Van Cliburn: The World's Favorite Piano Music

آقایان عزیز! اگه یک موقع خواستین مخ کسی رو بزنین می تونین این CD رو بهش کادو بدین! :D حالا اگه با شکلات یا گل هم همراه باشه فکر کنم اثرش بیشتر تره!

+

یوم الله 23 اسفند! = تاریخ نهایی د

+

Particles with charm are not charming, yet physicists with charm are charming! :D

+

دلم می خواست صفحه وبلاگم سفید بود و font نوشته هام کلی کوچکتر از اینی که هست!

[Tuesday, February 28, 2006]   [Link]   [ ]

اصل تمامیت
بهم ریختن و کون فیکون کردن اتاقم در کسری از ثانیه یکی از قابلیت های بارز وجودی من است! بطوری که کسی اگه از جلوش رد شه بیقین می رسد که خمپاره وسط اتاق ترکیده. یک بار برادرم با دیدن بهم ریختگی اتاقم فکر کرده بود خونمون را دزد زده! همیشه با خیال راحت و با کمال آرامش و بدون عذاب وجدان از شلختگی ام لذت می برم چون می دونم با سرعت نور می تونم همه چیز را تمیز و مرتب کنم و به جای اولش برگردونم و فرآیند نظم بخشیدن به اندازه فرآیند شلختگی برام لذت بخشه. دلیلش هم اینه که کمد های بی نهایت مرتب و تمیزی دارم و اگر بهم ریختگی ای وجود داشته باشد در رویه سطحی است و با جایگذاری خرت و پرت ها سرجاشون سریع جمع و جور می شه. بعضی وقتا تمام کف اتاقم پر از کتاب و چرکنویس و کاغذ می شه بطوری که نمی شه توش راه رفت. وسط کاغذا دوسه جفت کفش و چند تا شلوار جین می شه پیدا کرد. دیروز داشتم اتاقم را مرتب می کردم و کاغذ های اضافی را بیرون می ریختم که چشمم به این دو تا (1و2) مقاله افتاد که اگر اشتباه نکنم Y لینکش را برام تو وبلاگ گذاشته بود. دوباره اونارو خواندم تا مغزم دوباره مشغول شه! ;) نمی دونم تا چه حد با اصل تمامیت و جناب گودل آشنایی دارین ولی در همین حد آشنایی هم جالبه. یک قسمتی اش را اینجا می نویسم.

"چگونه كسى مى توانست نشان دهد كه رياضيات را نمى توان به ترفندهاى منطق تقليل داد؟ راهكار گودل- كه چنانچه گولدشتاين بحق توصيف مى كند داراى «زيبايى نفس گير» است- اين بود كه منطق را عليه خودش به كار برد. وى با آغاز از يك دستگاه منطق رياضى كه بنا بر فرض خالى از تناقض باشد، طرح نبوغ آميزى ابداع كرد كه اجازه مى داد گزاره هاى دستگاه به گونه اى دوپهلو تعبير شوند. گزاره اى كه درباره اعداد صحبت مى كرد در اين طرح مى توانست اينگونه تعبير شود كه درباره ديگر گزاره ها و اينكه چگونه منطقاً با يكديگر ارتباط دارند، سخن مى گويد. در واقع همانگونه كه گودل نشان داد حتى مى توان گزاره اى عددى به گونه اى ساخت كه درباره خودش نيز سخن بگويد (گولدشتاين اين مطلب را با نمايشنامه اى قياس مى كند كه در آن كاراكترها خود بازيگران نمايش ديگرى در بطن نمايش اصلى هستند؛ اگر نمايشنامه نويس به اندازه كافى باهوش باشد، ديالوگ هايى را كه بازيگران در نمايش فرعى بر زبان مى آورند، مى توان داراى «معناى اصيل» در متن نمايش اصلى تعبير كرد) گودل كه توانسته بود اين دستگاه خودمرجع رياضى را بسازد، به ناگاه «پيچ و خم» مبهوت كننده اى را رو كرد: او گزاره اى را توليد كرد كه در حالى كه ظاهراً حكمى را درباره اعداد بيان مى كرد، در عين حال مى گفت «من قابل اثبات نيستم». در نگاه اول اين مسئله همانند يك پارادوكس به نظر مى رسد و ما را به ياد آن داستان مى اندازد كه مرد كرتى مى گفت: «تمامى اهالى كرت دروغگو هستند.» اما گزاره خودمرجع گودل نه درباره راستى خود كه درباره اثبات پذيرش سخن مى گويد. آيا مى توان آن را دروغ شمرد؟ خير، چرا كه اگر اينگونه بود، به اين معنا مى بود كه مى توان آن را اثبات كرد كه گزاره را راست مى گرداند. لذا اين ادعا كه نمى توان آن را اثبات كرد بايستى راستگو باشد. اما راست بودن اين گزاره را تنها از بيرون از دستگاه منطقى كذايى مى توان ديد. در داخل دستگاه، نه اثبات پذير است و نه اثبات ناپذير پس اين دستگاه، ناقض است.
نتيجه نهايى (اينكه هيچ دستگاه منطقى نمى تواند تمامى حقيقت رياضيات را در خود بگنجاند) به عنوان اولين قضيه ناتماميت شناخته مى شود. گودل همچنين ثابت كرد كه هيچ دستگاه منطقى رياضيات را نمى توان، به وسيله ابزارهاى خود، خالى از «ناسازگارى» [inconsistency] نشان داد. اين نتيجه به عنوان دومين قضيه ناتماميت شناخته مى شود." بقیه

