تو آزادی
از آنرو که دوستت دارم
می توانی بروی

از آنرو که دوستت دارم
سکوت می کنم

از آنرو که دوستت دارم
می بخشم بر تو ناراستی را

از آنرو که دوستت می دارم
پاس می دارم زیبایی را

از آنرو که دوستت می دارم
تو، رهایی.

"مارگوت بیکل"

[Friday, September 30, 2005]   [Link]   [ ]

:*
این آقاهه چقده مهربونه. داره با من بازی می کنه. بهتره بپرم بغلش!
لطفا با صدای بوشوگ بخوانید.

  [Link]   [ ]

پابرجاست...
این روزا من و "دکتره" تو دانشگاه با همدیگر خاله بازی می کنیم. سر ظهر که می شود و دلم شروع به ضعف رفتن می کند می رم اتاقش و با همدیگر ناهار می خوریم. بعد از ناهار دوباره چند ساعتی اون مشقاشو می نویسه و منم کارام را می کنم. بعد من ماگ آبیمو بر می دارم و برای زنگ تفریح می رم پیشش. پاهامونو می اندازیم رو هم، قهوه ای می خوریم و باهم گپ می زنیم. غروب که می شه اگر هر دوتامون تا اونموقع تو دانشگاه مونده باشیم، کوله هامون را می اندازیم پشتمون با مغزهایی داغون و چشم هایی خسته راهی خونه هامون می شیم.
امروز که بر می گشتیم بهش گفتم می دونی دکتره، وقتی از جلوی هر کدوم این دانشکده ها رد می شم دلم می گیره. سال هاست که این ساختمان ها پا بر جا هستند، آدم های مختلف می آیند اینجا درس می خوانند، زندگی کردن را تجربه می کنند، عاشق می شوند،... و بعد یک روزی فارغ التحصیل شده و به دنبال زندگی شون می روند.
وقتی به اون درختی که وسط چمن ها ست نگاه می کنم پسری را مجسم می کنم که اولین سیگار زندگیش را پای اون درخت کشیده و با حرارت دارد بحث می کند و لابلاش دارد جمله های نیچه را بلغور می کند. آیا هنوز هم اون شور و هیجان را دارد ؟ آیا هنوز هم فکر می کند که می تواند با ایمان به تفکراتش دنیا را زیر و رو کند؟
به زوج های که سال ها پیش عاشق هم بودند فکر می کنم. همونایی که وقتی هر کدومشون از جلوی اون یکی رد می شد نفس توی سینه هاشون حبس می گردید و فکر می کردند اگر از هم جدا بشن دنیا به آخر می رسد یا زندگی از حرکت باز می ایستد. آیا هنوز هم از حال هم خبر دارند؟ یا هر کدومشون توی یک گوشه دنیا تبدیل به آدمایی کاملا متفاوت با اون چیزی که بوده اند شده و روز را به شب میچسبونند و شب را به روز.

با دیدن این ساختمان های آجری دلم می گیرد. پابرجایند و پا برجا خواهند بود...

[Tuesday, September 27, 2005]   [Link]   [ ]

کلمات
هرگز نمی شود آنطور که باید و شاید به کلمات اعتماد کرد. کلمات ظاهر بی آزاری دارند، ابدا بنظر نمی رسد که ممکن است خطرناک باشند، بیشتر به باد هوا شباهت دارند، به صداهای کوچک دهن، نه شورند و نه بی نمک، و بمحض اینکه از دهان بیرون می آیند از راه گوش به وسیله توده نرم و خاکستری مخ درک می شوند. هیچ کس به کلمات خودش شک ندارد و مصیبت از همین جا شروع می شود.
همراه با بعضی از کلمات، کلمات دیگری هستند که لا به لایشان یا زیرشان مخفی شده اند، درست مثل قلوه سنگ ها. توجه خاصی به آن ها نداری، ولی یکدفعه به خودت می آیی و می بینی که تمام عمرت همین ها تو را می لرزانند، سرتاسر عمرت، چه در لحظات ضعف و چه در روزهای قدرت...آن وقت است ک وحشت برت می دارد... دست کمی از سقوط بهمن ندارد...بالای سیل عواطفت مثل اعدام شده ای آویزان می مانی...توفان بوده که از راه رسیده و رفته، توفانی بسیار قویتر از حد تواناییت، آنقدر شدید که هرگز خیال نمی کردی وقوع چنین چیزی فقط در اثر احساسات ممکن باشد.

