سلطه جوی آرام
مثل گربه ای شدم که ناخوناشو تیز کرده و منتظر یک حرکته که پنجول بزنه. وقتی عصبی می شم کاملا از تو چهره ام خونده می شه. راه گلوم منقبض می شه و اگه حرف بزنم از دهنم آتیش بیرون میاد. فقط یک چیزی را می خواستم بگم:
خشونت و سلطه جویی فقط از طریق داد و فریاد کردن یا پرت کردن اشیاء جلوه نمی کند! خشونت و سلطه جویی را ، از طریق لحن آروم و سکوت یا با سخنرانی های قشنگ و همه پسند هم می توان اعمال کرد . حتی خیلی بیشتر از اون ابلهی که های و هوی دارد. آره! می شه سلطه جویی کرد بدون کوچکترین نماد خارجی !
آخ که چقدر کسی که با این نوع سلطه جویی طرفه می سوزه... آخ که چقدر می سوزم...

[Friday, April 29, 2005]   [Link]   [ ]


در طبقه چهارم خوابگاه در یکی از اتاق ها به مناسبت عروس شدن یکی از دخترا جشن گرفته اند. همه بچه های طبقه را دعوت کرده اند. در اتاق دو تا تخت دو طبقه هستش. همه روی تخت ها ولو شده اند و عده ای هم روی زمین نشسته اند. صدای نوار را بلند کرده اند و دست می زنند. با آهنگ می خوانند و بعضی ها هم اون وسط می رقصند. تحمل اون اتاق با اون آلودگی صوتی و تصویری و بوی گند عرق غیر قابل تحمله. اگر فیلم زندان زنان را دیده باشید تصور این صحنه خیلی براتون راحت تر می شود. منم یک گوشه توی تخت پایینی پهلوی هم اتاقیام کز کرده ام. سعی می کنم لبخند بزنم و ناراحتی ام را نشون ندم. من برای چی توی این اتاقم؟ برای اینکه بهشون ثابت کنم که ازشون بدم نمیاد ! برای اینکه بهشون ثابت کنم که بهشون فخر نمی فروشم و خودمو نمی گیرم! برای اینکه سعی کنم با محیطم هم رنگ بشم. ولی به چه قیمتی؟ به قیمت این همه عذاب؟ فرهنگ مون و محیطی که بزرگ شده ایم متفاوته، چرا من همیشه باید ملاحظه دیگران را بکنم. پس چرا هیچ کدوم اینها و هم اتاقیام هیچ گونه ملاحظه ایی را در مورد من نمی کنند. همیشه من هستم که سکوت می کنم و سعی می کنم که خودم را با شرایط و افراد مختلف وفق بدهم.
یک وقت آدم به خودش میاد و می بیند که تمام عمرش را در حال وفق دادن خودش گذرانده و همیشه سعی کرده که وفق دهنده باشد. از محیط خانواده بگیر تا محل کار و درس.می بیند که تمام اطرافیانش تنبل شده اند. همه را بد عادت کرده. همه از او انتظار دارند که کوتاه بیاد و هیچ کس حاضر نیست که برای یک بار هم که شده ملاحظه بکند و این وفق دادن و این ملاحظه کردن بعد از مدتی به صورت یک وظیفه و یک کار معمول در می آید. این وقته که فشار زیاد می شه و تحمل تمام اینها که مقصرش هم خودشه خیلی سخت.

[Wednesday, April 27, 2005]   [Link]   [ ]