[Saturday, February 25, 2006]   [Link]   [ ]

غرغر نامه
Run to the bed room
In the suitcase on the left
You'll find my favorite axe

اگر بخوام دقیقا حالم را براتون توصیف کنم دو تا تصویر را می تونم ارائه کنم. یکی این آیکون~x( یاهومسنجر است و اون یکی هم یک قسمتی از فیلم The wall است که یارو قاط می زند و شروع به شکستن تمام وسایل اتاقش می کند. عاشق اون صحنه ای ام که تلویزیون اش را از پنجره پرت می کند و از پنجره آویزون می شه و فریاد می زنه!
هی من هیچی نمی گم، هیچی نمی گم می بینم نمی شه! این کامپیوتر زبون نفهم پدر منو در آورده. فهمیده اینروزا خیلی بهش احتیاج دارم، تا می تونه اذیتم می کند. دلم می خواد از پنجره بندازمش بیرون و خلاص شم. اصلا خشنم، مگه چیه؟
دیشب می خواستم دو تا فیلم را با دی وی دی ام رایت کنم، پنج تا از دی وی دی هام را سوزوند و آخر سر رایت هم نکرد! تا حالا باهاش دی وی دی رایت نکرده بودم، همش فکر می کنم که نکنه از اولش خراب بوده! یک فصل word پایان نامه ام را باز نمی کند.PDF روش نصب نمی شه. کنده. خره. الاغه. بی شعوره. می دونین از همه بدتر استرسی است که بهم منتقل می کند. بعضی وقتا خوب کار می کند ولی از اونجایی که نمی تونم روش حساب کنم و هر لحظه انتظار یک خرابکاری ازش دارم، آرامش ندارم. اشکال اگه با نصب مجدد ویندوز می دونستم حل می شه، اینکارو می کردم. دفعه آخر که ویندوز روش نصب کردیم. یک مرض مشکوک داشت. نه از هاردش بود، نه از رمش. پنج روز تمام خونه دوستم بستری بود. مادربوردش مشکوک و مظنون اصلی بود. می ترسم دم دفاعم بخوام دوباره درستش کنم، دستمو بذاره تو حنا. اگر می دونستم دردش چیه حاضر بودم برا مداواش هزینه کنم. تازه، دیروزم mp3player ام تو دانشگاه افتاد زمین و هشت تیکه شد. یکی از دکمه هاش را نتونستم پیدا کنم. بعدشم اون دستبند خوشگله که روز تولدم کادو گرفته بودم را هم گم کردم. فصل پنجم هنوز کامل نیست. لیزر قوی نداریم. جنس سل از کوارتز نیست. نور نارنجی داریم ولی امکانات نداریم. هنوز 23 اسفند تو جلسه گروه مطرح نشده! اون یکی امتحانه می گن 3 خرداده. هیچی نخوندم.

