دلتنگی به خودی خود یک بیماری نیست، بلکه همچون تبی است که بیمار را هشدار می کند!

"ف. پرن"

[Saturday, January 29, 2005]   [Link]   [ ]


دلتنگی یه که می ره از رختخواب پا می شی
و دونه،دونه به کارات می رسی.

دلتنگی یه که می ره
همه ناراحتی ها یاد آدم میاد.

دلتنگی یه که می ره
دوباره منطق ات شروع به کار می کنه.

دلتنگی یه که می ره
نا امیدی بد جوری خود نمایی می کند.

بخصوص وقتی این دتکتور های حساس لعنتی ات، هیچ پالسی رادریافت نمی کنند!

بخصوص وقتی که روی صفحه دتکتورت می نویسه:
no response!
no response!




[Friday, January 28, 2005]   [Link]   [ ]


امروز صبح بعد از مدتها راهی باشگاه انقلاب شدم.
یک پیاده روی مفصل + قهوه فرانسه با یک تیکه کیک شکلاتی محشر + تماشای زمین های گلفی که پر از برف است .

+

بالاخره بخت ما هم باز شد و به تاتر در انتظار گودو نائل گردیدم. چون خیلی وقت پیشا نمایشنامه اش را خوانده بودم و آرزو داشتم تاترش را هم ببینم. :)

+

امروز به جنبه های ورزشی و فرهنگی ام رسیدم.
فردا هم از همین حالا روز بهداشت اعلام می گردد.
می خوام کمدمو یک خونه تکونی( کمد تکونی) اساسی بکنم. آخه کمد دیواری اتاق من به اندازه یک خونه است! جون می ده برای این که یک نفرو توش قایم کنی! D:

[Thursday, January 27, 2005]   [Link]   [ ]


وقتی هر دو طرف خواسته هایی بیش از حد دارند و هر کدام از دیگری می خواهد که در دنیای او زندگی کند و همیشه در کارها در کنارش باشد، جنگ اجتناب ناپذيری بر سر "حاکمیت من" شکل می گیرد.

[Wednesday, January 26, 2005]   [Link]   [ ]


تصمیم دارم ورزش یوگا و پیاده روی و شنا را دوباره شروع کنم.
تصمیم دارم برای سمینارم درس بخونم.
تصمیم دارم که پروژه ام تبدیل به paper بشه.
تصمیم دارم رانندگی بکنم و گواهینامه ام را اززیر خروارها خاک بیرون بکشم.
تصمیم دارم که با افسردگی ام مبارزه کنم و خودم به خودم کمک بکنم و روزی 5 تا قرص ضد افسردگی نخورم.
تصمیم دارم خودم کاملا خرج خودم را بدم.
تصمیم دارم کابوس نبینم.
تصمیم دارم دوباره همه چیز را از نو بسازم.
تصمیم دارم کمدم را تمیز کنم.
تصمیم دارم دوباره غذا بخورم.
تصمیم دارم دوباره شیک پوش بشم.
تصمیم دارم استراحت کنم.
تصمیم دارم زندگیم در خواب نگذرد.
تصمیم دارم خودمو نکشم.
تصمیم دارم با دوستای مختلفم دوباره معاشرت کنم.
تصمیم دارم دوباره کلاس فرانسه برم.
تصمیم دارم موسیقی را دوباره شروع کنم و سروسامانی به گیتارم بدم. خدا را چه دیدی شاید یک زمانی صاحب پیانو شدم!
تصمیم دارم دیگه اشک نریزم و چشمام را مارمولکی نکنم.
تصمیم دارم دوباره هر روز خودمو بشورم.
تصمیم دارم وقتی جواب تلفن را می دم با انرژی بگم الو.
تصمیم دارم کتاب خوندنم را دوباره به طور مداوم شروع کنم.
تصمیم دارم پس انداز کنم.
تصمیم دارم بد اخلاق نباشم.
تصمیم دارم مثبت بیاندیشم.
تصمیم دارم ...

