اولش بشه فقط به این علت که عاشق بیمارش است. دست به دامن هر دوا و درمونی می شه. عاشقانه به تیمارداری بیمارش می پردازد . دلش می خواد هرکاری از دستش بر می آید انجام بده تا بعد افسوس نخورد که کاش این راهم امتحان می کردم یا اگر این کار را کرده بودم عزیزم خوب می شد. مرض دارد پیشرفت می کند. با هربار نگاه کردن به بیمارش دلش ریش می شود. جلوی چشماش عذابی که او می کشد را سیر می کند. عین یک فیلم دردناک که آدم لحظه شماری می کند که کاش زودتر تموم شه . چه پایانش خوب باشد، چه بد.تحمل دیدن زجر کشیدنش را ندارد. بعد از یک مدت مرض بازهم پیشرفت می کند و تمام وجود بیمار را می گیرد. قسمت هایی از بدنش را خارج می کنند تا شاید بیشتر عمر کند. ظاهر بیمار از شکل طبیعی اش خارج شده است. به سختی می تونه حرف بزنه، شور و حیات سابق درونش مرده است. مثل یک تکه پوست و استخوان افتاده یک گوشه و لحظه شماری برای مرگ می کند. اینجاست که آدم دچار پارادوکس می شود و فکر می کند که بهتر است عزیزش بمیرد یا به این حیات توام با مرگ هر روزه ادامه بدهد. اگر زنده بموند چیزی جز زجر و عذاب هر روزه ندارد و اگر بمیرد دوری اش را چگونه تحمل کند و مرگش را چگونه قبول کند. بالاخره اجتناب ناپذیر اتفاق می افتد.از بخت بدش شاکی می شود و همش با خودش می گه چرا من؟ چرا من؟ سعی می کند جلوی بقیه ظاهر امر را حفظ کند. خودش را قوی و منطقی نشان می دهد. حتی بعضی ها می گویند: چقدر خوب قبول کرده، اصلا عین خیالش نیست. تا تنها می شود سرش را می گذارد روی زانوهاش و از ته دل زار می زند. مدتی که می گذرد یک نفس عمیق می کشد. احساس گناه می کند وقتی می بیند که انگار از مردنش راحت شده است ولی این حس به این معنی نیست که او غمگین نیست. یادش می کند. سعی می کند قیافه قبراق و سلامت و شاد او را به یاد بیاورد و قیافه رنجور و مریضش را به فراموشی بسپارد. خاطره های خوش را بیاد می آورد و با عناد ناخوشی ها را حذف می کند. حتی با خودش فکر می کند کاش در تصادف مرده بود تا شاهد اینهمه ذلت و رنجش نمی شدم.

حق با او بود وقتی که گفت: "یک رابطه عاشقانه وقتی تموم می شه، آدم فکر می کند که انگار یکی از عزیزاش مرده"

  [Link]   [ ]

پووف
بالاخره کامپیوترم دیشب درست شد. ایراد از کابل هاردش بود. به اشتباه از shortcut آتلوک ام back up گرفته بودم. بنابراین تمام نوشته های خصوصی ام دود شدند رفتند هوا. دلم خیلی سوخت. لابلاشون یکسری نامه ارزشمند داشتم که حتی تو mail box ام هم دیگه نیستند.،چون قبلا یاهوی عزیز اونا را از دور خارج کرده است. یادش بخیر یک زمانی تمام نوشته هام را توی سررسیدهای بزرگ می نوشتم و زیر تختم قایم می کردم. الان هم همشون را دارم. برام خیلی ارزشمند اند. تا حالا جرات نکرده ام که از بین ببرمشون. تصور اینکه یک زمانی کسی اونا رو بخوند دیوانه ام می کند. این هفته ای که گذشت،خیلی گند بود. دچار مرض سکون شده
ام. سکون درونی. دست و دلم به هیچ کاری نمی ره. رخوت، غم، اضطراب، فرار...
+
مرسی که کامپیوترم را درست کردی.البته اگه هنوز اینجا رو می خونی.