هی می گی چرا نمی نویسی. آخه چی بنویسم. :((

[Friday, February 24, 2006]   [Link]   [ ]

جوجو افغانی

اکثر تبلیغ های شامپو یک سناریو دارند که با اینکه تکراریه ولی بازم آدم خوشش میاد. همیشه یک دختر جیگر گیس بلندی را نشون می ده که در حالی که باد تو موهاش پیچیده از جلوی چند تا پسر رد می شه. پسرایی که نگاش می کنن از خود بیخود می شن و مثلا یکی میره تو دیوار، اون یکی زبونش بند میاد و یکی دیگه بی اختیار دنبال دختره می افتد. منم وقتی یک جوجو کوچولوی تپل مپل می بینم عین همون پسرا از خودم بیخود می شم. چند وقت پیشا برای خرید با مامانم رفته بودیم بازار تجریش. از اون جوراب بلند راه راها داشتم انتخاب می کردم که یکهو دیدم یک گلوله عسل توی بغل باباش از جلوم رد شد. عین مسخ شده ها دنبالشون راه افتادم و آخر سر پدر و مادرش تو یک مغازه دکمه فروشی رفتن. پدر و مادرش افغانی بودند و اسم جوجو کوچولوشون را هم رعنا گذاشته بودند. بغلش کردم. مثل یک کیسه پر از ژله بود که شدیدا دلم می خواست بخورمش. سکسکه اش هم گرفته بود که بامزه ترش می کرد. یک عالمه قربون صدقه اش رفتم. پدر و مادرش با تعجب نگام می کردند. خلاصه دیدم اگر بازم ادامه بدم نگران می شن که نکنه بچشون را بدزدم، بنابراین با اجازشون با موبایلم عکسشو گرفتم. فقط افسوس می خورم که چرا تابستون نبود و من کف پای جوجو کوچولو را ندیدم. آخه عاشق کف پای نوئه بچه هام!من اصولا از افغانیا خوشم میاد و براشون احترام قائلم. حالا از موقعی که این تپلی پدرسوخته را دیدم دیگه خیلی بیشتر ازشون خوشم میاد.

[Tuesday, February 21, 2006]   [Link]   [ ]

Spring Summer Fall Winter...and Spring

یک جلسه فیلم بینی دیگه داشتیم. این دفعه یک فیلم از کشور کره به اسم Spring Summer Fall Winter...and Spring به کارگردانی Kim Ki-duk را دیدیم.خیلی ازش خوشم اومد. فیلمی با دیالوگ های کم، پر از منظره های بکر، سمبولیک با تم مایه های عرفان شرقی. دلم می خواد برای چند بار دیگه فیلم را ببینم. خیلی خوشحالم که سلیقه و مذاق فیلمی ام با فیلم های انتخابی شون یکیه.

+

کلا چند وقتیه رو فرم نیستم. خیلی استرس دارم و اصلا تمرکز ندارم. فکر کنم تو خونه حدودا روزی 15 کیلومتر راه می رم. یک لیتر شیر و 3 لیتر آب می خورم. به عبارتی در یخچال را هر نیم ساعت یک بار باز می کنم و به موازات اون دستشویی می رم! بخاطر این استرس لعنتی نمی تونم کارام را پیش ببرم و بطور زنجیره ای استرس ام بیشتر می شه بعد دوباره کمتر کار می کنم و...تقریبا حدود بیست روز دیگه دفاعمه و کلی کار دارم که باید انجام بدم.

+

جناب پیکوفسکی هر از گاهی عکسای خیلی قشنگی را در وبلاگشون می ذارن. اینو ببینین. دلم یک گردنبند اینجوری از جنس آب می خواد. البته بگذریم که وقتی عکس را دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این عکسه بدرده مساله های کشش نخی می خورد! لعنت به این مغز معیوب!