+

فقط شرط داره: اگه بتونم بر جاذبه زمین غلبه کنم و از جام پاشم! و خیلی چیزای دیگه...








  [Link]   [ ]


" تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر"

فروغ

[Tuesday, January 25, 2005]   [Link]   [ ]

brain damage
نزدیکای ساعت 4 صبح بود. چند روزی بود که شدیدا درس می خوندم.فلاکس چایی کنار دستم بود و پشت سر هم چایی می خوردم. چایی واقعا انرژی می ده. به قول یکی از دوستام اگه چایی را توی دیوار هم بریزی ، راه می افته. جدیدا از ساعت 12 به بعد مغزم تازه راه می افته. داشتم ازش کار می کشیدم و یک شبه سعی می کردم 8 تا مساله خفنی را که در طول ترم باید تحویل می دادیم، حل می کردم. سر مساله 5 بودم صدای چکش مانندی را شنیدم. اولش ترسیدم. فکر کردم که زلزله اومده . بعد متوجه شدم که این صدا از تو سرم میاد و تو گوشام می پیچه.یک چیزی تو سرم تقلا می کرد و یکهو درد وحشتناکی توی سرم پیچید. سرم را بین دو تا دستام گرفته بودم و می خواستم که ثابت نگهش دارم. احساس کردم که از راه چشمام می خواد بزنه بیرون. دلم می خواست مثل فیلم ماتریکس از اون دستگاه ها داشتم که از ناف نئو اون جونوررو کشیدن بیرون. و منم جونوری را که تو سرم غوغایی به پا کرده بود را بیرون می انداختم. از تمام بدنم فقط سرم را حس می کردم. انگار عضو دیگری وجود ندارد. روی زمین غلت می زدم . سرم را ول کردم و سعی می کردم فرش را بالا بزنم و سرم را زیرش نگه دارم که اگه ترکید، پخش و پلا نشه. چشمم به میخ طویله ای که عتیقه است و از دیوار اتاقم آویزون کردم و یادگاری پدر بزرگم هست افتاد. برداشتم و سراسیمه به کارگاه خانگی رفتم ، چکشی را برداشتم. میخ را وسط سرم گذاشتم و با چکش با تمام قدرت به سرم کوبیدم. دردش در مقابل درد سرم اصلا قابل توجه نبود. سرم مثل یک نارگیلی که با مهارت نصف شده باشد نصف شد. اصلا خونریزی نداشتم. شاید میخ طویله ام خاصیت لیزری از خودش نشان داده بود. توی این دنیا امکان اتفاق افتادن هر پدیده ای هستش. یک هو احساس کردم که گلوله پر انرژی با سرعت فراوان از سرم خارج شد. اونقدر پر سرعت بود که اون را به صورت یک ابر می دیدم و نمی تونستم مکان دقیقش را تشخیص بدم. خودش را به در و دیوار می کوبید. با شدت وحشتناکی که انگار قصد نابودی خودش را دارد. عین کبوتری که توی یک اتاق زندانی اش کردن خودش را به در و دیوار می کوبید. یک مدتی طول کشید و من شاهد این صحته دلخراش بودم. اگه طوریش بشه چی کار کنم؟ بعد از ته دلم زدم زیر خنده تا اشک از گوشه چشمام می ریخت. با خودم گفتم دیگه از این بدتر چجوری می خواد بشه. احساسات متناقضی درونم طغیان کرده بودند. دلم یک جورایی ازش پر بود و در عین حال از این حرکتش ناراحت می شدم.بعد از یک مدت افتادد کف اتاق. صحنه ترحم انگیزی بود. داشت بالا میاورد. یک چیزای سیاهی بودند. دیدم یک چیزی هی کش میاد و ادامه دارد و تو گلوش گیر کرده، با دستم کشیدمش بیرون. همین جوری ادامه داشت. یک جایی تو گلوش گیر کرد. بدبخت به سرفه افتاده بود و داشت خفه می شد. کاش اصلا نمی خواستم بهش کمک کنم. دیدم تابع لانژوین وسط لاپلاس گیر کرده و به هم فحش می دن. تف بر مذهب هر دوتاتون! قیچی ابروم را از تو کیف لوازم آرایشم برداشتم و سری لاپلاس و به همراهش لانژوین را بریدم و از پنجره به بیرون پرت کردم. بازم بالا آورد. این دفعه به صورت دوده بودند که وقتی روی سنگ کف اتاق می ریخت می تونستی کلماتی را از توشون بخونی. یک جورایی به صورت رمز و پازل بودند. می خواستم سعی کنم و باهاش حرف بزنم و کمکش کنم ولی اصلا حوصله اش را نداشتم. احساس سبکی لذت بخشی می کردم و می خواستم تا ابد توی این حس بمونم و بیرون نیام. به شکاف سرم هم فکر نمی کردم. آخه ناسلامتی مغزی نداشتم! مثل مترسگه تو اون کارتونه. داشتم پرواز می کردم. از زمین داشتم فاصله می گرفتم. یکی از دمپایی هام از پام در اومد. سرمو به طرف زمین رها کرده بودم و به لاک های قرمز پام نگاه می کردم. هر حرکتی را که تو یوگا یاد گرفته بودم را به راحتی انجام می دادم. تو حال خودم بودم که صدای خنده کریهی را شنیدم. به گوشه اتاق نگاه کردم. انگار دوباره جون گرفته بود. با صدای بلند داد زد که تو بدون من هیچ چیزی نیستی! تو هیچ چیزی نیستی! تو هیچ وقت هیچ چیزی نبودی! تو هیچ وقت هیچ چیزی نمی شی! تو یک احمقی! تو احمقی!
یکهو از هوا به زمین سقوط کردم. جلوش افتادم. از قضای روزگار یا ناخودآگاه جلوش زانو زدم. سرم را باز کردم و دوباره راه دادم که بیاد و حکمفرمایی همراه با تحقیرش را از نو شروع کند.