[Saturday, December 24, 2005]   [Link]   [ ]

سالهای دور از اینترنت
از روز دوشنبه کامپیوترخونه ام خرابه.در دانشگاه بین کارام فقط می رسم میل هامو چک کنم.این هفته حالمم خوب نبود اصلا. دلم حسابی برای اینجا تنگ شده. :*

[Thursday, December 22, 2005]   [Link]   [ ]

معده درد
امروز یاد اون جکه افتادم که یک نفر می ره پنیسیلین بزنه ازش می پرسند که شما حساسیت نداری؟ می گه: نه. بعد که آمپول را بهش می زنند تشنج می گیرد و حالش بد می شه. بهش می گن: تو که گفتی حساسیت نداری؟ می گه:آخه هر دفعه همینجوری می شدم!
این جکه حکایت من و معده دردمه.
از این پس خوردن و آشامیدن غذاهای تند و ادویه دار، C2H5OH و قهوه، بعلت معده درد شدید تعطیل اعلام می گردد. باشد که معده اینجانب رقص بندری را رها کرده و به راه راست رهنمون گردد!
آیدا خانوم اون چایی که می گفتی چی بود؟

[Saturday, December 17, 2005]   [Link]   [ ]

مارتین
یک ساندویچی نزدیک دانشگاهمون به اسم مارتین بود. یک آقای ارمنی (مارتین) با دو تا از پسراش اونو اداره می کردند. برعکس سگ پز، جای کوچولو و تمیزی بود و آدمایی که توش کار می کردند مودب بودند. من و دکتره که پای ثابت بودیم و اکثرا بعد از اینکه سر ظهر کلاسمون تعطیل می شد می رفتیم اونجا. تا ما دوتا رو می دید روی کاغذ می نوشت :هات داگ، نصف شود. یک مدتی هم که جنون گاوی مد شده بود همش جوجه می خوردیم. بعضی وقتا خودمونو لوس می کردیم و نوشابه مخلوط می خواستیم. (سیاه و زرد در هم)
یک بار من چند تا کتاب دستم بود که یکیشون کتاب کوری ژوزه ساراماگو بود. یکی از پسرای مارتین که درشت تر از اون یکی بود و قیافه اش کمی مهربان و تا قسمتی ابله بود، وقتی کوری را دست من دید،ازم پرسید که این کتاب را خوانده ام یا نه؟ وقتی گفتم نه در ادامه تعریف کرد که به کتابفروشی رفته و از صاحب مغازه یک رمان برای سرگرمی خواسته. صاحب مغازه هم بهش کوری را معرفی کرده و کلی از جوایزی که این کتاب به خودش متعلق کرده،تعریف کرده است. بیچاره وقتی این کتاب را که دست من دید انگار داغ دلش تازه شده بود. در حالی که سرش را تکون می داد گفت: خانم این کتابو که خواندید اگر چیزی ازش فهمیدید به من هم بگید!
امروز تو کتابخونه چشمم به کوری افتاد و تمام خاطراتی که تو اون مغازه کوچولو داشتیم برام زنده شد.

+

یک عکس مرده

شلوار جین کهنه، پلیور سرمه ای رنگ و رو رفته بافت درشت
موسیقی دهه 60 و 70
کتابخانه بزرگ پر از کتاب های ریز و درشت
بوی ادکولن قاطی شده با بوی سیگار
قطعات باخ برای گیتار
ماشین تحریر عتیقه گوشه اتاق
حرکت دستها موقع صحبت
صورت زبر و صدایی به همان زبری
نم نم بارون
گرمی در سرما
کتاب ها و کاغذهای پراکنده در کف اتاق
تقلید باله
صحبت بدون کلام
سیگار،سیگار
بازم سیگار

+

دیدن The wall برای n امین بار

[Thursday, December 15, 2005]   [Link]   [ ]

مدال های اتمی اینشتین!
وای! جان من اینو حتما بخونین! وقتی می خواندمش شبیه اون icon یاهو مسنجر شده بودم که از شدت خنده پاهاشو می کوبد زمین!

جریان از این قرار است:
اخبار ساعت 22:30 ، شبکه دوم سیما: "کشف راز معمای مدال های اتمی آلبرت اینشتین، آن هم پس از نیم قرن، بهت و حیرت دانشمندان را برانگیخت. بهاره کمالی سروستانی،25 ساله و دانش آموخته رشته مدیریت بازرگانی که تحقیق در زمینه علم شیمی را بخاطر علاقه پی گیری می کند، پس از سه سال تلاش پیگیر موفق شد مدال های اتمی اینشتین را طراحی و توجیه کند. آلبرت انیشتین مدال های اتمی را به عنوان..."