[Friday, February 17, 2006]   [Link]   [ ]

مجبوری...
برای رفع استرس و افسردگی می شه کارای مختلفی انجام داد که تقریبا به یک میزان نوسانات انرژی درونی را آروم می کنن. پیاده روی با گام های بلند وتند تو جاده سلامتی، شیرجه زدن تو آب، تایپ با اون ماشین تحریر عتیقه هه بطوری که تق تق صداش در بیاد و انگشتات درد بگیره، آواز خوندن با صدای بلند، تاب بازی کردن برای ساعت ها، راه رفتن تو خونه با یک لیوان شیر یا بطری آب، گاز گرفتن، زدن تو سر توپ با تمام قدرت در ورزش اسکوواچ ، داد زدن، delete کردن اسم آدما از توی لیست یاهو مسنجر یا حافظه موبایل، گوش کردن به موسیقی با صدای بلند، نوشتن، درک شدن و نوازش شدن، عروسک بازی کردن، باغبونی کردن، گریه کردن، بدور ریختن و فراموش کردن، دویدن. حرف زدن،درک شدن،حرف زدن و بازم حرف زدن با کسی که دوستت دارد نه با اونی که فکر می کنه دکتر روانپزشکته یا معلمت.

+

متولد 1924 بود یعنی حدودا 82 سالش بود. عکسای جوونیش را مادر بزرگم دارد که قبل از اومدنشون به ایرن انداخته بودن. خیلی زیبا و دوست داشتنی . تا همین اواخر نسبت به سنش خیلی مرتب و شیک لباس می پوشید و هنوز هم می شد گفت که پیرزنی زیباست. اهل زندگی و با نشاط بود. توی بعضی از مهمونی ها می دیدمش. یادمه یکبار وقتی بچه بودم آهنگ ساری گلین را با گارمان زد و گریه همه را درآورد. وقتی گفتن که مرده دلم هری ریخت پایین. تازگی ها از مرگ اطرافیانم خیلی می ترسم. تحمل دوریشون را ندارم. صحنه حمله کردن کرم ها به جسد، تبدیل شدنشون به خاک و از بین رفتن. مجبوری که قبول کنی، مجبوری...

[Thursday, February 16, 2006]   [Link]   [ ]

هی دکتره!
خیلی وقت بود که مثل امروز لباس نپوشیده بودم. امروز وقتی برای خریدن کادو ی تولد دکتره بیرون می رفتم تصمیم گرفتم که به جای شلوار جین و جوراب حوله ای و کفش اسپرت و کیف کوله، یک ذره lady تر بشم.خوب معلومه، اولین قدم در جهت lady شدن پوشیدن کفش پاشنه بلنده. هووم! منم اون چکمه هام را پوشیدم که تخت نیستند. قرار بود که از نزدیکیای خونمون کادو بخرم و در عرض نیم ساعت برگردم. نشون به اون نشون که ساعت 11 از خونه بیرون اومدم و ساعت 4 بخونه برگشتم. در این بین سر از برج آرین و اسکان و پایتخت و تجریش در آوردم! و بالاخره از تجریش خرید کردم. این قضیه lady شدنم هم کلی از وقتم را گرفت. چون وقتی کفش پاشنه بلند می پوشم انگار جوگیر می شم و کلی حرکات و راه رفتن و حرف زدنم ظریف و slow motion می شه. :)) سرتون را درد نیارم، پام رگ به رگ شده و حالا اصلا نمی تونم راه برم.
همه اینا به یه ور، یکی از دوستام را دیدم که جفتمون می خواستیم دقیقه آخر کادو بگیریم!
هی دکتره! تولدت مبارک. :**

[Wednesday, February 15, 2006]   [Link]   [ ]

امشب می توانم غمگنانه ترین شعرهايم را بسرایم*
دیشب خواب یکی از آدمای فرعی زندگی ام را دیدم. خواب عجیبی بود. پیشم بود. خیلی نزدیک و من آرام بودم.خیلی آرام.صبح که از خواب پا شده بودم و تو تختم وول می خوردم به این فکر می کردم که چرا او یکی از آدم های اصلی زندگی ام نشد؟چرا ردش کردم؟ جواب های زیادی به ذهنم رسید. منطقی و غیر منطقی. چه می دونم... همینجوریه دیگه. همیشه بعضی ها براحتی اون آدم اصلیه می شن و بعضی ها برای همیشه بصورت یک سایه باقی می مانند. هر چی بیشتر می گذرد به این نتیجه می رسم که بعضی ها باید در همون حد سایه باقی بمونند. نه بیشتر، نه کمتر.**

