جمعه بازار

بالاخره امروز عزمم را جزم کردم تا برم جمعه بازار (چهار راه اسلامبول) و یک کمی سر و گوش آب بدم. با دیدن اونجا، به مامانم که عاشق عتیقه جات و نقره جات است حق دادم که از اونجا خوشش بیاد و اکثر جمعه ها به اونجا سر بزند و خرید کند. در سه طبقه از یک پارکینگ، تمام دستفروش ها بساطشون را در ردیف های متوالی و موازی چیده اند. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد، همه چیز پیدا می شه. ظروف مختلف، عصاها و شمشیرهای عتیقه، کتاب ها و دست نوشته های قدیمی، صفحه های عهد بوق، کلی گردن بند و زیور آلات خوشگل نقره و قدیمی، پارچه ها و لباس های هندی و محلی. البته آت و آشغال توشون خیلی زیاد است با این حال چیزهای خیلی خوبی هم از لا به لاشون می شه پیدا کرد بخصوص اگه آدم واردی باشین.
اکثر آدمایی هم که آمده بودند اکثرا تیریپ هنری بودند یا آدم های خیلی وارد که می دونن دنبال چی می گردن. چند تا توریست پیر را هم در حال خرید قالی های کهنه و قدیمی که حسابی رنگ و رو رفته بودند، دیدم. به احتمال زیاد خیلی ها هم مثل من فقط برای تماشا آمده بودند.
قسمت پارچه ها و لباس ها خیلی جالب بود. اکثر فروشنده هاشون هم افغانی بودند. بخصوص یک پیرمرد گوگولی افغانی که رومیزی می فروخت خیلی جلب توجه می کرد. در اون طبقه مشتری ها اکثرا خانم بودند و بین پارچه هایی که روی زمین ولو بود وول می خوردن. لباس های محلی و هندیشون بسیار رنگ و وارنگ و زیبا بود. برای این که حس بگیرین و با حال هوای لباس ها ارتباط برقرار کنین می تونین آهنگ "از اون بالا کفتر می آید، یک دانه دختر می آید" را گوش بدین!

[Friday, June 30, 2006]   [Link]   [ ]

امید
دارم کم کم امیدکی پیدا می کنم... بدون هیچ دلیلی البته... فقط به این خاطر که لازم است...

[Thursday, June 29, 2006]   [Link]   [ ]

این خانومه چقده مهربونه!
امروز برای انجام یک سری تنظیمات سراغ haloscan رفته بودم. دیدم چند تا کامنت دارم که قبلا در کامنت دونی ام ندیده بودمشون. اولیش این بود:

"تو چرا ديگه از كتابهايي كه مي خوني و فيلمهايي كه مي بيني نمي نويسي؟ من خيلي دوست داشتم اون مدل نوشتنت رو. راستي يه چيزي، غذاي چيني كه مي خوردم ياد تو مي افتادم كه مي گفتي بايد آروم آروم آدم بخوره تا لذتش رو ببره. واي خيلي بد بود! مي گم يك كم زود به زود تر بنويس خوب!"
نیلوفر

بعد از خوندن دو جمله اول لبخندی ملیح روی لبام اومد و تو دلم گفتم "این خانومه چقده مهربونه! بهتره بپرم بغلش!" * با خودم گفتم بالاخره یکی پیدا شد که در این زمینه یعنی نوشتن در مورد کتاب هایی که خوندم یا فیلم هایی که دیدم تو ذوقم نزد! بعد که دو جمله بعدی را خوندم کلی گیج شدم. من که از غذای چینی متنفرم، منظورش چیه؟ یا من که تند تند می نویسم، دیگه از این که تند تر نمی شه!
خلاصه سرتون را درد نیارم پشت سر این کامنت یک کامنت دیگه ای بود به این صورت:

"حواس منو! اون كامنت مال آيدا بود نمي دونم چرا اينجا نوشتمش!"
نیلوفر

قیافه من و لب و لوچه آویزوونم، دیدنی بود! :))

*لطفا مدل بوشوگ (سگ لاکی لوک) بخونین. ;)

[Tuesday, June 27, 2006]   [Link]   [ ]