نویسنده این لینکی که دادم به قول خودش به تفسیر این خبر پرداخته تا ذهن خواننده ناآگاه را به اهمیت موضوع روشن کند! اگر کسی در حد فیزیک و شیمی دبیرستان ته زمینه فکری داشته باشد می فهمد که این خبری که در صدا و سیما پخش شده، چقدر پرت و پلا و خنده داره . دست نویسنده این مقاله درد نکند، من که خیلی خندیدم.

+

اونروز تو خیابون انقلاب دیدم در پوسترهای تبلیغاتی کلاس کنکور عکس اینشتین را انداخته اند. فکر کنم تا حالا هیچ دانشمندی تا این حد خز* نشده است. هرکی از جاش پا می شود یا می خواد تئوری نسبیت را نقض کند یا به زندگی روزمره بسطش بدهد! در این که نابغه بوده و charismatic ، هیچ شکی نیست ولی خیلی های دیگه هم کارشون خیلی درست بوده ولی تا این حد معروف نشده اند و عامه مردم اونارو نمی شناسند. فکر کنم کمتر کسی حتی بدوند که اینشتین جایزه نوبل را بخاطر نظریه نسبیت اش نگرفته بلکه سر موضوع دیگری بوده. نمی دونم شاید موهای آشفته اش یا مفهوم جنجال برانگیز نظریه اش یا علل سیاسی (جهود فراری از دست هیتلر، بمب اتمی) تا این حد معروفش کرده.

+

خدا رو شکر که خیلی وقته تلویزیون نگاه نمی کنم و کمتر حرص می خورم.. از دست قیافه های مجری های بی ادب و ابرو برداشته شون که عشوه می ریزند و فکر می کنند که خیلی باحال و بامزه و مدرن اند راحت شدم. از دیدن قیافه ها و شنیدن دورغ هایی که حرصم می دن راحت شدم. اخبار علمی شون هم که واقعا نوبره. عوامفریبی تا چه حد؟


* این اصطلاح خز را چند ماهی می شه که از یکی از بچه های فامیلمون یاد گرفتم. ببخشید از بکار بردنش، خیلی کاربردیه!

[Wednesday, December 14, 2005]   [Link]   [ ]


کنستانتین سیوسو/ برنده جایزه سوم بخش سالمندان

+

این کاریکاتور شدیدا منو یاد عمو بزرگم انداخت. :)

  [Link]   [ ]

سادگی یا پیچیدگی
خواندن این دو تا جمله در کنار هم بنظرم جالب اومد.

اگر مغز انسان چنان ساده می بود که ما از آن سر در می آوردیم، هنوز چنان احمق بودیم که هیچ از آن سردر نمی آوردیم.
"دنیای سوفی"

در علم روابط اساسی باید ساده باشند.اعتقاد من بر این بود که طبیعت طوری ساخته شده که قابل فهم است، یا بهتر بگویم، اندیشه ما طوری ساخته شده که طبیعت را می تواند فهم کند. همان نیروهای سازماندهنده ای که طبیعت را با همه شکل هایش صورت داده اند، ساخت ذهن مارا هم بوجود آورده اند.
"هایزنبرگ"


سنم که کمتر بود* دفترهای یادداشت کوچکی داشتم که در آنها جمله ها یا مفاهیمی که در خلال خواندن کتابی یا بحثی بنظرم جالب می آمدند، یادداشت می کردم. حالا که ورقشون می زنم تازه می فهمم که چه کار جالبی بوده و چقدر حیفه که الان دیگه این کارو نمی کنم. اینارو از دفتر سال 76 ام گیر آوردم.

*نزدیک تولدم شده و دوباره احساس بزرگ شدن داره خفم می کند. :(

+

اوایل کارم که معلوماتم زیاد نبود و اسم پروژه ام را یکنفس، بدون تپق زدن نمی تونستم بخونم چند صفحه ای از یک کتاب را عینا ترجمه کرده بودم. نمی دونم چی به عقلم رسیده بوده چون من هیچ وقت این کارو نمی کنم. اغلب سعی میکنم بخوانم و نت بردارم. سعی کردم ترجمه هام را بخوانم. عین جمله های وصیت نامه خمینی شده بودند. نه سرشون معلوم بود نه تهشون. بعد از خواندن چندین خط خبری از فعل نبود. خلاصه به هر دلیلی که اینکارو کردم کلی امروز باعث خنده ام شدند.