  [Link]   [ ]

یک هدیه، یک مراسم رسمی
" بعد از یک سال زندگی در زندان،یک چیز را یاد گرفتم: زندانی دست کم به این یک یقین نیاز دارد که حاکم بر مرگ خودش است، قادر است زمان و نحوه آن را انتخاب کند. وقتی این یقین را داری تقریبا همه چیز را می توانی تحمل کنی. همیشه می دانی که هر وقت که صلاح بدانی می توانی از زندگی فرار بکنی.
توی این مملکت هیچ وقت نمی دانی که چه موقع چنین نیازی پیش می آید. بعد، به نظر من این یک اصل اخلاقی است. من معتقدم که باید به هر آدمی که به سن بلوغ می رسد یک قرص سمی بدهند. همراه این هدیه یک مراسم رسمی هم باید برگزار بشود. این کار برای وسوسه کردن مردم به خودکشی نیست. به عکس، برای این است که به آنها امکان را بدهد که در آرامش بیشتری زندگی کنند. برای این است که همگان با این یقین که حاکم و ارباب زندگی و مرگ خودشان هستند زندگی کنند."

مهمانی خداحافظی

  [Link]   [ ]


می دونین کونم نمی سوزه، این دفعه جیگرم می سوزه!

[Monday, January 24, 2005]   [Link]   [ ]

کابوس مکرر
امروز برگشتم. از دیشب از بس گریه کرده ام چشمام شبیه چشمای مارمولک شده. دیشب می خواستم تو خوابگاه زجه بزنم ولی نمی شد. چون صدا تو همه اتاقا می پیچید و فضولای خوابگاه منتظر خبرهای داغ بودند.بخصوص اگه این خبر از من باشه که از همه بی صداتر و کم پیداترم. می خواستم خودم را بزنم ولی هم اتاقیام نمی گذاشتند. البته دو دستم هم از درد چلاق شده بودند. دیشب فهمیدم که درد دستام کاملا عصبی یه. آرزوی مرگ می کردم تا شاید این کابوس مکرر تموم بشه و من راحت بشم . لعنت به من! که خیلی وقت پیش این کابوس را قیچی نکردم.