[Friday, September 23, 2005]   [Link]   [ ]

مخفی گاهی نیست
پنهان نشدن
از امور زمانه
به عشق

البته
از عشق نیز
به امور زمانه
پنهان نشدن.

"اریش فرید"
از کتاب
عاشقانه های آلمانی
گزینش، ترجمه و مقدمه : علی عبد الهی

  [Link]   [ ]

Burning with rage and desire
خشمگین ام...
خشمگین ام از تکرار تمام اشتباهات و حماقت هایی که کرده ام. خشمگین ام از اینکه با خودم مهربان نبوده ام. خشمگین ام از در جازدن و پسروی کردن ام. خشمگین ام بخاطر آرزوهای بزرگی که در سرم پرورانده ام. خشمگین ام از تمام کسانی که با احساسات ام بازی کردند و امیدوارم کردند. خشمگین ام از کسانی که وقتی بهشون احتیاج داشته ام جا خالی داده اند. خشمگین ام از تمام کسانی که عاشقشون شدم و تکه هایی از روح ام را دزدیدند و روحی بیمار را برایم باقی گذاشتند. خشمگین ام از تمام دوستانم که از ایران رفتند، تنهایم گذاشتند و تمام رابطه و موسیقی ای که طی سالها ساخته بودیم تبدیل به یک اسم در لیست yahoo messenger یا یک عکس در orkut شده است.

  [Link]   [ ]

مرده ی متحرک
امروز اعلام کردند که ساعتها از فردا یک ساعت به عقب کشیده می شود. انگار همین دیروز بود که ساعت ها یم را تغییر داده بودم. برای من که روزها و ماه ها و فصل ها به سرعت باد می گذرند. دوباره تاریکی زودرس هوا و قید ناشی از آن.
بوی پاییز می آید. بوی نارنگی و پرتقال می آید. بوی مدرسه و دفتر و کتاب و پاک کن نو می آید. بوی سیگار و هات چاکلت و موسیقی راک می آید. بوی افسردگی حاد می آید.
میگویند که امروز عید است. از صبح صوت عربی تو گوشم پیچیده. هیچ وقت سر از کار جشن ها و عزاداری هاشون درنیاوردم و فرقی بینشون ندیدم. هر دو چیزی نیستند جز بشارتی برای مرگ... بی اختیار یاد دانشگاه افتادم.
درخیابان اصلی دانشگاه؛ که از در بالایی تا در پایین که در خیابان آزادی است؛ امتداد دارد، عکس هایی بزرگ از دانشجویان شهید گذاشته اند. بمحض ورود این حس به آدم دست می دهد که وارد قبرستان شده است.
حتما سنشون خیلی کم بوده. حتما همشون باهوش و با استعداد بوده اند. حتما همشون با انگیزه و دارای شوق زندگی بوده اند. حتما همشون عزیز خانواده هاشون بوده اند و هزار امید و آرزو داشته اند. همه اینا باعث می شوند که دل آدم بگیرد. گناه اونا چی بوده که حالا باید زیر خروارها خاک پوسیده باشند و گناه من چیه که با دیدن عکسشون یک ذره روحیه باقی مانده ام را باید صبح اول وقت با ورود به دانشگاه از دست بدهم. گناه اون ورودی های جدید که با هزار امید و آرزو برای ثبت نام آمده اند چیه؟

تا کی باید با مرده ها زندگی کنیم و یواش یواش خودمون هم یکی از آنها بشویم. یک مرده متحرک ...