+

می گه دلم تنگ شده. می گم خوب بهش زنگ بزن. می گه: نه شیر شتر نه دیدار عرب!

[Tuesday, December 13, 2005]   [Link]   [ ]

کیت کت با چایی و دیگر هیچ

از یک استاد دانشگاه در یک محیط آکادمیک انتظار چنین برخوردی را نداشتم. پر از دروغ و تزویر و وقاحت. انگار به جای چندین سال تحصیل در اروپا در یک بنگاه دلالی کرده. اجازه استفاده از دستگاهی که دارد خاک می خورد را بهمون نداد.
من موندم و دو ماه دیگه و حوضم...

+

جدیدا خوابام همش در خونه و اتاقم اتفاق می افتند. از خواب که بیدار می شم قاطی می کنم که کدوم یکی خوابه! یاد اون جمله ای از چین چوانگ تسه می افتم که می گفت : "من یک بار خواب دیدم پروانه ام، و حالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام، که خواب دید پروانه است، یا پروانه ام که خواب می بیند چوانگ تسه است."

+
بعضی وقتا هیچ چیزی به اندازه حموم رفتن نمی چسبه و از اونم بالاتر هیچ چیزی به اندازه مخلفاتش بهم آرامش نمی ده.مخلفاتش شامل اینان: چسبیدن بوی شامپو و صابون به من ،نوشیدن یک لیوان چایی داغ و کیت کت، کشیدن سوهان به ناخن ها( نه کوتاه نه بلند) و یک لایه لاک بی رنگ، ابرو برداشتن تا موقعی که مطمئن بشم لنگه به لنگه شده اند و از این بیشتر نمی تونم خرابشون کنم، به تن کردن یک دست لباس خواب نخی و نرم بعد از اینکه کلی با حوله کلاهدارم ول گشتم، گفتن یک" به درک" غلیظ به تمام مشکلات، زیر و رو کردن ذهنم برای پیداکردن چند تا سوژه خوب برای فرورفتن در رویا، گوش دادن به موسیقی تا وقتی که چشمام گرم خواب شن.

[Monday, December 12, 2005]   [Link]   [ ]

از دور دل می بره...
Il est plus facile d’être bon pour tout le monde, que pour un seul.

خیلی آسانتر است که با همه مهربان باشیم تا تنها با یک نفر.
" الکساندر دوما"

+

نمی دونم چرا این جمله منو یاد ضرب المثل "از دور دل می بره از جلو زهره" می اندازد. بعضی از آدما تا وقتی که جزو یکی از "همه" ها براشون باشیم، همه چیز خیلی خوب پیش می ره و دل آدمو می برن. ولی وقتی براشون " یک نفر" خاص بشیم، تازه اون ریزه کاری های اخلاق و ذهنیتشون را نشون می دن و دهن آدمو پلیش اپتیکی* می کنند! حالا بیا و به دیگران ثابت کن!

* optical polish : ابزاری است برای صاف کردن سطوح در حد آنگستروم

[Saturday, December 10, 2005]   [Link]   [ ]

رنگ صوتی
حتی هنگامی که ترومپت و فلوت صدایی واحد را با دینامیکی یکسان بنوازند قادریم صدایشان را از یکدیگر تشخیص می دهیم. کیفیتی که صدای آنها را از هم متمایز می کند، رنگ صوتی یا تمبر (timbre) نامیده می شود. رنگ صوتی با واژه هایی همچون روشن، تیره، درخشان، نرم و غنی توصیف می شود.

دگرگونی رنگ صوتی نیز، مانند دگرگونی دینامیک، تضاد و تنوع می آفرینند. هنگامی که ملودی با یک ساز و سپس با یک ساز دیگر نواخته می شود، تاثیر های بیانی متفاوتی پدید می آورد که به سبب رنگ صوتی ویژه هر کدام از آن سازها است.