توی راه که می اومدم پرده اتوبوس را کشیده بودم روی صورتم. جاده را نگاه می کردم و به تعداد خطوط جاده و افسوس های تمام نشدنی اشک می ریختم. توی اتوبوس راحت تر بودم!

الان که اومدم تو اتاقم و کوله ام را باز کردم دیدم که یادم رفته عروسکم جینا را با خودم از خوابگاه بیارم.
دوباره گریه ام را سر دادم.
حالا کی به تو محبت می کنه؟ کی بهت شیر می ده؟ جینای من بغیر از شیرمن هیچ چیزی نمی خوره و نمی شه سرش کلاه گذاشت و شیر پاستوریزه بهش داد. حالا حتما داره گریه می کنه. آخه چرا یادم رفت که تو را بیارم. دارم بهونه تو می گیرم. دلم برات تنگ شده عروسک کاکل زری من.جینای کوچولوی من حالا من با کی حرف بزنم. بقیه عروسکام نمی دونن دیشب چی به سرم اومده و چقدر تنها بودم. تو فقط شاهد بودی و حال منو می دیدی. با اون چشمای سیاه عمیقت منو نگاه می کردی. حتی بخاطر اینکه چشمای باهوشت را غمگین نبینم هم، نمی تونستم جلوی خودم را بگیرم.
مدتها بود که حرف زدن با عروسکهام را ترک کرده بودم. ولی امشب می خوام فقط با جینام ساعت ها حرف بزنم.
می خوام از آینده مون براش صحبت کنم. کوچولوی من! می دونم هنوز کوچولویی. ولی بی خود می گن که بچه ها نمی فهمند. بچه ها خیلی هم خوب می فهمند حتی اگه غذاشون فقط شیر باشه و دندون هم در نیاورده باشن.
چقدر غربت بده. چقدر دست آدم از همه کس و همه چیز کوتاهه. اینو دیشب چقدر بیشتر درک کردم. تازه من با کسایی زندگی ام می کنم که با من هم زبانند و با محبت. حالا می فهمم جنیفر جونم، تو غربت چی کشیدی؟ و حالا می فهمم...الان چی می کشه!
این اشکای من تمومی ندارند. در روز بیشتر از آبی که می خورم گریه می کنم.عین اون آدمکا تو سرندی پیتی. تا کی ادامه داره... تموم شو دیگه لعنتی!
کاش فردا جون داشته باشم و هر جوری شده بتونم برم و جینام را با خودم به تهران بیارم. اگرنه بچه من هم مثل اون بچه کنار جوب می میره.
تحمل ندارم
دیگه تحمل ندارم...

  [Link]   [ ]


مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه...

[Saturday, January 22, 2005]   [Link]   [ ]

جزء و کل
"نظم های مختلف، هرچند مردم از صمیم قلب به آنها ایمان داشته باشند گاه با هم در می افتند و از در افتادن آنها با هم بی نظمی محض بوجود می آید. به نظر من، تنها دلیل این امر آن بود که همه این نظم ها جزئی بودند، تکه هایی بیش نبودند که از نظم کانونی جدا شده بودند و هر چند شاید نیروی خلاق خود را از دست نداده بودند، اما دیگر رو به سوی یک کانون وحدت بخش نداشتند."

جزء و کل

[Wednesday, January 19, 2005]   [Link]   [ ]

روشن و تیره
-"آیا اعتقاد دارید که رفتار مو بورها با رفتار سبزه رو ها تفاوت دارد؟

-البته، روشن، تیره- اینها دو قطب خصوصیات انسانی هستند.


-موی تیره قدرت جسمی، شهامت، صراحت و ابتکار عمل را بیان می کند، در حالی که موی بور سمبل زنانگی ، ملایمت و انفعال است. زن مو طلایی دو برابر زن تر است. به همین دلیل است که شاهزاده خانم باید مو طلایی باشد و به همین دلیل است که زنها برای آنکه تا حد ممکن زن باشند، مو هایشان را بور می کنند ولی هرگز سیاه نمی کنند.