[Tuesday, September 20, 2005]   [Link]   [ ]


شنیدم که می گفت : " زن خوبی بودم از گوشت و استخوان ولی او کشته مرده اشباح بود."

[Monday, September 19, 2005]   [Link]   [ ]

شکلک
بهتر است خیال برت ندارد، آدم ها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف می زند. هرکس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان می آید، هرکدام از طرفین سعی می کنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بی نتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه می دارند و دوباره از سر می گیرند، بازهم سعی می کنند جایی برایش پیدا کنند. می گویند:" شما دختر قشنگی هستید." و زندگی دوباره آن ها را به چنگ می گیرد، تا وقتی دوباره همان حقه را سوار کنند و بگویند: " شما دختر خیلی قشنگی هستید!"
وسط این دو ماجرا به خودت می نازی که توانسته ای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم می دانند که ابدا حقیقت ندارد و در بست و تمام و کمال نگهش داشته ای، مگر نه؟ وقتی که در این بازی روز به روز زشت تر و کثافت تر و پیرتر شدی، دیگر حتی نمی توانی دردت و شکستت را مخفی کنی، بالاخره صورتت پر می شود از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا می خزد. این است چیزی که انسان به آن می رسد، فقط به همین، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده، ولی حتی در این صورت هم ناتمام است، بسکه شکلکی که برای بیان تمامی روحت، بدون یک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پیچیده است.
سفر به انتهای شب
لوئی فردینان سلین

  [Link]   [ ]

پرتقال سکسی


عکس از : گاو

[Sunday, September 18, 2005]   [Link]   [ ]


عشق عین الکل است، هر قدر ناتوانتر و مست تر بشوی، گمان می کنی که قوی تر و ناتوتری و از حقوق خودت مطمئن تر می شوی!

[Friday, September 16, 2005]   [Link]   [ ]

Lost for words
هر دو از بی پردگی کلامم یکه خوردیم و تا چند دقیقه هیچ یک سخنی نگفتیم. همه چیز برهنه و به شدت دیوانه وار بود، اما هر چه بود حقیقت را گفته بودم. نخستین فکرم این بود که پوزش بخواهم، اما در حالی که کلمات در فضای میان ما معلق بودند، همچنان مفهوم خود را می رساندند و سرانجام احساس کردم که مایل به پس گرفتنشان نیستم. تصور می کنم هر دو پی برده بودیم که چه می گذرد، اما این ادراک،بیان جملات بعدی را آسانتر نمی کرد.

[Thursday, September 15, 2005]   [Link]   [ ]

سفر
فردا دارم میرم شمال. هم خوشحالم، هم بی حوصله. دلم می خواد که الان جمعه بود و برگشته بودیم خانه و خوش هم گذشته بود. یک حس عجیبیه. یعنی هم دوست دارم بروم و خوش بگذرانم و هم حوصله رفتن و خوش گذراندن را ندارم.اونقدر خسته ام که حتی حوصله خستگی در کردن را هم ندارم! شاید دوباره همان حس ترس از سفر کردن ام اوت کرده.
پووف! بعضی وقتا اونقدر تنبل می شوم که حتی حوصله لاک زدن به ناخن هام را هم ندارم. یا برداشتن و گذاشتن چند تا تی شرت و شلوار کوتاه در کوله ام مثل کوه کردن می ماند. دلم می خواد به هیچ چیزی فکر نکنم. حتی به اینکه حتما باید مایو ام را بردارم یا ضد آفتابم یادم نرود. اونقدر صبح تا شب باید تمام حواسم جمع باشد و با دقت باشم که در زندگی خصوصی ام دلم می خواد خودم را رها کنم. دیروز از شهر کتاب چند تا کتاب خریدم. "سفر به انتهای شب" نوشته" سلین" را حتما با خودم می برم، روی تاب دراز می کشم و می خوانم.