+

غروب که رسیدم خونه، دلم یک جوری بود. یک عالمه موسیقی خوب می خواستم. این Mezzo هم انگار سر ناسازگاری با من دارد. خیلی ادا و اطوار در میاره. روشنش کردم اپرای La flute enchante را نشون میداد. منتها تازگیا صداش هی قطع و وصل می شه و آدمو عقده ای می کند.سراغ شوپن اومدم. به قول عاصی اصولا اسم شوپن که میاد آدم حالی به حالی می شود. دلش می خواد به ماه خیره بشه و به لحظات عاشقانه فکر کند و اگر لحظات عاشقانه نداشته باشد یا لحظات عاشقانه از دست رفته اش مثل لیمو شیرین با هوای اتفاقات ناخوش تلخ شده باشند، دلش می خواد به هیچ چیز فکر نکند.اگر دقت کرده باشین انگار با نک انگشتاش نوازش می کند که من بهش می گم نوازش شوپنی. آرام و رومانتیک. همونطور که نوازشم می کرد و سعی می کردم به رگه های تلخ لیمو شیرین فکر نکنم سراغ وبلاگ یکی از دوستام رفتم. یک قطعه تار تو وبلاگش گذاشته که چنگ به دل آدم می کشد.خلاصه تیر خلاص را زد و یک دل سیر گریه کردم. از وقتی بارون درخت نشین اعظم (برادرم) رفته، تازه از سازهای سنتی دارد خوشم میاد. فکر کنم چون حالا تحمیلی نیست و خودم انتخابشون می کنم. شما هم اگه جای من بودید و یک نفر روزی هشت ساعت در اتاق روبروییتون پشت سر هم تمرین می کرد (اکثرا شب های امتحان من)، حالتون از هزچی تار و سه تار بهم می خورد. (خوبه ویولون نمی زد!) البته منم تلافی می کردم و صدای پاواروتی را بلند می کردم تا مثل پادزهر عمل کنه! الان که نیست دلم برای ساز زدناش تنگ می شه. اون موقع فقط یک آهنگ افغانی که با تنبور می زد را دوست داشتم.حرکت دو تا انگشتاش وقتی که به سیم ها می خورد، خیلی خاص بود. دوست داشتم وقتی اون آهنگه را می زنه به دستاش نگاه کنم. کلا لذت شنیدن موسیقی برای من با دیدن ساز و دستای نوازنده دو چندانه. فکر کنم فهمیده بود که من اون آهنگه رو دوست دارم و از روی بدجنسی کم می زدش!
آقا! از اینجا غافل نشین. (البته من با سختی می تونم گوش بدم، چون این کامپیوتره نازنازیه من به هزار و یک مرض مبتلاست و سرعت اینترنتم هم از order سرعت لاک پشته)***

+

فردا تولد دکتره است.یک بهمنی واقعی. درسته هر چی آدم حسابیه تو دی بدنیا اومده. ****;) ولی فکر کنم بقیشون هم در ماه بهمن بدنیا اومدن! هنوز براش کادو نخریده ام. دچار وسواس شده ام، هیچ چیزی بنظرم مناسب نیست که براش بخرم. یک مزیتی تولدش دارد. اونم اینه که یک روز بعد از ولنتاین است. اگر آدم اصلی ای وجود نداشته باشد تا براش کادو بخرم، حس کادو خریدنم با کادو خریدن برای دکتره ارضاء می شه. امروز هم بخاطر یک خبر خیلی خوبی که بهم داده بر قیمت کادویی که می خوام براش بخرم افزودم. :D

+

درسته امشب می توانم غمگینانه ترین شعر هایم را بسرایم ولی در ته ته دلم بخاطر همین خبر خوشه هورمون هایی که مزه های اسمارتیزی ترشح می کنند، فعال شده اند. خیلی وقت بود که از ته دلم یک چیزی را انقدر زیاد نخواسته بودم. یعنی آرزویی نداشتم ولی حالا یک آرزو دارم. بنظرم دور میاد ولی می خوامش.فکر کنم اونقدر زیاده که حاضرم تعطیلات عیدم را حرومش کنم. فعلا در همین حد!

