Devil's Dance
صبح با صدای آهنگی که از خونه همسایه مون می آمد از خواب بیدار شدم. تا خواب آلودگی از سرم بپرد و موقعیت زمانی و مکانی و احساسی خودم را درک کنم ،دلتنگی عجیبی تمام وجودم را گرفت. قفسه سینه ام به شدت فشرده شد و گریه ام گرفت. .. همین درد باعث شد زودتر به خودم بیام و منشاء این درد ناگهانی را رد یابی کنم. بازهم موسیقی... این جادوی مسحورکننده... عین فیلم جلوی چشمام اومد. مهمانی ای که بخاطر من گرفته شده بود. اکثرا همه را از قبل می شناختم،اما نه به این نزدیکی. باز هم بخوبی با همه ارتباط برقرار می کردم . بظاهر شاد و شنگول و شیطون بطوری که حتی خودم را هم بخوبی فریب داده بودم و خودم هم این نقشم را باورم کرده بودم. حرف می زدم و حرف می زدم . گاهی خودم را بدست امواج موسیقی می سپردم. هر چه زمان می گذشت در نقشم فروتر می رفتم، غافل از اینکه الکل رخنه کننده موزی به کار خودش مشغوله.
"رو کردن تمام لایه های درونی و پنهان شده"
موسیقی... این جادوی مسحور کننده...اونشب هم مثل امروز صبح غم و دلتنگی تمام وجودم را گرفت. در حال صحبت و خنده بودم که گلوله های اشک از صورتم می ریخت. مخاطبم با چنان تعجبی نگاهم می کرد که مطمئنم هیچوقت این صحنه را فراموش نمی کند. به صحبت ادامه می دادم و می خواستم اشکهایم را انکار کنم ولی نقابم بتمامی افتاده بود و کاملا عریان بودم.
مهمانی را ترک کردم و هیچ وقت دیگر نخواستم که هیچ کدومشون را ببینم.
Yeah, I feel you too, feel those things you do
In your eyes I see a fire that burns to free the you, that’s wanting through
Deep inside you know, the seeds I plant will grow
One day you will see, and dare to come down to me
Yeah come on, come on now, take the chance
That’s right, let’s dance…
“Metallica”