[Sunday, September 11, 2005]   [Link]   [ ]

کشور آخرین ها
سایر مرگ ها به درام نزدیکترند، مثلا دونده ها را در نظر بگیر. این ها فرقه ای از مردم شهرند که با بیشترین سرعت ممکن توی خیابان ها می دوند. در حال دویدن بازوها را به شدت می چرخانند، به هوا مشت می کوبند و فریاد می کشند. بیش تر در گروه های شش ، ده یا حتی بیست نفری حرکت می کنند، می دوند و به هیچ دلیلی توقف نمی کنند. آنقدر می دوند که از شدت خستگی از پا می افتند. هدف این است که هرچه زودتر بمیرند. می خواهند به خودشان آنقدر فشار بیاورند تا قلب شان از کار بیفتد. دونده ها می گویند هیچ کس به تنهایی جرئت این کار را ندارد. دویدن در کنار یکدیگر باعث می شود هر عضو گروه به وسیله ی دیگری تحریک شود. فریاد زدن هم باعث تشویق افراد، بالا بردن حس مجازات خود و تحمل مشقت می شود. اما مساله این است که اگر بخواهی از طریق دویدن خودکشی کنی، ابتدا باید خوب دویدن را یاد بگیری. در غیر این صورت نمی توانی خودت را به دویدن تا مسافتی چنان دور مجبورکنی. بنابراین دونده ها باید برای پیروی از سرنوشت، خود را با تحمل سختی آماده کنند تا اگر در حال رسیدن به سرنوشت در راه افتادند، بدانند چگونه فورا بلند شوند و به راه ادامه دهند. گمان میکنم برایشان یک جور مذهب است، توی شهر چند تا دفتر دارند. در هر یک از نه منطقه ی آماری، یک دفتر- و برای پیوستن به دوندگان باید امتحانات سخت و گوناگونی را گذراند که عبارت است از حبس کردن نفس زیر آب، روزه داری، گرفتن دست روی آتش شمع و روزه ی سکوت به مدت هفت روز. پس از قبولی باید مطابق قواد گروه زندگی کنی. یعنی از شش ماه تا یک سال با آن ها زیر یک سقف باشی، دوره ی آموزش را طی کنی و رفته رفته از مقدار خوراک روزانه کم کنی. وقتی یکی از اعضا آماده ی دویدن به قصد مرگ می شود، هم به نهایت قدرت و هم به نهایت ضعف رسیده است. قدرت روحی دویدن تا ابد را دارد ولی هیچ نیرویی برای بدنش باقی نمانده. این وضع دوگانه نتیجه ی دلخواه را فراهم می کند.صبح روز موعود با همراهان ات می روی بیرون و آنقدر می دوی و فریاد می زنی تا سر انجام از درون به پرواز در می آیی ،بله، روح آزاد می شود و بدن به زمین می افتد. در آن لحظه مرده ای. دونده ها در تبلیغات خود می گویند این روش در بیش از نود درصد موارد با موفقیت همراه است. مفهوم اش این است که تقریبا هیچ کس مجبور نیست برای بار دوم به قصد مرگ بدود...
ادامه در...

  [Link]   [ ]


مسئله این نیست که آدم ها فراموشکارند، بلکه مسئله این است که آنها همیشه چیزهای یکسانی را فراموش نمی کنند. ممکن است آنچه در خاطره ی فردی باقی مانده است، برای ابد از ذهن دیگری پاک شود، واین باعث زحمت می شود و مرزهای شکست ناپذیری در برابر درک مقابل می سازد.

[Friday, September 09, 2005]   [Link]   [ ]

دایره و چهار گوشه




نباید ظهور مداوم دایره و چهار گوشه را در پاره ای آثار انتزاعی امروزی کم اهمیت دانست. چهار گوشه، تعدادی چهار گوشه و مستطیل و یا مستطیل و لوزی در هنر نوین همانقدر رایج است که دایره. پی یت موندریال هلندی، استاد ترکیب های هماهنگ ( و از نظر من ترکیب های موسیقیایی) چهر گوشه است.

