Suspended pipi & vakashizuma
احساسات درونی من این روزا بطور عمومی مزه پنبه می دن. البته هر از گاهی یک کمی انحراف از معیار دارد که مزه شلغم پخته می دهد. مزه های رنگارنگ اسمارتیزی و فلفل های تند یا گم شده اند یا من حس چشایی ام را از دست داده ام. روزها مثل هاپو جون می کنم. به اندازه یک تراکتور کار می کنم و وجدان کاری ام حتی از یک عمله افغانی بالاتر است.
از این مسابقه های مسخره تلویزیونی *دیدین که یک سیب توسط یک نخ از سقف آویزون است و شرکت کننده مجبور است با دست های بسته بعد از کلی جانفشانی و خفت و خواری اون سیب رو بخوره. اگر برنده شد و اگر دست اندر کاران مسابقه خیلی لطف کنند مثلا بهش یک ساعت دیواری دو هزار تومنی می دهند.این روزا دقیقا یک همچین احساسی دارم. احساس می کنم این مدرک لعنتی مثل یک گه** معلق تو هواست که من مجبورم با دست های بسته تا قطره آخرش را بخورم. تازه بعد از گرفتنش حتی ساعت دیواری در پیتی هم بهم نمی دن! اونوقت دوباره باید برم سراغ یک گه گنده تر و داستان ادامه دارد.
خسته ام
*برای درک عمق فاجعه می تونین تصور کنین که حسینی (مایه خفت) و احمدزاده (خرفت) مجری اش هستند! اه اه! این عوضیا بازم هستن؟ خدارو شکر نزدیک دو سال است دستم حتی بخطا روی دکمه های 1 تا 6 نمی ره.
** ببخشید عفت کلام را رعایت نکردم. آخر هیچ کلمه ای به اندازه گه نمی تونه بار منظورم را منتقل کند.
+
دیروز بعد از یک ماه کادو تولد یکی از دوستام را بهش دادم. می خواستم جریان زمین خوردنم را تعریف کنم*** که یاد کارتون فوتبالیست ها افتادیم و کلی خندیدیم. جزو شاهکارترین کارتون هایی بود که در بچگی به خوردمون دادند. لا مصب تمام قوانین فیزیکی را نقض کرده بود. زمین فوتبالشون معلوم نبود که چه وسعتی داشت که کروی بود. انحناش باعث می شد یارو که می دوید اون طرفش را نمی دید. تازه بعد از چند کیلومتر یک کله کوچولو در آنسوی انحناء به چشم می خورد. وقتی می خواستند گل چرخشی بزنند، سه تایی می پریدند هوا یک ربع ساعت در همون وضعیت معلق می موندند، بعد از یک مشورت مبسوط تازه تصمیم می گرفتند که هر کدوم چه جهتی را انتخاب کنند و تو این گیرودار اگر با سرشون به توپ می زدند توپ کروی زبون بسته تغییر هویت می داد و تبدیل به توپ فوتبال آمریکایی می شد!
یک دروازبان قدبلند، گیس کمندی تیم مقابل داشت که تو عالم بچگی بنظرم خیلی خوش تیپ بود. مشکل فراموشی اسمش هم با حافظه دقیق این دوستمون حل شد. واکاشی زوما!
*** چند وقت پیش تو همون کوچه ای که با سگ بیچاره شاخ به شاخ شدیم خوردم زمین. یکهو نفهمیدم چی شد که دیدم عین کارتون فوتبالیست ها رو هوام.
+
بعد از نوشتن اون دو تا بالایی ها رفتم حموم. لباس خواب کرکی امو پوشیدم ، موهامو خشک کردم و یدونه از اون جوراب حوله ای نرمالوای که تازه خریدم را پام کردم. اونقده حالم بهتره. حمام کنید تا رستگار شوید.
+
رستگار گفتم یاد رستگاری در ساعت 8:20 دقیقه افتادم بعد یاد جشنواره امسال افتادم بعد یاد فیلم به نام پدر حاتمی کیا افتادم. آخر سر یاد یک فیلم ایرلندی به اسم In the name of father افتادم که خیلی وقت پیشا دیده بودمش. می خواستم بگم خیلی قشنگ بود.
+
دیگه برای اینکه ثابت کنم از وقت خوابم گذشته نیاز نیست که بیشتر از این بنویسم! ببخشید! :">
[Wednesday, February 01, 2006]
[