Devil's Dance
صبح با صدای آهنگی که از خونه همسایه مون می آمد از خواب بیدار شدم. تا خواب آلودگی از سرم بپرد و موقعیت زمانی و مکانی و احساسی خودم را درک کنم ،دلتنگی عجیبی تمام وجودم را گرفت. قفسه سینه ام به شدت فشرده شد و گریه ام گرفت. .. همین درد باعث شد زودتر به خودم بیام و منشاء این درد ناگهانی را رد یابی کنم. بازهم موسیقی... این جادوی مسحورکننده... عین فیلم جلوی چشمام اومد. مهمانی ای که بخاطر من گرفته شده بود. اکثرا همه را از قبل می شناختم،اما نه به این نزدیکی. باز هم بخوبی با همه ارتباط برقرار می کردم . بظاهر شاد و شنگول و شیطون بطوری که حتی خودم را هم بخوبی فریب داده بودم و خودم هم این نقشم را باورم کرده بودم. حرف می زدم و حرف می زدم . گاهی خودم را بدست امواج موسیقی می سپردم. هر چه زمان می گذشت در نقشم فروتر می رفتم، غافل از اینکه الکل رخنه کننده موزی به کار خودش مشغوله.
"رو کردن تمام لایه های درونی و پنهان شده"
موسیقی... این جادوی مسحور کننده...اونشب هم مثل امروز صبح غم و دلتنگی تمام وجودم را گرفت. در حال صحبت و خنده بودم که گلوله های اشک از صورتم می ریخت. مخاطبم با چنان تعجبی نگاهم می کرد که مطمئنم هیچوقت این صحنه را فراموش نمی کند. به صحبت ادامه می دادم و می خواستم اشکهایم را انکار کنم ولی نقابم بتمامی افتاده بود و کاملا عریان بودم.
مهمانی را ترک کردم و هیچ وقت دیگر نخواستم که هیچ کدومشون را ببینم.

Yeah, I feel you too, feel those things you do
In your eyes I see a fire that burns to free the you, that’s wanting through
Deep inside you know, the seeds I plant will grow
One day you will see, and dare to come down to me
Yeah come on, come on now, take the chance
That’s right, let’s dance…

“Metallica”

[Tuesday, April 26, 2005]   [Link]   [ ]


پوووف!...امروز از اون جمعه های دلگیر ؛از جنس دلگیری و کسالتی که موقع دیدن کارتون کار و اندیشه در بچگی هام بهم دست می داد؛ هستش.آخر هفته کلی کارهای عقب مونده ام را می خواستم انجام بدهم ولی مریضی امونم را بریده و نتونستم از خونه بیرون برم. دیروز دکتر رفتم .بغیر از آمپول های بدجنس و داروهای معمول سرماخوردگی بهم یک شربت داده که در بروشور دارو یکسری راهنمایی عمومی کرده که عوارض جانبی اش را می نویسم.

"از مهمترین عوارض آن می توان به خواب آلودگی ، خستگی، افزایش وزن و خشکی دهان اشاره کرد. عوارضی چون تهوع،سرگیجه، سردرد،تشدید آسم و برونکو اسپاسم از جمله عوارضی هستند که به میزان و مقدار مصرف دارو وابسته هستند.در بعضی مواقع علائم گیجی و عدم هوشیاری، تشنج، کاهش یا افزایش ضربان قلب و کاهش فشار خون مشاهده می شود. در اینصورت بیمار خود را به اولین مرکز درمانی انتقال دهید."

من که حسابی از این شربت ترسیدم!

[Friday, April 22, 2005]   [Link]   [ ]

گوپتیس گوپتیس
پس از یک ماه دوندگی و شستشوی مغزی استاد راهنما و با استفاده از لم پاندول شدن (آویزون شدن) ، بالاخره صاحب یک اتاق خیلی خوشگل در دانشگاه شدم. از اونم بالاتر اتاقم یک کامپیوتر دارد که به اینترنت وصل است. لازم دانستم قبل از به چرخش در آوردن چرخ های تحقیقات کشور این پست را بنویسم تا بدین وسیله مراتب شادی و شعف خود را به دوستان اعلام دارم. D: از صبح تا حالا آبدارچی های عزیز مشغول تمیز کردن اتاق و منم کار نظارت را به عهده گرفته بودم. فکر کنم آبدارچی ها از این به بعد سایه ام را با تیر می زنند!
حالا که تحویلم گرفته اند می خواهم درخواست بعدی ام را مطرح کنم. درخواست ام شامل یک جفت اسکیت می باشد که پیاده روی های متوالی و گزکردن های طاقت فرسا دردانشگاه و بین ساختمان های مختلف دانشگاه را تسهیل می بخشد و در وقت اینجانب صرفه جویی و درمراتب بالاتر به نفع این مرزو بوم می باشد. : ))
مثل اینکه راستی راستی خیال برم داشته! ;)

[Monday, April 18, 2005]   [Link]   [ ]

no respect even for a concept
حسابی داغ شده ام. نبضم تو شقیقه هایم میزنه. تا حالا انقدر تنها ، انقدر در سکوت و سکون خشمگین نشده بودم. یک گره بزرگ بالاخره باز شد. یک علامت سوال جایش را به واقعیتی سپرد. واقعیت؟!...هرچقدر سعی می کنم که به خودم بقبولانم که نباید ناراحت باشم ، نمی توام. فکر کنم دلم شکسته.... سکوت می کنم. سکوت می کنم تا تحریف کنم. سکوت می کنم تا واقعیت را از اعتبار بیندازم و به آن بخندم. سکوت می کنم ، جون سکوت پیشه من است.