در یکی از تابلو های واسیلی کاندینسکی با تعدادی گوی یا دایره های رنگین حباب گونه بر می خوریم.

در تابلوی" طبیعت بیجان با گلدان های گل لادن" هانری ماتیس یک کره سبز در مرکز تابلو بر روی یک دیرک سیاه خمیده قرار گرفته است و بنظر می اید تعداد زیادی برگ، لادن را دایره وار بخود جذب کرده است. کره سبز بخشی از یک شکل مستطیل را که گوشه سمت چپ بالایی آن تاخورده پوشانده است. کمال هنری این تابلو سبب می شود به آسانی فراموش کنیم که در گذشته این دو نمایه ی انتزاعی (دایره و چهار گوشه) با یکدیگر وحدت داشتند و بیانگر یک جهان اندیشه و احساس بوده اند. البته تمام کسانی که به این نکته توجه دارند و به مفهوم این تابلو می اندیشند، در آن به عناصر لازم برای تفکر دست میی یازند. اگر چه در این تابلو دو شکلی که از آغاز زمان همواره وحدت داشته اند از یکدیگر جدا شده و یا بگونه یی نا متجانس به یکدیگر پیوند خورده اند، اما وحدتشان کمتر از گذشته نیست و با یکدیگر تماس دارند.

"دایره نماد روح است. (افلاطون خود روح را همانند یک کره می انگاشت.) چهارگوشه ( و اغلب مستطیل) نماد های ماده ی زمینه، جسم و واقعیت هستند. در بیشتر آثار هنری نوین میان این دو شکل ابتدایی یا اصلا رابطه یی وجود ندارد و یا اگر داشته باشد بسیار سست و اتفاقی است. و جدایی آن ها از یکدیگر بیاگر نمادین حالت روانی انسان قرن بیستم است. روح انسان ریشه های خود را از دست داده و در آستانه ی از هم گسیختگی روانی قرار دارد. "
"انسان و سمبولهایش"
+
تابلو 1 :Flowers and Ceramic Plate (Henri Matisse)
تابلو 2 : Several Circles (Vasily Kandinsky )
تابلو 3 : Composition (Piet Mondrian)

  [Link]   [ ]


از فرط خستگی و بی خوابی و کار با کامپیوتر، چشمام جزو جذاب ترین چشم ها برای دراکولاها شده!

[Tuesday, September 06, 2005]   [Link]   [ ]

peace زندگی من
صدای خس خس سینه اش را می شنوم. هر دفعه که صداش قطع می شه دلم از جاش کنده می شه که شاید این نفس آخرش باشد. دیگر پیر شده است و به سرعت انرژی اش تمام می شود. از بعد از تصادفی که پشت سر گذاشت و مجروحیتی که تا ابد بر روی صورتش ماند دیگه قدرت و روحیه گذشته را ندارد. با هر بار شنیدن صدایش و دیدن زخمش دلم ریش می شود و خودم را سرزنش می کنم که چرا آنروز دقت کافی نکرده و مواظبش نبودم. با اینکه کارایی اش کمتر شده و از عهده مسوولیت هایش بر نمی آید دلم نمی یاد که ولش کنم و بهش خیانت کنم. آخه در بهترین و بدترین شرایطم، در همه جا در کنارم بوده. باورتون نمی شه حتی بوی عطر من را گرفته. در تنها ترین لحظاتم با دیدن او دلم قرص می شد که تنها نیستم. با شنیدن صداش بارها شده که از شادی بال در بیارم و بارها در گوشش گریه کرده و سبک شده ام. هر موقع هم که تنهایی می خواستم خودش زودتر از من می فهمید و جیکش در نمیامد. گاهی حتی تا یک هفته هم به خلوت من احترام می گذاشت و دم نمی زد. آخه من چجوری می توانم همچین موجود نازنینی را از دست بدم. سعی می کنم بهش دلداری و روحیه بدم تا شاید از افسردگی اش جلوگیری کنم. به شوخی بهش می گم زخمت شبیه نماد peace شده و خیلی هم بهت میاد. اونم لبخندی می زنه و تاییدم می کند، اما می دونم تو دلش رنج می کشد. جلوی همه بخصوص رقباش سعی می کنم دوست داشتنش را به زبان بیاورم و بهش اعتماد بنفس بدهم.خیلی ها اینا را نمی فهمند و معاشرت من را با او مسخره می کنند و دائم کاستی های اون را به رخم می کشند و پیری اش را بهم یادآوری می کنند. در این جور مواقع سعی می کنم گوشاشو بگیرم تا نشنوه و بیشتر از این ناراحتی نکشد. عده ای هم منو به خسیسی یا گدایی محکوم می کنند. نمی دونم واقعا انقدر فهمیدن این موضوع که عاشق گوشی موبایلم هستم سخته؟!!!