+

تازشم چند روزیه من بلدم که اسم اشخاص را به روسی بنویسم. آلفابت روسی را جلوم می گذارم و با کمک اون اسم هر کسی را که دوست دارم می نویسم. هنوز کامل حفظشون نکردم و بدون کمک اون کاغذه کلی گیج بازی در میارم. کاملا حال و هوای بچه کلاس اولی ها را دارم که با زور زدن یک کلمه می نویسن و بعدش کلی ذوق می کنن و فکر می کنن شاخ فیل را شکوندن :))


* اول یکی از شعرهای پابلو نرودا
**احتمالا اگر آدم اصلی یه شده بود در نقش عزرائیل تو خوابم ظاهر می شد!
***کارت اینترنت خوب سراغ دارین؟
****اینو من نمی گما. یکی از دوستام می گه که تو دی بدنیا اومده!

[Tuesday, February 14, 2006]   [Link]   [ ]


چه نیکبخت است انقلابی که کارش با برتخت نشاندن دشمن اصلی خود پایان نیابد.

"یاکوب بورکهارت"

[Saturday, February 11, 2006]   [Link]   [ ]

Dance Me to the End of Love



Dance Me to the End of Love


[Friday, February 10, 2006]   [Link]   [ ]

Cambodian Dancer, seated with right arm
نقاشی بالا مربوط به Auguste Rodin است.اسمش Cambodian Dancer, seated with right arm raised است.البته این نمونه ای را که تو اینترنت پیدا کردم، رنگاش یک کم متفاوت ترن. بهتر از این نمونه را نتونستم پیدا کنم. من کارت پستالشو دارم که اونو روی میز بغل تختم گذاشتم. آهنگه را هم که خودتون می دونین. فکر کردم بهم میان. :)

  [Link]   [ ]

beautiful mind
اونقدر حرف برای گفتن دارم. اما نمی شه که. نمی شه...

  [Link]   [ ]

comfortably numb
There is no pain, you are receding
A distant ship smoke on the horizon
You are only coming through in waves.
Your lips move but I can't hear what you're saying.
When I was a child I had a fever.
My hands felt just like two balloons.
Now I've got that feeling once again
I can not explain, you would not understand
This is not how I am.
I have become comfortably numb…

[Wednesday, February 08, 2006]   [Link]   [ ]


بدین وسیله اعلام می دارم یک عدد موی سفید امروز بین موهام detect شد! :(

  [Link]   [ ]

با کمال شرم و شادی و آزادی
سرور ارجمند با کمال شرم و شادی و آزادی
رسیدن پیروز روز، نوروز باستانی را حضور ذیسرور آنجناب
درود های شایان میفرستم
ت.ز

دیدم فشار عصبی این روزا زیاد شده است. فقط تعقیب اخبار مملکت عزیز کافی است تا آدم بحد جنون عصبی شه، حالا اگر بدبختی های شخصی هم اضافه بشه که کار به بیمارستان روزبه دیر یا زود می کشد. فرصت را غنیمت شمردم :D و متن یک کارت تبریک عید را که در سال 1333 (یعنی پنجاه سال پیش) یکی از دوستای پدرم بهش داده براتون نوشتم. (احتمالا این آقا 17 ساله بوده است) . قدیما مد بوده که برای تبریک عید کارت چاپ می کردن.من که از شدت خنده کف آشپزخونه ولو شده بودم. خیلی سعی کردم بفهمم وقتی اینارو می نوشته چی تو مغزش می گذشته. نتونستم هیچ ربطی بین کلمات و جمله هاش پیدا کنم. انگار هر چی لغت بلد بوده پشت سر هم ردیف کرده است. ما هنوز با آقای ت.ز رفت و آمد داریم. در رشته خودش چندین تالیف دارد و بسیار آدم با سوادیه. تصمیم گرفته ام با بدجنسی تمام این کارت رو به بچه هاش بفروشم!

[Monday, February 06, 2006]   [Link]   [ ]


نام " کریستین آندرسن " به عنوان روز جهانی کودک از تقویم کشورهای مسلمان حذف شود.ادامه

+

به قول یکی از دوستان دقیقا مثل بچه ها که وقتی دعواشون می شه دفتر همدیگرو پاره می کنند.
این خبره خوراک ابراهیم نبوی یه. از وقتی سایتش فیلتر شده، نوشته هاش را نمی تونم بخونم.