رنگ های صوتی متضاد ممکن است برای برجسته نمایی یک ملودی تازه بکار گرفته شوند. مثلا پس از آن که ویولون ها ملودی را نواختند، ابوا ممکن است ملودی متضادی را با رنگی تازه ارائه کند.

رنگ های صوتی می توانند حس پیوستگی نیز پدید آورند؛ تشخیث یک ملودی که گاه در قطعه شنیده می شود هنگامی آسانتر است که هر بار با همان ساز یا سازهای قبلی نواخته شود. برخی از سازها ممکن است تاثیر برانگیزنده ملودی را شدت دهند: صدای درخشان ترومپت با نواهای قهرمانی یا نظامی مناسبت دارد و رنگ تسکین بخش صدای فلوت با حال و هوای یک ملودی آرام همخوان است. در واقع آهنگسازان اغلب با در نظر داشتن رنگ صوتی سازی ویژه به خلق ملودی می پردازند.

تلفیق سازهای مختلف به پیدایش رنگ های تازه ای می انجامد که هیچ کدام از سازها به تنهایی قادر به انجام آن نیستند.

"درک و دریافت موسیقی"

+

طی بحث های تلفنی و sms ای و رجوع به کتاب های خاک خورده در ظهر این جمعه، من و "دکتره" به نتایج فیزیکی بس جالب ( احتمالا فقط برای جفتمون!) در مورد رنگ صوتی رسیدیم. بحثمون از رنگ صوتی شروع و به رنگ کوارک ها ختم شد. نتایج این brain storm دونفره را بعدا به اطلاع خاطر حضرات محترم ومحترمه می رسانم. البته بعد از اینکه برای خودم جا افتاد و نظری به یک مقاله پیشنهادی دکتره انداختم.

از شما چه پنهون که بعد از صحبت با دکتره خواستم یافته های جدید را اول با خانواده عزیز در میان بگذارم. از اونجایی که در خانواده ما به تعداد افراد خانواده منتقد ( از اون بی رحماش) داریم، هر جمله ای که از دهن آدم درمیاد از فیلترشون می گذرد. در آن واحد غلط های تلفظی، معنایی، تاریخی، جغرافیایی، فلسفی،ادبی، علمی ،... حتی غلط املایی! را هم اصلاح می کنند. پووف!خلاصه جمله اول را کامل نگفته بودم که شروع کردند.نذاشتند حرفمو بزنم. بعدش می گن چرا اعتماد به نفس نداری؟! منم با خودم گفتم می رم تو وبلاگ دلبندم همه اینارو می نویسم. ایش بدم میاد!

[Friday, December 09, 2005]   [Link]   [ ]

Country:Iran
صبح دم در در کوچیکه بالای دانشگاه یک کاغذ زده بودند به این مضمون: دانشگاه به علت آلودگی هوا تعطیل است، چه برای دانشجو چه کارمند. سعی کردم که لزوم رفتنم را به داخل برای دربان توضیح بدم اما دربونا وقتی نخوان بفهمند، نمی فهمند! لحن و طرز حرف زدنشونم همیشه جوریه که به راحتی می تونن اعصاب آدم را خرد کنند. فکر کنم برای استخدامشون ازشون تست عقده و بی تربیتی می گیرند، هرکی بیشتر امتیاز بیاره، اونو انتخاب می کنند.* نه از تحقیقات چیزی می فهمند، نه از کار دانشجو. فکر می کنند دانشگاه و تمام تشکیلاتش را ساختند که اینا بیان دم درش بایستند و گیر بدهند و اهمیت خودشون را به بقیه یادآوری کنند . نمی دونم اینجا را با سازمان امنیتی سیا انگار عوضی گرفته اند. به استادم زنگ زدم ،در راه بود. بالاخره من و یکی دیگر از بچه ها بعد از به امانت گذاشتن کارتهامون همراه او وارد شدیم و بعد از انجام کارای نیمه تمامم برای اینکه برای استادم شر نشم اومدم بیرون. دلیل اینهمه کنترل را نفهمیدم. بالاخره منم جونم را دوست دارم، حتما کاری دارم که اومدم دانشگاه. نمی دونم شایدم بخاطر 16 آذر انقدر می ترسیدند و سفت و سخت می گرفتند. تا اونجایی که یادمه هوا از اینم آلوده تر شده بود ولی دل کسی برای مردم نسوخته بود.