[Friday, September 02, 2005]   [Link]   [ ]

زجر چهار شب متوالی
شب بود. از پنجره اتاقم که مشرف به باغ قدیمی ای در خیابان دربند بود به استخر نگاه می کردم.استخر بزرگ بود و زیبا و به رنگ آبی. می خواستم برم توش و تنی به آب بزنم، اما دل دل می کردم. انگار مدتها بود که می خواستم چنین کاری بکنم اما به تعویق می انداختم. صبح که بیدار شدم عزمم را جزم کردم که هر جور شده، حتی اگر دیرم بشه برم توش. از بالا نگاه کردم. استخر بزرگ نبود و در کنارش استخری کوچک و عمیق ، به عبارتی حوضی بزرگ و آبی، خودنمایی می کرد. آماده شده و به پایین آمدم. روی استخر کوچک دو میز را بهم چسبانده بودند روی میز صبحانه چیده بودند .خانواده ام و تمام فامیل مشغول خوردن صبحانه بودند. عصبی شدم و بنای غرغر زدن را گذاشتم که جا قحطی بود که در اینجا جمع شده اید؟! من باید به استخر بروم. کلمات تهدید و باید هایم را می شنیدم اما خودم کوچکترین امیدی به عقب نشینی شان نداشتم. به راحتی کنار کشیدند و من را با استخر کوچکی که در ته آن سوراخی می دیدم و آب درونش با حرکت چرخشی در حال خالی شدن بود تنها گذاشتند. استخر عمیق بود و مطمئن بودم که قبل از تمام شدن آبش بالاخره به درونش خواهم رفت.از چند پله که در کنار استخر بود بالا رفتم و از بالا آماده شیرجه بدرونش شدم که با صحنه استخر خالی سفید مواجه شدم که خارو خاشاک در آن پراکنده شده بودند. میزان غم ام قابل توصیف نیست.
+
چهره اش را که سالهاست از روی تنفر و خشم از ذهنم پاک کرده ام را کاملا واضح و نزدیک می دیدم. تمام حرکات و رفتار و تن صدا و بویش بیکباره انگار از زیر هزاران هزار خاکستر ذهنم بیرون آمده بودند.با او می رقصیدم و خوشبخت بودم. تنفرم جایش را به پشیمانی و حس گناه و غم ناشی از کشتن او توسط ذهنم و بیرون انداختنش به کل از تمام زندگی ام و برای همیشه داده بود. تصویرش انگار با تصویر دیگری روی هم می آمدند ، دور می گشتند و نزدیک می شدند. دلم بیکباره بعد از سال ها از دلتنگی بدرد آمد.
+
در پمپ بنزین، ما که در ماشین داییم هستیم با ماشین بزرگ سیاهی که راننده اش مایکل جکسون و همراهانش سه مرد به ظاهر خطرناکند در دو ردیف موازی هستیم. همه شان سیاه پوشیده اند و قصد جان ما را دارند. فریاد می زنم که باهاشون دعوا نکنید ما را خواهند کشت. چرا متوجه نیستید!
+
اتاقم پر از سوسک های بزرگ و سیاهند که بشدت انزجار و چندشم را بر می انگیزند. وقتی می خواهم از بینشان ببرم از دستم فرار می کنند و قایم می شوند. می خواستم بخوابم و می ترسیدم. بی تفاوت شدم و خوابیدم. سوسکی را دیدم که از روی پایم رد شد. عکس العملی نداشتم جز ترسی که به آن تن داده بودم.