"بیش از اینها، آه، آری، بیش از اینها می توان خاموش ماند"

[Friday, April 15, 2005]   [Link]   [ ]

پشیمانی
مثل همیشه لباس کار چهارخونه اش را پوشیده و روی کار آخرش کار می کند. ولو شدم روی کاناپه. بالش را زیر سرم مرتب کردم و ازش خواستم که صحبت کند. سیگار گوشه لبش را بر می دارد، نزدیکم می شه و بهم تعارف می کند. بهم می گه که شراب خوب هم دارد." نه نمی خوام ،مثل وقتی شدم که کاپیتان هادوک قرص های تورنسل را خورده بود و حالش از هرچی مشروب بود بهم می خورد. مدتی است که لب به سیگار و مشروب نزدم." خطوط چهره اش مثل موقع هایی که حرفی را باور نمی کند تو هم می رود و برق چشماش با لبخندش بهم می گه که خر خودتی! بر می گردد و فرز به سمت ضبطش می رود و با طنز خاصی می پرسه : "سلیقه موسیقی ات که عوض نشده؟ بازم موسیقی تلمبه روحته؟" سرم را تکون می دم. "دوباره حالت بده که یاد ما کردی ؟" با تغیر بهش می گم: "اگه ناراحتی می رم ! "از روی میز شکلات نصفه ای را بر می دارم و یک گاز محکم بهش می زنم. اه ... اینم که مال یک قرن پیشه! می گه:" اینجا به هرچیزی که دست می زنی باید قبلش با من هماهنگ کنی. قوانین من عوض نشدن کوچولو! ضمنا خودتم می دونی هر موقع که اینجا بیایی منو خوشحال می کنی، این قانونم هم هنوز پابرجاست. پس دیگه خودتو لوس نکن!" شکلات را با بی حوصلگی پرت می کنم. " دیگه چه خبر؟" با قلم مو انگار چیزایی به نقاشی اش اضافه می کند ولی من تفاوتی را متوجه نمی شدم. انگار که فکرم را خونده باشد خودش می گه:" مدتی است که این کارم تموم شده ولی نمی دونم چرا کنار نمی گذارمش." انگار ناگهان تصمیم اش را گرفته باشد بوم نقاشی را از روی سه پایه اش بر می دارد و به کتابخونه تکیه می دهد. دستش به یکی از قفسه ها می خورد و خاک بلند می شه. یک بوم جدید را روی سه پایه اش می گذارد. شیفته حرکتش می شم. بهش می گم کاش می شد در زندگی هم همین رفتار را داشت. یک پریود مربوط به گذشته را برداشت و کنار گذاشت و بجاش یک بوم سفید سفید را گذاشت. به همین راحتی! تو فکر می رود و بهم خیره نگاه می کند انگار می خواد تاثیر حرفی را که می خواد بگه جلو جلو تثبیت کند.

با صدای بمش آروم می گه: بعضی وقتا نقاش ها یک طرح اولیه ای را می کشند ولی وسطاش پشیمون می شوند و روی کل بوم یک رنگ زمینه را می کشند و دوباره روش شروع به کشیدن طرحی دیگر می کنند. به این سبک "پشیمانی" می گویند. با اینکه طرح جدیدی روی طرح قبلی کشیده شده ولی از زیر طرح جدید ، طرح قبلی خودش را نمایان می کند . بعضی اوقات به طور مبهم و بعضی اوقات کاملا واضح. زندگی هم همینجوره. بطور کامل و به این سادگی نمی تونی گذشته ای را که پشت سر گذاشتی کنار بگذاری!
وقتی می رفتم تعداد ته سیگار ها را شمردم، 8 تا سیگار کشیده بود.