  [Link]   [ ]

گر بدین سان زیست باید پست
چند وقت پیشا با یکی از دوستانم صحبت می کردم. حالم را پرسید. گفتم غمگینم. گفت: طبیعیه. این روزا هرکسی که بفهمد دور و برش چی می گذره، غمگین است.

+

از همه بیشتر این روزا دیدن این پسرا و دخترای مو سیخ سیخی قاطی دسته های عزاداری عذابم می ده. الحق که این ملت لیاقت همین رییس جمهور را دارند. از سرشون هم زیاد است. اصلا اینروزا همش به این فکر می کنم که یک عده خیلی خیلی محدودی از شرایط حاضر دارن رنج می کشن. بقیه خیلی هم راضی اند و لذت می برن یا اصلا حالیشون نیست که چی دارد به سرشون می آید. هرچی هم آدم درست و حسابیه دارد از این مملکت کوله بارش را می بندد و می ره و سطح آی کیو و شعور مملکت بشدت دارد نزول می کند. هنوز عذاب ماه رمضان تموم نشده، محرم شروع می شه.آقا من اگه نخوام صدای گوشخراش ایناروبشنوم، اگه نخوام بند و بساط و کثافت کاریاشون را ببینم، باید برم کی رو ببینم؟

[Sunday, February 05, 2006]   [Link]   [ ]

The return

امروز اولین باری بود که وارد جمعشون شدم. از اینکه بغیر از یکیشون،هیچ کدومشون را نمی شناختم یک کم استرس داشتم. روی هم رفته از جمع های جدید و ارتباط برقرار کردن با افراد مختلف نمی ترسم (حتی دوست دارم) ولی اینجا تا قبل از رفتنم خیلی دو دل بودم. قراره هر سه هفته یک بار ، یک فیلم با همدیگه ببینیم و در آغاز جلسه بعدی در موردش صحبت کنیم. نظرات شخصیمون را بگیم و همچنین هرکسی از منابع مختلف اطلاعاتی را گردآوری و برای جمع ارائه کند. از قوانینی که در جلسه اول ارائه شد بنظر می رسد که دیسیپلین بر گروه حاکم خواهد بود. دو تاشون متخصص ترند و بقیه آدمایی هستند که دوست دارند دقیق تر فیلم ببینند.
برای افتتاحیه، فیلم روسی The return به کارگردانی Andrei Zvyagintsev را دیدیم.(سال 2003) فیلمی با دیالوگ کم و موسیقی خوب که من عاشق فیلم های این مدلیم. از اون فیلم هایی که کلی نشانه توش می شه پیدا کرد. هوووم! می بینم سریع جو گیر شدم. ;) اون دوتا متخصص تر ها کلی نکته های جالب گفتن. بعضی نکته ها امکان نداشت صد سال دیگه هم به ذهن من خطور کنند. بعضی نکته هایی را هم که اشاره کردند در حین دیدن فیلم به ذهن منم خطور کرده بود. اینجاها کلی ذوق آلود می شدم. بعضی جاهای فیلم به آثار تارکوفسکی لینک می دادن که من مجبور بودم به ذهنم بسپارم تا بعدا بهشون توجه کنم.
امشب یک کاغذ دادم به بابام تا آلفابت روسی را برام بنویسه.خودشم در حد ابتدایی بلده ولی هرچقدر هم کم باشه، یادگرفتنش ارزش دارد.دلم می خواد اقلا بتونم اسماشون را بخونم. می دونم این زبان طرفدار نداره ولی هر چیه من به خیلی از زبان ها از جمله آلمانی ترجیحش می دم.
همین فعلا

[Friday, February 03, 2006]   [Link]   [ ]

Lilly and Her Soviet Sub

aaronjasinski

نه نگران نیلوفر نداشتهٔ مردابم هستم و نه پریشان اینکه این همه موج... این همه موجم... نمی‌دانم.
طوفانی هستم یا نیستم... نمی‌دانم. آنچه باید نیستم+

+

سایت کارهای aronjasinski فوق العاده است. اول صبر کنین تا load بشه بعد...نمی گم. خودتون ببینین!