-کنجکاوم که بدانم رنگها چگونه روی روح بشر تاثیر می گذارند؟

-مساله رنگ نیست. زن مو بور، چه مو بور واقعی چه مو بور مصنوعی، ناخود آگاه خود را با رنگ مویش وفق می دهد. سعی می کند که به موجودی ظریف و شکننده، به عروسک،به شاهزاده خانمی تبدیل کند. ملاطفت و ادب، نزاکت و تحسین می طلبد، از انجام دادن هر کاری برای خودش قاصر است، از بیرون همه لطافت و شیرینی و از درون همه بدکارگی است. اگر موی تیره مد شود، تمام دنیا مکان دلپذیرتری خواهد شد. این مفید ترین تلاشی خواهد بود که در جهت اصلاح اجتماعی صورت می گیرد."

مهمانی خداحافظی


  [Link]   [ ]

شهر قصه
دلم الان نوار شهر قصه را می خواد. فقط گوش دادن به اون منو آروم می کنه. یادمه دو تا نوار نارنجی رنگ بودند که در بچگی حدود n بار گوششون داده بودم.برادرم وقتی که کوچ کرد با خودش اونارو برد.

این جمله هه تو گوشم می پیچه، فکر کنم که موشه می گفتش ولی تو حافظه ام کاملا نمونده.

"نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
بهش می گم جون دلم..."

+

افسرده ام...
دست خودم نیست...
نمی دونم که این چندمین بار است که ...
هر دفعه فکر می کردم که این دفعه دیگه فرق می کنه...
ولی هیچ فرقی نداره می دونم...
نمی خوام فکر کنم...

دوستای خوبم،چند قلو های عزیزم، می دونم اگه اینجا بودین بهم چیا می گفتین، با اینکه همشون راحفظم ولی دوست دارم که دوباره همشون را ازتون بشنوم. یک جورایی این وبلاگ من را فکر کنم فقط شماها می خونین و تنها مخاطب های من شمایید.
ببخشید جواب نامه هاتون را نمی دم.
هستم ولی خستم. ;)

+

یادتونه وقتی گریه ام می گرفت، می گفتم یکی یک جک بگه تا فرصتی داشته باشم تا گریه ام را قورت بدم؟
حالا خودم می گم:
یک روز یک خره ریمل می زنه می ره مهمونی. همه بر می گردن نگاش می کنن. خره می گه: وااااااااا چرا اینجوری نگاه می کنین، مگه تا حالا آهو ندیدن؟



[Tuesday, January 18, 2005]   [Link]   [ ]

نامه ای به اسبم
منو ببخش که به تو دروغ گفتم.تو از همون روز اول می دانستی که به تو دروغ می گویم و بخاطر عشقی که به من داشتی دم نزدی.

به خاطر اعتمادی که به من داشتی و احترامی که همواره برای من قائل بودی و این را به من ثابت کردی متشکرم.

به خاطر صبر و تحملت ازت ممنون ام.
به خاطر اولین و آخرین خشمت ازت ممنونم.

[Monday, January 17, 2005]   [Link]   [ ]

سرد است کوچولو می دانم!
من را که خیلی افسرده کرد. لحظه ای نمی توانم عکس ها و متن زیبایی را که آذر نوشته بودند را فراموش کنم!

[Friday, January 07, 2005]   [Link]   [ ]


آیا هنوز یادش هست؟
آنگاه که جسم من در پنجه او بود، روح مرا نیز می کاوید.

چه چیزی در بین ما گم گشت؟

می دانم، می دانم!
زندگی جریان خواهد داشت.

