سفر
فردا دارم میرم شمال. هم خوشحالم، هم بی حوصله. دلم می خواد که الان جمعه بود و برگشته بودیم خانه و خوش هم گذشته بود. یک حس عجیبیه. یعنی هم دوست دارم بروم و خوش بگذرانم و هم حوصله رفتن و خوش گذراندن را ندارم.اونقدر خسته ام که حتی حوصله خستگی در کردن را هم ندارم! شاید دوباره همان حس ترس از سفر کردن ام اوت کرده.
پووف! بعضی وقتا اونقدر تنبل می شوم که حتی حوصله لاک زدن به ناخن هام را هم ندارم. یا برداشتن و گذاشتن چند تا تی شرت و شلوار کوتاه در کوله ام مثل کوه کردن می ماند. دلم می خواد به هیچ چیزی فکر نکنم. حتی به اینکه حتما باید مایو ام را بردارم یا ضد آفتابم یادم نرود. اونقدر صبح تا شب باید تمام حواسم جمع باشد و با دقت باشم که در زندگی خصوصی ام دلم می خواد خودم را رها کنم. دیروز از شهر کتاب چند تا کتاب خریدم. "سفر به انتهای شب" نوشته" سلین" را حتما با خودم می برم، روی تاب دراز می کشم و می خوانم.

[Sunday, September 11, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]