[Thursday, February 02, 2006]   [Link]   [ ]

Suspended pipi & vakashizuma
احساسات درونی من این روزا بطور عمومی مزه پنبه می دن. البته هر از گاهی یک کمی انحراف از معیار دارد که مزه شلغم پخته می دهد. مزه های رنگارنگ اسمارتیزی و فلفل های تند یا گم شده اند یا من حس چشایی ام را از دست داده ام. روزها مثل هاپو جون می کنم. به اندازه یک تراکتور کار می کنم و وجدان کاری ام حتی از یک عمله افغانی بالاتر است.
از این مسابقه های مسخره تلویزیونی *دیدین که یک سیب توسط یک نخ از سقف آویزون است و شرکت کننده مجبور است با دست های بسته بعد از کلی جانفشانی و خفت و خواری اون سیب رو بخوره. اگر برنده شد و اگر دست اندر کاران مسابقه خیلی لطف کنند مثلا بهش یک ساعت دیواری دو هزار تومنی می دهند.این روزا دقیقا یک همچین احساسی دارم. احساس می کنم این مدرک لعنتی مثل یک گه** معلق تو هواست که من مجبورم با دست های بسته تا قطره آخرش را بخورم. تازه بعد از گرفتنش حتی ساعت دیواری در پیتی هم بهم نمی دن! اونوقت دوباره باید برم سراغ یک گه گنده تر و داستان ادامه دارد.
خسته ام

*برای درک عمق فاجعه می تونین تصور کنین که حسینی (مایه خفت) و احمدزاده (خرفت) مجری اش هستند! اه اه! این عوضیا بازم هستن؟ خدارو شکر نزدیک دو سال است دستم حتی بخطا روی دکمه های 1 تا 6 نمی ره.
** ببخشید عفت کلام را رعایت نکردم. آخر هیچ کلمه ای به اندازه گه نمی تونه بار منظورم را منتقل کند.

+

دیروز بعد از یک ماه کادو تولد یکی از دوستام را بهش دادم. می خواستم جریان زمین خوردنم را تعریف کنم*** که یاد کارتون فوتبالیست ها افتادیم و کلی خندیدیم. جزو شاهکارترین کارتون هایی بود که در بچگی به خوردمون دادند. لا مصب تمام قوانین فیزیکی را نقض کرده بود. زمین فوتبالشون معلوم نبود که چه وسعتی داشت که کروی بود. انحناش باعث می شد یارو که می دوید اون طرفش را نمی دید. تازه بعد از چند کیلومتر یک کله کوچولو در آنسوی انحناء به چشم می خورد. وقتی می خواستند گل چرخشی بزنند، سه تایی می پریدند هوا یک ربع ساعت در همون وضعیت معلق می موندند، بعد از یک مشورت مبسوط تازه تصمیم می گرفتند که هر کدوم چه جهتی را انتخاب کنند و تو این گیرودار اگر با سرشون به توپ می زدند توپ کروی زبون بسته تغییر هویت می داد و تبدیل به توپ فوتبال آمریکایی می شد!
یک دروازبان قدبلند، گیس کمندی تیم مقابل داشت که تو عالم بچگی بنظرم خیلی خوش تیپ بود. مشکل فراموشی اسمش هم با حافظه دقیق این دوستمون حل شد. واکاشی زوما!

*** چند وقت پیش تو همون کوچه ای که با سگ بیچاره شاخ به شاخ شدیم خوردم زمین. یکهو نفهمیدم چی شد که دیدم عین کارتون فوتبالیست ها رو هوام.

+

بعد از نوشتن اون دو تا بالایی ها رفتم حموم. لباس خواب کرکی امو پوشیدم ، موهامو خشک کردم و یدونه از اون جوراب حوله ای نرمالوای که تازه خریدم را پام کردم. اونقده حالم بهتره. حمام کنید تا رستگار شوید.

+

رستگار گفتم یاد رستگاری در ساعت 8:20 دقیقه افتادم بعد یاد جشنواره امسال افتادم بعد یاد فیلم به نام پدر حاتمی کیا افتادم. آخر سر یاد یک فیلم ایرلندی به اسم In the name of father افتادم که خیلی وقت پیشا دیده بودمش. می خواستم بگم خیلی قشنگ بود.

+

دیگه برای اینکه ثابت کنم از وقت خوابم گذشته نیاز نیست که بیشتر از این بنویسم! ببخشید! :">

[Wednesday, February 01, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]