  [Link]   [ ]


طبق نظریات روانشناسی (تا حدودی یونگی) نمایش تسلط ناخود آگاه افراد را که به طور ناسالم می خواهند سعی در کسب انرژی بنمایند را به چهار دسته می توان تقسیم نمود:

1) انزوا طلبی
2)بازجویی
3)تهدید کننده
4) من ضعیف

این روزا فکر کنم بد جوری زدم تو کار "من ضعیف" و " انزواطلبی"

نمی دونم بگم متاسفانه، نمی دونم بگم خوشبختانه، خودم آگاهم!




[Thursday, January 06, 2005]   [Link]   [ ]

برف شب کریسمس
برف می بارد...

صبح توی رختخوابم بودم و از شدت افسردگی نمی تونستم از جام بلند شوم و سر و گوشی تو خونه آب بدم. از اون حالت هایی که نمی تونی از جات پاشی ، یعنی یک جورایی حالشو نداری. نه اینکه دلت خواب می خواد و تو رختخواب بهت خوش می گذرد ! دوستم زنگ زد . گفت که بیرون برف می آید. بعد از یک ساعتی بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. اوووووه! چه برفی!

فکر کنم خدا هم مثل خیلی ها که امسال شب کریسمس را عوضی گرفته بودند، برف شب کریسمس یادش رفته بود و امروز دارد تلافی برفی را که شب کریسمس نبارید را می کند.
از اون برف ها می آید که همیشه قدیما شب های کریسمس می بارید. از اون برف ها که کوچه خونه دربند ما یخ می زد و بسته می شد و ماشین ها بزور می تونستند داخل کوچه بیایند. از اون برفا که مامانم به دلشوره می افتاد که اگه گازوئیل تموم بشه و ماشین نتونه بیاد اونوقت چیکار کنیم؟ از اون برفا می یاد که آرزو می کردیم که خدا کند تا فردا ادامه داشته باشد تا مدرسه ها تعطیل بشن. از اون برفا که خودمون را لای کاپشن و شال گردن می پیچیدیم و دستکش دستمون می کردیم و می رفتیم بیرون تا برف بازی کنیم. با برادرم مسابقه آدم برفی بازی می گذاشتیم و آخر سر با هم دعوامون می شد و آدم برفی های همدیگرو خراب می کردیم و همدیگرو تو برفا کتک می زدیم و با گلوله برفایی که لاش سنگ گذاشته بودیم به جون هم می افتادیم.اونوقت با لپایی قرمز و چشمایی گریون اما سری مغرور و بالا گرفته می آمدم خونه. چقدر دلم برای برادرم تنگ شده. چقدر نگرانشم و چقدر دوستش دارم!( این از اون حرفایی که فقط تو وبلاگم می تونم بگم!)

تهران با برف،را دوست دارم. چون منو یاد کودکی ام می اندازه و هیجان برف.

آخ که چقدر دلم می خواد برم باشگاه انقلاب و راه برم.
امسال کارت باشگاه انقلابم را که تو کیفم می بینم دچار عذاب وجدان می شوم که چرا بی خودی عضو شدم.

آخ که چقدر دلم می خواد ، با دوستایی که دیگه اینجا نیستند می رفتیم اوشون.یاد اوشون سال پیش، فکر کنم همین موقع ها بود، بخیر! D:

دلم می خواد پام را بندازم روی پام، بشینم کنار شومینه وسیگاری را روشن کنم و قهوه بخورم و با دوستم گپ بزنم.

چقدر دلم.....می خواد!

+

با عرض معذرت از خودم که تانیم ساعت دیگه باید از خونه بیرون برم برای کسب یک لقمه نان حلال و تا ساعت 6 مشغولم!
با عرض معذرت از خودم که باید برای امتحان خفن چهارشنبه مثل هاپو درس بخونم!
با عرض معذرت از خودم که واقع بین نیستم!






  [Link]   [ ]

ما زمان داریم، آرام باش
روبرویم ، زانو به زانویم بنشین

بگذار برق چشمهایت را ببینم و دوباره و دوباره مطمئن شوم که دوستم داری،

بگذار نگا ه هایمان، دستهایمان، همدیگر را نوازش کنند.