  [Link]   [ ]

سمفونی زندگی
در کتاب های مختلف موسیقی به زبان های مختلف و روش های مختلف تعاریفی برای موسیقی سمفونیک کرده اند و شرط هایی را برای اینکه یک موسیقی سمفونیک شود را شمرده اند. اگر بخواهیم از آن تعاریف که گاهی ممکن است غیر قابل درک و مبهم باشند فاکتور بگیریم و به زبان خیلی ساده آن را وصف کنیم می شه گفت مهمترین پارامتری که در سمفونیک شدن یک موسیقی نقش دارد وجود "تکامل" در آن است. تکامل یعنی تغییر، رشد و شکوفایی.

بتهون در سمفونی شماره 5 چهار نت ساده را به عنوان بذر می کارد .در این سمفونی تم اصلی و یا گل حاصل از بذری که کاشته شده بقدری دچار تغییر می شود که گاهی قابل شناسایی نیست. اگر این قطعه را بدقت گوش دهیم، می بینیم که چطور آرام و یا بلند نواخته می شوند و یا تغییر گام و ساز می دهند و گاهی سرعت اجرا تا دو برابر تند تر و یا تا دو برابر آرامتر می شود. یعنی این قطعه در تمام مدت دستخوش تغییر می شود، اما در اصل مثل تنه درختی است که گاهی گل می دهد و گاهی گل هایش تبدیل به میوه می شوند. یا مثل بچه قورباغه ایست که حرکات اسپرم گونه ی کودکی اش تبدیل می شود به موجودی دم دار و در نهایت حرکات دیگری به اسم پریدن و سر و صدا در آوردن. در آن سه تصویر و سه حالت متفاوت، هر چند کوانتایی را بوضوح می بینیم ولی باید به این توجه بکنیم که در هر سه حالت قورباغه همان قورباغه است.

در زندگی مان هم شاگردی ها، همکارها، دوستان و آدم های مختلف می آیند و می روند. عشق ها متولد می شوند و می میمیرند .گاهی در غالبی دیگر متولد می شوند. هم صحبت هایمان و آنهایی که پای حرفهایمان بودند دیر یا زود می روند و مسیرشان عوض می شود و جایشان را دیگران می گیرند. شاید بمانند و تکرار شوند و تغییر کنند. مهم هنر زندگی کردن و لذت بردن از سمفونیک بودن آن است.

زندگی پر است از "تکامل" که لازمه اش تغییر است.

زندگی پر است از "تکرار" که پایه واریاسیون است. نوعی تکرار در یک تم ساده که هر بار با "تغییری جزئی" انجام می شود. هر بار هر کدام از ما را به شگفتی وا می دارد. گاهی ما را به پوچی می کشاند و حتی تکامل را از یادمان می برد.

زندگی پر است از از سکانس که یک گروه از نت ها را در "شرایط تازه ای تکرار" می کند. هر چه در این تکرار ها تغییر بیشتری انجام شود و گسترده تر گردد، زندگی سمفونیک تر می گردد. سکانس رنگ دیگری به تکرار می دهد و شرایط تازه را همواره به ما یادآوری کرده و امید به پیشرفت می دهد.

در زندگی مثل یک آهنگساز بزرگ و ورزیده بودن هنرمندی است که بتوان با دادن تغییرات از یک تم ساده و 4 نت ساده ابتدایی، یک قطعه موسیقی را خلق کرد.. تغییر کردن هنر است و شرط تکامل. قبول تغییر هنر بیشتری است و از بر جستگی های هوش.




  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]