  [Link]   [ ]

تئوری کارها یک جمله معروف دارند: "ما قهوه را تبدیل به paper می کنیم ! "
فعلا از کار paper دادن من فقط قهوه خوردنش را بلدم! ;) الان در حال مزه مزه کردن یک قهوه ترک عالی هستم (جای تمام دوستان خالی). نصف کیک کشمشی روی میز را هم جراحی کرده و کشمشا شو با دقت بیرون آورده و خورده ام. یک کار سرگرم کننده و تسکین دهنده اعصاب. (البته برای من، چون فکر کنم شدیدا این کارم مخرب اعصاب مامانمه) این چند روز را با یک مقاله بسیار جالب سرو کله می زدم. در قسمت هایی از فرمول های ریاضی این مقاله جا خالی هایی به صورت مربع هایی سفید وجود داشت که کار را پیچیده کرده بود. یکی از استادها می گفت که ممکن هست که صاحب مقاله از عمد این مقاله را در اینترنت به اینصورت publish کرده که بطور کامل نشه ازش استفاده کرد! ولی مطمئنا به این فکر نکرده بوده که آدمایی از جنس من این مقاله براشون جذاب تر می شود و مقاله حکم پازلی را پیدا می کند که حریصانه تر تلاش به حل آن می کنند. بالاخره امروز کار حدس فرمولها تمام شد و مطابقت فرمول ها با نمودارهای مقاله حاکی از درست بودنشون است.آخیش...

[Wednesday, April 13, 2005]   [Link]   [ ]


قسمت آخر شعر سنگ نبشته های گور پل الوار

کاش زندگی کنم
تا برگ از درخت نریزد
تا دل آب بتپد
تا روز رفته باز آید.

ÉPITAPHES

Que je vive pour que l’arbre
Ne perde pas ses feuilles
Pour que le cœure de l’eau batte
Pour que le jour revienne.

Paul Eluard

***کتیبه روی گور شیوه ای است کهن تا زندگان را به اندیشه وادارد و از فراز دیوار گذشته امید و اعتماد را انتقال دهد.

+

امروز یک دفتر سبز راه راه خیلی قشنگ از شهر کتاب برای خودم خریدم تا موفقیت های زندگی ام را در سال جدید هر چقدر هم که کوچک باشد درونش بنویسم. ایده از دوست سبزم بود. :) :*

[Saturday, April 09, 2005]   [Link]   [ ]

بگذار چندی با خودم باشم
ور منطقی برای خودش می بافد و کلاف را می پیچوند و ور احساسی تمامشو می شکافد و داغون می کند. من که به ور منطقی خودم و دیگران خیلی احترام می گذارم، پس چرا به ور احساسی وجودم یک کمی فضا داده نمی شود که آرووم بگیرد و یواش یواش بفهمد که دیگه باید این بازی را تمام کند. بازی را که بجز اعصاب خردی و صلب آرامش چیز دیگه ای به ارمغان نیاورده است. شایدم این بازی هوشمند است و سر بزنگاه موقعی که همه چیز خوب پیش می رود سر و کله اش پیدا می شود و هر دفعه من و تو را گول می زند و فریب می دهد.
دقت می کنی :"یواش یواش!" این یواش یواش خیلی نسبیه. برای هر کسی یک پریود زمانی خاصی را شامل می شود. یک ساعت ، 5 ماه ، دو سال ،... هردفعه که به من برای به کرسی نشوندن ور منطقی ام فشار می آید، عقربه زمان به اولش بر می گردد و حساسیتم نسبت به این بازی و این مفهوم بیشتر. فکر می کنی من کی ام؟ یک دستمال کاغذی ، یک ماشین زبون نفهم ! بابا منم آدمم. منم حق اشتباه در قضاوت کردن را دارم همون طوری که تو هم حق اشتباه کردن را داری. دنیا که به آخر نرسیده. گاهی این فشار به فراموشی و برگشتن به تعادل نگرانم می کند. آره نگران! من که نمی تونم پیج و مهره احساساتم را سفت و شل کنم و جلو کارکردنش را بگیرم . منکه نمی تونم روش یک ضربدر قرمز باطل شد بزنم و بهش واکنش نشون ندم و جلوی قیامش بایستم! ناراحت می شوم. اون موقع هم ناراحت شدم. همون میز گرد. آدمایی را که نمی شناختم و حتی از بعضیاشون تابو درست کرده بودم. یادته؟ یک دفعه گریه ام گرفت. تنها واکنشی که فکرش را هم نکرده بودم. فکر می کنی از گریه کردن در اون موقعیت خوشم می اومد ؟! گریه ای که هم زشتم میکرد و هم تحقیر. از محیط دور شدم. هر چقدر قطر ه های اشک را پس می زدم با شتاب بیشتر و غیر قابل کنترلی روی گونه هام روون می شدند. می دونی اون موقع چه فکرایی تو سرم بود یا فقط ظاهر قضیه را می دیدی؟ چرا به من فرصت نمی دی تا به تعادل برسم. چرا انقدر تحت فشارم؟ چرا دنبال احساساتم گذاشتی؟ چه انتظار عجولانه ای برای فراموشی نام آن تابو و چه تلاش بی وقفه ای. قانونای زورکی و ضربتی به من کمکی نمی کند. تنها چیزی که می خواهم زمان است برای زدودن دلگیری ها (چه بحق چه ناحق) . برای از بین بردن تابو ها. برای کسب آرامش و امنیت و اطمینان بدون وجود تابو ها.
رهایم کن. بگذار چندی با خودم باشم.