آنگاه به چشم هایم نگاه کن و هر چه دوست داری بگو،

خودت هم می دانی که حرفهایت را شرابوار می نوشم.

برایم حرف بزن،

اگر گله ای داری، به چشمها یم نگاه کن و برایم باز گو.

من همیشه بگوشم.

به چشم هایم نگاه کن!

مطمئنم خیلی از ناراحتی هایت از یادت می رود،

و خیلی از مشکل ها حل می گردند.

چون برق چشم های من هم به تو می گویند که دوستت دارم!

ما زمان داریم ،

آرام باش،

به آرامی آبی، رنگ من و نوالیس.


[Wednesday, January 05, 2005]   [Link]   [ ]

حد وسط نداریم!
چند وقت پیشا داشتم تلویزیون ایران را نگاه می کردم. یک مرتیکه ای شروع کرده بود به ذکر مصیبت های یکی از امام ها یا هر موضوع دیگری و یک عده هم جلوش زار زار اشک می ریختند. خوب! آدم می گه اینا که تو تلویزیون هستند مزدورند و به خاطر این اشک می ریزند. اما اونایی که با پای خودشون می رن روضه خونی و های های گریه می کنند چی؟
مردم برای اینکه بهانه ای برای سبک کردن بار غمشان پیدا کنند، هر کجا فیلم درام و رمان دلسوزی سراغ داشته باشند، بطرفش هجوم می آورند و اگه مجلس ترحیم یا روضه خونی باشد حتما شرکت می کنند. در واقع به حال خودشون گریه می کنند! کاری ندارند که جوون 20 ساله مرده یا پیرمرد 100 ساله! آدم بدی بوده یا خوب؟ یا این روضه خونی ذکر مصیبت کدوم یکی از چندین امام هامون هست؟

برعکس اش هم وجود دارد. وقتی که مردممون خوشحالند چنان خنده ای را سر می دهند که صدای خنده شون مثل بلالی که روی آتش می ترکد صداش از چند کیلومتری می رسد. نمونه اش بعد از فوتبال ایران و استرالیا بود.
خلاصه مطلب اینکه ما بلدیم هم خوب گریه کنیم، هم خوب بخندیم و از همه مهمتر اینکه حد وسطی هم نداریم! البته اگه آمار بگیریم طرفداران گریه خیلی بیشتر از طرفداران خنده است. علتش هم فکر کنم یک سابقه قدیمی دارد که از وضعیت اجتماعی مون سرچشمه می گیرد و یواش یواش جزء عادات اصلی ملی ما شده!

تا حالا به قیافه مردم وقتی که توی پیاده رو راه می روید نگاه کردید؟ اکثرا با چنان قیافه اخم آلود و خشونت باری راه می روند که انگار طلب بابا شون را از بقیه می خواهند. و موقعی که از جلوشون رد می شی و به یکیشون لبخند بزنی، چنان نگاهی می کند که انگار با یک آدم احمق یا دیوانه طرف هست !

اگه گذرتون به مترو هم افتاده باشید این موضوع را بخوبی درک می کنید. چون صندلی ها رو بروی هم هستند و کاملا می توانید افرادی را که روبرویتون نشسته اند یا حتی ایستاده اند را زیر نظر بگیری. هر کدومشون یا برخورد شما با آنها می تواند یک سوژه توپ برای وبلاگتون باشد!

+

من هفته ای دو بار سوار مترو می شوم.تو مترو اونقده خوش می گذره!!!!! حالا از” ماجراهای من و مترو” حتما براتون می نویسم. ;)


[Tuesday, January 04, 2005]   [Link]   [ ]


دلم می خواد زندگی ام را از روی ساعت و تقویم تنظیم نکنم!

  [Link]   [ ]


وقتی از راه می رسم. سعی می کنم مثل پیرزن ها به طرف ماشینش نرم و وقتی توی ماشین می شینم، سعی می کنم لبخند بزنم، سعی می کنم ، نشون ندم که نصفه راه را گریه کرده ام . سعی می کنم ، بغضی که گلوم را گرفته قورت بدم. دلیل این همه خودداری اینه که دلیلی برای این کارام ندارم! رفتارم از هیچ منطقی پیروی نمی کند. نمی دونم چرا بعضی وقتا اینجوری می شم.