دوستم چشماش باد کرده بود. می گفت دیشب خونمون عزای عمومی بود. شوهر خواهرش مهندس پرواز است. بخاطر سرماخوردگی اون پرواز را نرفته بوده. تمام دوستان نزدیکش تو اون سانحه جان دادند. می گفته ما هر بار می خواهیم پرواز کنیم عملیات انتحاری انجام می دهیم. اکثر هواپیماها آمریکایی هستند و قطعاتشون را نمی توانیم تهیه کنیم و از یک حد بیشتر تعمیر نمی شوند. وقتی اعلام می کنیم که این هواپیما آمادگی پرواز ندارد از فلان تیمسار دستور میاد که باید پرواز کنید. در ارتش هم سر باز زدن از فرمان معنی ندارد. یک چیزی برای شخص من جالب بود. دیشب که تلویزیون را نگاه می کردم همش صحبت از خبرنگارایی که تو اون هواپیما بوده اند می کردند و عکس هاشون را نشون می دادند. یک لحظه با خودم فکر کردم هیچکی حرفی از خلبان و کادر پرواز بیچاره نمی زند. انگار اونا آدم نبوده اند و جونشون عزیز نبوده و ناحق نمرده اند. بالاخره هرچی باشه، تریبون دست اونا نیست!

بازدیدی که از یکی از مراکز تحقیقات داشتیم را بیاد آوردم.اکثر دستگاه های آزمایشگاهیمون که آمریکایی هستند از کار افتاده اند و برای تعمیرشون هیچ سرویسی اعم از فروختن قطعه یا فرستادن متخصص صورت نمی گیرد. دیگه ژاپن و بعضی از کشورای اروپایی هم روی خوش نشون نمی دهند. وقتی یک قطعه ای را می خواهند بفروشند، شماره سریال دستگاه را می خواهند و از روی آن می فهمند که به ایران فروخته شده. عین بعضی سایت های علمی آمریکایی که از روی IP مون می فهمند ایرانی هستیم و اطلاعات در اختیارمون قرار نمی دهند. با دیدن country:Iran روی مونیتور عرق سرد رو پیشونیه آدم می شینه. نمی دونم تا کی باید متحمل این خواری وخفت باشیم.

دلم گرفته دوباره.هرروز باید شاهد این باشیم که جون و وقتمون بی ارزش است. بی ارزشترین چیز. هر از گاهی یک تلنگرهایی بهم می خورد و دوباره در تصمیم رفتن مصمم می شم. می دونم گذرا است. بازم فراموش می کنم و در این مرداب به سر خواهم کرد.

*قصد توهین به این شغل و دربان ها را ندارم. همیشه استثنائاتی وجود دارد. شایدم دربان های اینجا اینجورین و استثنا بد.

[Wednesday, December 07, 2005]   [Link]   [ ]

اسب پلنگ صورتی
اگر پیه نرم افزار word به تن شما هم خورده باشد، می تونید تصور کنید من الان چه حالی دارم. چشام شده رنگ لبو، گردنم هم مثل چوب درخت عر عر (ار ار؟).قبلا که یه چیزایی برای خودم تایپ می کردم اصلا فکر نمی کردم کارم اگه دقیقتر باشد این جونور انقدر اذیتم کند. می ترسم به جای اینکه این پایان نامه تموم شه، خودم تموم کنم! سر تنظیم شکل ها و heading و پاورقی و فرمول ها پدرم در اومده. تازه این دو فصل اولشه. من نرم افزاری تا این حد دمدمی مزاج و بد قلق ندیدم. رفتارش با من عین رفتار اون اسبه با پلنگ صورتی بود که نمی خواست بهش سواری بده! فقط اگه اون undo اش هم نبود دیگه نمی دونم چه بسرم می اومد. یک سری چیزا رو هم داده بودم بیرون برام تایپ کنن. پول هر فرمول جدا از پولی است که برای تایپ هر صفحه می گیرن. من به خیال خودم فرمول ها را حذف کرده بودم و می خواستم خودم بعدا اضافه کنم. بعد دیدم تایپیست یدونه سینوس را هم جزو فرمول حساب کرده. وقتی ازش پرسیدم گفت فرقی نمی کند چه فرمول کوچک باشد چه بزرگ، یک قیمت دارند. حرصم گرفت. تو دلم گفتم این دفعه چند تا از اون بسط های آبدار (بر وزن فحش آبدار) از تو کتابا در میارم می دم تایپ کنی تا بفهمی فرمول چیه؟! بعد که عصبی بودن ناشی از خستگی ام رفع شد کلی خجالت کشیدم. دختره بیچاره تو اون زیرزمین از صبح تا هفت شب یکدم دارد تایپ می کند و با یک عده دانشجوی دیوانه مثل من طرفه. با فکر کردن به اون زیرزمین و جای تنگ و کار عذاب آورش به این نتیجه رسیدم که چقدر پول کم می گیرد حیوونکی...