[Friday, April 08, 2005]   [Link]   [ ]

طالع بینی و مقدمه کتاب
وقتی یک کتاب تازه را شروع به خواندن می کنم هیچ وقت مقدمه اش را نمی خوانم. چند صفحه اول که مربوط به مقدمه است می گذرم و به سراغ مطالب اصلی کتاب می روم.
این کارم منو یاد طالع بینی می اندازد!
حتما آدم هایی را دیده اید که به ماه های تولد اشخاص علاقه مندند و یک سری خصوصیاتی را به متولدین هر ماه نسبت می دهند. همیشه در اوایل آشنایی بعد از چند جمله ای که رد و بدل می شود ماه تولد را هم در این لابلا می پرسند. اگر توجه کنید اکثرا وقتی ماه تولدتون را فهمیدند دیگه کاری به شخصیت و خلقیات واقعی شما ندارند و مغزشون ناخودآگاه و چشم بسته یک سری داده هایی را که از کتاب ها ی طالع بینی خوانده اند و به آنها به عنوان اصول تغییر ناپذیر پابندند، جانشین داده هایی می کنند که در طول آشنایی، شما ممکن است به ایشان منتقل کنید.
منم وقتی کتاب می خوانم دوست ندارم هیچ خط مشی فکری را از مترجم یا حتی نویسنده کتاب بگیرم. دوست دارم خودم درگیر کتاب شوم و در نهایت وقتی فکر هام سامان یافتند مقدمه را بخوانم. البته این کارم ممکن است خیلی مسخره بنظر بیاید چون اسمش رابجای مقدمه، موخره می گذاشتند و اهل قلم بوضوح عقلشان بیشتر از من می رسد ولی دست خودم نیست وقتی این کار را می کنم احساس حل یک مسئله هندسه با استفاده از حل مسائل بهم دست می دهد!

+

بالاخره کتاب "میرا"(Mortelle) نوشته "کریستوفر فرانک" را خریدم. البته بعد از چند باری که فرصت خرید کتاب داشتم و به کتابفروشی رفته و به دیوار برخورد کرده بودم ;) چون این کتابشون تمام شده بود! طرح روی جلد کتاب را هم دوست داشتم.

[Wednesday, April 06, 2005]   [Link]   [ ]

leave the kids alone!
یکی از آشنایان دوستم تصمیم دارد که برای بار دوم بچه دار شود. به یک دکتر مراجعه کرده و دکتر رژیم غذایی خاصی را به او داده به این منظور که اگر این رژیم غذایی را رعایت بکند بچه اش دختر می شه.اصلا بحثی روی درست یا غلط بودن نظریه رژیم غذایی ندارم، فقط به این فکر می کنم که این والدین از حالا حتی در مورد دختر یا پسر شدن بچه دخالت می کنند، چه برسه به بعدش که بچه بدنیا می آید و بزرگتر میشود! انگار هرچی می گذرد پدر مادر ها تسلطشون را روی بچه ها بیشتر و بیشتر می کنند و بچه ها عین عروسک های خیمه شب بازی یی می شوند که نخشون دست پدر و مادرشون است و روز به روز والدین نخ را محکمتر می بندند و کنترلشون بیشتر می شود و رهایی از این بند سختتر!