خ س ت ه ا م !

حال و حوصله ندارم. سرم به اندازه یک ستاره نوترونی وزن دارد. دلم هیچ چیزی نمی خواد!

وقتی قیافه مهربون و خسته اش را می بینم ، وقتی لبخند گرم و محبت بارش را می بینم، دلم می خواد از پاهاش آویزون بشم و زار بزنم. وقتی که حرف می زنم و خودم هم دقیقا نمی فهمم که چی می گم و یا می فهمم ولی منظورم را به درستی بیان نمی کنم، دیوونه تر می شم!
وقتی حرفهای مزخرف و بی ارزشی که هیچ لزوم و ارزشی را ندارد پیش می کشم و می بینم که قیافه خسته اش آویزون و آویزون تر می شه و صدای بمش، بم و بم تر،دلم می خواد خودم را مثل یک کاغذ چرکنویس، مچاله کنم و از پنجره ماشین بندازم بیرون. دلم می خواد از شر این کاغذ چرکنویس ای که مسئله اش قابل حل نیست خلاص شوم. ولی چی کار کنم از اون مساله هاست که بعضی وقتها کرمم اوت می کند که حلش کنم. ولی بعضی وقتها کلافه ام می کند. شاید بهتره صورت مساله را پاک می کنم . ولی مگه می شه قبل از دانستن صورت مساله پاکش کرد؟ شاید اصلا مساله ای وجود ندارد و هر از گاهی توهم وجود مساله مثل خوره جونم را می خورد!

ن م ی د و ن م!

"فقط دلم می خواد، خودمو مثل یک کاغذ چرکنویس مچاله کنم و از پنجره بندازم بیرون!"


[Monday, January 03, 2005]   [Link]   [ ]

اصل تساوی احتمالات و کاستافیوره!
اصل تساوی احتمالات : سیستم در "حالت تعادل "به سمتی پیش می رود که تمامی حالت های قابل دسترس را به طور متساوی الاحتمال اشغال کند.
تذکر: تمامی حالات متساوی الاحتمال هستند ولی چگالی حالات در همه جای فضا (فاز) یکسان نمی باشند! یعنی در فضا تمام جاها متساوی الاحتمال برای اشغال شدن نیستند!

+

کاش استاد درس مربوطه، در طراحی سوالات امتحانش یک کمی این اصول را رعایت می کرد!

+

می خندم ، می خندم وقتی در آینه خود را چنین زیبا می بینم!

"کاستافیوره"

تازه موقعی که نمره ات را، روی برد دانشگاه یا در سایت دانشگاه می بینی حالتت مثل بادکنکی است که سوزن بهش فرو کرده اند و فیست در می آید و همزمان شونه هات پایین می افتند. چنان احساسی بهت دست می دهد که فقط با این جمله معروف با صدای بلند می توانی ادایش کنی! بطوری که بعد از مدتی تکه کلامت می شود!
می خندم ، می خندم ...

+

این ترم کلاس حل تمرین داشتم .از لج استادای بی شعور و ... ، به همه شاگردهام که با من کلاس داشتند نمره کامل را دادم! نوش جونشون! بگذار یک بار هم شده تو عمرشون خوشحال بشوند و گیر آدم عقده ای نیفتند. البته من "از اون لحاظ " عقده ای ام. یعنی حسرت نمره خوب به دلم مونده! عقده نمره خوب دارم!



  [Link]   [ ]


یک هفته سنگین
یک هفته غمگین
یک هفته رنگین

اووووووف! فقط یک هفته از ماه می موند!

[Saturday, January 01, 2005]   [Link]   [ ]


بستم سر
را ز درد

شستم
پارا ز تب

اما نگفت
آن نازنین طبیب

دل را که پاره
یا پاره پاره گشته چه باید کرد!

  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]