+

تو این فیلما دیدین تبه کارای حرفه ای و سطح بالا ، یه اتاقای مخصوص برای relax شدن شون دارن. در حالی که چای سبز می خورن، روی تخت های مخصوص و بالش هایی با طرح های شرقی دراز کشیدن. موسیقی کوتوی سنتی ژاپنی طنین انداخته و یک دختر چشم بادومی انگشت های پا و کف پاهاشونو ماساژ می ده. بعد از یکروز پر کار، اونقد دلم از اون ماساژهای پا می خواست.

+

در وبلاگ گردی های خود سر از ساتگین در آوردم. موسیقی اش خیلی مطبوع بود. اگه سر زدین حتما speaker هاتون را روشن کنید.

[Tuesday, December 06, 2005]   [Link]   [ ]


کسانی که دچار بی خوابی می شوند خود را کمابیش مقصر می پندارند.
چه می کنند؟ شب را احضار می کنند.

"موریس بلانشو"

[Monday, December 05, 2005]   [Link]   [ ]

ماجراهای من و تن تن

بعد از اینکه برادرم با ما زندگی نمی کند، نظم و سیستم چیدمان مامانم بر اتاق بهم ریخته و هنری اش غلبه کرده و انگار نه انگار که این اتاق یک زمانی اتاق او بوده. کتابخانه ها بعد از رفتنش در اتاق او متمرکز شدند. میز اتو هم همینطور. تختش هست و یک کمد که در یک گوشه اش پر است از چوب و ساز های نیمه کاره اش و بقیه قسمتهاش پر است از یک سری خرت و پرت و چیزهایی که با خودش نبرده است. کمد را باز کردم، دنبال جوهر خودنویس می گشتم. جلوش نشستم و یاد بچگی هام افتادم که فضولی کردن در وسایل مربوط به برادرم جزو یکی از لذت های دوران کودکی ام محسوب می شد. کلکسیون پاک کن، کلکسیون کبریت، عکس هایی که از توی آدامس ها جمع کرده بود،مدادرنگی و آبرنگ هاش، بنظر من یک گنجینه تمام عیار بود. اون موقع با ترس و لرز کمدش را اگر یادش می رفت قفل کند، باز می کردم و دونه دونه هرچی داشت بر می داشتم و شاید برای چندمین بار بازرسی می کردم و بعد با احتیاط سر جاشون می گذاشتم تا اینکه بویی نبرد. جزو همین چیزا سری کتاب های ژول ورن و والت دیسنی و از همشون مهمتر تن تن بود که همشون را مرتب کنار هم ردیف می کرد و یادمه کلی با پسر های فامیل سر اینکه کدومشون سریشون کاملتره کل کل داشتند. یادمه از موقعی که سواد خوندن نداشتم دلم برای اون کتابا غش غش می رفت ولی هیچ وقت بهم اجازه نمی داد بهشون دست بزنم! شایدهمین ممنوعیت که منجر به خواندن یواشکی شون می شد، انقدر برای من لذت بخش بوده و این کتابا بخصوص سری تن تن را برای من جاودانه کرده. کتاب ها را از توی یک کارتون بیرون آوردم، دوباره ورقشون زدم. از بین همشون عاشق هفت گوی بلورین و تن تن در معبد خورشید بودم. و از بین شخصیت ها عاشق کاپیتان هادوک و پورفسور تورنسل و اون گیج بازی های مخصوص خودش (که کاپیتان هادوک از دستش خون جیگر می خورد) بودم. لامایی که ریش کاپیتان هادوک را گاز می زد. کاستافیوره و شعر مخصوصش : "می خندم، می خندم وقتی در آینه خود را چنین زیبا می بینم." دوپنت و دوپونت که مرغ های دریایی رو کلاشون پی پی می کردند. نستور و اون پسر عرب شیطونه ( اسمش یادم رفت؟). اگر تمام صحنه هایی که جلو چشمم اومد را بخوام بنویسم، کلی صفحه می شه. بعضی از کتاباشو واقعا قدم به قدم از حفظم و هنوز دلم می خواد ورقشون بزنم. تن تن هم شخصیت جذابی بود و از اون موقع بود که از شغل خبرنگاری خوشم میومد. که البته با خواندن کتابای اوریانا فالاچی و جورج اورول در دوره راهنمایی، دیدم نسبت به خبرنگارا ارتقاء پیدا کرد. اینکه حالا چه دیدی دارم باشه بعدا می گم.:D