[Tuesday, April 05, 2005]   [Link]   [ ]

درهم
خیلی وقته دارم سعی می کنم که آدمها را به صورت درهم دوست داشته باشم و دوست دارم آدمها منو به صورت درهم قبول کنند.
آره! دقیقا واژه درهم که میوه فروش ها به کار می برند و منظورشان این است که میوه های خوب و گندیده را با هم می فروشند. اگر یک کیلو میوه می خواهی نمی شه که تمامشون رسیده و عالی باشند،بلکه باید اینو قبول کنی که گندیده ها و کال ها هم جزوشون باشند.
پارامتر هایی که ما اسمشون را خوب و دلچسب و جذاب می نامیم و پارامترهایی که بد و غیر قابل تحمل می نامیم، خیلی وقتا هر دو از یک حقیقت و اصلی که در وجود شخص می باشد نشات می گیرند. به عنوان مثال اشخاصی که باهوش ،نکته بین و دقیق و تیز می باشند و از نظر پیچیدگی های فکری و ساختار ذهنی اشخاصی بسیار جذاب بنظر می رسند، از طرفی دیگر دارای یک سری وسواس ذهنی و حساسیت فراوان نسبت به محیط اطرافشون و اخلاق های خاصی هستند که بعضی وقتا آزاردهنده می باشد و احتیاج به درک زیادی دارند.باید یادمون باشد که پارامترهای ثانویه ناشی از پارامترهای اولیه می باشند و کاریشون نمی شه کرد.
وقتی با یک نفر ارتباط برقرار می کنیم نمی شود نظارت استصوابی روی خلقیات و افکار و کارهایش قرار دهیم و طبق دلخواه خودمون حذف کنیم!

[Monday, April 04, 2005]   [Link]   [ ]

Surreallism
روزی که "آندره برتون" شاعر و نویسنده و نظریه پرداز فرانسوی نخستین بیانیه سوررئالیسم را در سال 1924 منتشر کرد، تاریخ تولد سوررئالیسم محسوب می شود. برتون را که پاپ سوررئالیست می خوانند پس از " هوگو بودلر" و " آپولینر" با سوررئالیست همراه بود. او در ابتدا با دادا همراهی می کرد که می توان گفت موج غیر منطقی و یک علاقه آنارشیستی به خراب کردن و تحلیل ارزش های هنری و اخلاق منطقی بود. وی سپس از جنبش کناره گیری کرد و سوررئالیسم پس از دادا به وجود آمد.
برتون دانشجوی روانپزشکی بود و دوران خدمتش را در بیمارستان نظامی نانت گذرانده و با بیماران روانکاوی کرده بود. بنابراین با روانکاوی و روش درمانی آن آشنا بود و همچنین به مطالعه پزشکی پرداخته و با آثار "زیگموند فروید" در زمینه روانشناسی تحلیلی و تعبیر رویا بر مبنای تداعی آزاد تصورات مانوس بود.

وی می گوید : " یک تابلو برای من به منظره پنجره ای است که رو به چیزی است. سوال اینست که رو به چه چیزی؟"

سوررئالیست ها نیز در پی آن بودند که تحت تعلیم برتون در یابند که در اعماق ذهن انسان چه می گذرد که خود از آن بی خبر است. آنها برای مطالعه در مورد رویا و خواب و طراحی های کودکان یا هنر دیوانگان تحقیق کردند، که بدون شک از اولین حرکت های مطالعاتی خود آگاهانه و موثر بود.
هنرمندانی نظیر رنه مارگریت و "سالوادور دالی " دارای شاخص ترین چهره های گروهی محسوب می شوند که گرایش به عالم رویا در آثارشان مشهود است. وی با لوئی بونوئل کارگردان سینما در تهیه "سگ آندلسی" که نخستین فیلم سوررئالیستی محسوب می شود همگاری کرد.

[Saturday, April 02, 2005]   [Link]   [ ]

زوجی که ابر در سر دارند


COUPLE WITH THEIR HEADS FULLL OF CLOUDS

SALVADOR DALI

  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]