حالا در این کمد هیچ وقت قفل نمی شود و همه چیزایی که روزی ارزشمند بودند،خاک می خورند و فراموش شده اند…

+

یک جورایی ترس بر من مستولی شد که اگر یک زمانی، زبانم لال، گوش شیطون کر، بر حسب اتفاق گذر برادرم به وبلاگ من بیفته، پوست سرم را می کند!

[Sunday, December 04, 2005]   [Link]   [ ]

عین همون آب هویج خوردن
صبح به صبح در حالی که دماغم را با یک دستم می گیرم، لیوان آب هویج را بزور و در یک نفس سر می کشم. (عین دوا خوردن) نه بوشو دوست دارم نه طعمشو، فقط بخاطر این می خورم که مفید است. خیلی فرق می کند که آروم آروم، جرعه جرعه در حالی که مزشو حس می کنی و لذت می بری نوشش کنی یا در حالی که تمام حس هاتو به روش بستی همشو یکجا هورت بکشی و از دستش خلاص شی، فقط به خاطر اینکه لازم است و مفید. با خودم فکر می کردم مدتیه تمام زندگیم عین آب هویج خوردنم شده. توی این بازه زمانی از هر وقت دیگری مفیدتر و فعالترم. تمام وقتم را پر می کنم. شاید معاشرت و مطالعات و فعالیت های غیر درسی ام هم بیشتر شده . اما فعالیتی که بمنظور صرف، مفید بودنه. بمنظور عقب نموندن و ترس از بدتر شدنه. نه قیافم عین افسرده ها هپلی شده، نه خنده از صورتم می ره. اما احساس می کنم تمام این کارهارو بطور مکانیکی انجام می دم. می خندم عین همون آب هویج خوردن. بظاهر خود اهمیت می دم عین همون آب هویج خوردن.
حد میانی ام گم شده. از ترس نشستن تمام روز می دوم و می دوم ...
می دونم که اگر بنشینم دیگر به راحتی نمی تونم بلند شم. عین خره تو کارتون "بامزی" شدم. وقتی می نشست دیگه از جاش پا نمی شد. یادمه هر کاری می کردن جم نمی خورد اما بمحض اینکه از جاش پا می شد از همه تند تر می دوید. با یادآوری صورتم که به بالش چسبیده و احساس تمام حالات "گرگور زامزا" با پوست و گوشتم، به سرعتم اضافه می کنم و یک نفس می دوم.
هر روز صبح ، پروسه از خواب پا شدن تا از در خونه خارج شدن بدترین و رنج آورترین لحظه های روزم را تشکیل می دهد. اما سرازیری کوچه را که پایین می رم، ته دلم خوشحالم از اینکه امروز را هم موفق شدم بر احساسات گرگور زامزایی خود غلبه کنم . باید روز مفیدی داشته باشم، عین همون آب هویج خوردن.

[Saturday, December 03, 2005]   [Link]   [ ]

شهید راه سنتز
می گم خیلی با اون تصویریکه از من تو ذهنت مونده فرق کرده ام. اون موقع در حالت تز بودم، حالا از اونور افتاده ام شدم آنتی تز.
منتظر و امیدوارم که برسم به سنتز.
می گه می ترسم تا آخر عمرت در آرزوی رسیدن به سنتزبمونی . اونوقت روی سنگ قبرت می نویسند : "شهید راه سنتز"

[Thursday, December 01, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]