من که بچه نیستم!
تا حالا با آدمایی که از اطرافیانشون شاکی هستند که چرا باهاشون مثل بچه رفتار می کنند برخورد داشتین؟ پسرایی که حرص می خورند و ادعا می کنند که دوست دختراشون نقش مادر را براشون بازی می کنند، همیشه اونا رو زیر بال و پرشون می گیرند،هیچ وقت روشون حساب نمی کنند و بهشون تکیه نمی دهند.
تا موقعی که به طور مستقیم با این جور آدما در ارتباط نباشیم حق را بهشون می دهیم و رفتار بقیه را نسبت به آنها توهین آمیز تلقی می کنیم. ولی وقتی با یک همچین کسی رابطه ای نزدیک داشته باشیم تازه می فهمیم که جریان از کجا آب می خورد! اکثرا از لحاظ شخصیتی جزو آدمایی اند که بیشتر گیرنده هستند تا دهنده.همیشه خدا هم عین بچه ها در حال قهر و بهانه گیری هستند!از ساپورت کردن می ترسند و همیشه دوست دارند که طرف مقابل در رابطه بی دریغ نازشون را بکشد و ساپورتشون کند.(که فکر کنم این نقش را هیچ کسی بغیر از مادر نمی تونه ایفا کند!) رفتار و عکس العمل هاشون، اتمسفری را در رابطه ایجاد می کند که طرف مقابل خواهی نخواهی به سمت نقش حامی و والد هل داده می شه و با اونا مثل بچه ها رفتار می کند.
اگر جزو یک همچین آدمایی هستید و بارها این اتفاق براتون افتاده. (نمی شه که همه دخترا مرض عشق مادری داشته باشند!) برای یک بار هم که شده کلاهتون را قاضی کنید. عوض اینکه دیگران را گناهکار کنید با خودتون رو راست باشید. ببینید که انصافا چه رفتاری دارید که باعث می شه بقیه روتون حساب نکنند و باهاتون مثل بچه رفتار کنند!

  [Link]   [ ]

مهمانی زنانه
یک دسته زن اند، یک دسته کامل...همه انگار در حال قدقد...

[Sunday, June 25, 2006]   [Link]   [ ]


وقتی می گم نه، یعنی نه!
وقتی می گم نمی خوام یعنی نمی خوام!
نه و نمی خوام هیچ معنی دیگه ای ندارد.
هیچ جوری نمی شه حالیش کرد. نه با عقل و منطق! نه با حرمت و وقار! نه با عزت نفس! نه با مدارا! ...هیچ چیز!

[Saturday, June 24, 2006]   [Link]   [ ]

  [Link]   [ ]

آینه
یادمه اولین فیلمی که از تارکوفسکی دیدم (آینه)، ستاره ها و گنجشک ها دور سرم می چرخیدند. در حین تماشای فیلم بقدری ذهنم درگیر برقراری ارتباط منطقی بین قسمت های مختلف فیلم بود و ناکام می ماند که نمی تونستم از تماشای آن لذت ببرم. بعد که یک مدت زمانی از روی دیدن فیلم گذشت، شروع به خواندن فیلم نامه اش (به روایت صفی یزادانیان، نشر نی*) کردم و صحنه های مختلف فیلم را بخاطر می آوردم. یواش یواش از تک تک قطعه های فیلم لذت می بردم بدون اینکه بخوام قطعه های مختلف را بهم بچسبونم و پیوسته اش کنم. بطوری که بعضی از صحنه های فیلم برای مدتها توی ذهنم می موندند و بقول هانتا آن ها را در ذهنم می انداختم و مثل آب نبات می مکیدم. خیلی وقت ها اثر بعضی از کتاب ها و فیلم ها بصورت رسوبی است. یعنی زمانی شروع به تاثیر گذاری می کنند که مدتی از روی خواندن یا دیدن آنها می گذرد. آینه هم به نظر من یک فیلم رسوبی بود.

+

عکسی که در پست بالا گذاشته ام از اوایل فیلم آینه است. وقتی که مادر (ماریا) روی چوب نشسته، بی تفاوت سیگار می کشد، موهایش را پشت سرش جمع کرده و به چشم انداز روبرو نگاه می کند. ادامه موسیقی باخ. مردی از دور دست نزدیک می شود. صدای سوت و عبور قطاری بیرون از تصویر. بعد نگاه خالی از کنجکاوی اش را از چشم انداز بر می گیرد، پکی به سیگار می زند. نگاه می کند نسیمی کوتاه برگ های پشت پرچین را تکان می دهد. (چندین بار این قسمت فیلم را تماشا کرده ام و سیر نمی شوم.)

قسمت های دیگری از فیلم را هم خیلی دوست دارم. اونجای که ماریا با الکسی صحبت می کند و بهش می گه: " تو با هیچ کس نمی تونی طبیعی زندگی کنی." در ادامه بهش می گه: "ناراحت نشو... به نوعی مطمئن شده ای که نفس وجود تو باید مایه ی لذت همه ما باشد، و خودت فقط باید طلبکار باشی!"

اونجایی که همکار ماریا در چاپ خانه به او پرخاش می کند. ماریا بعد از شنیدن تحقیر های او، تصمیم می گیرد که دیگر به حرف های او اعتنایی نکند. بلند می شود و کیف و شانه اش را بر می دارد و از اتاق خارج می شه. در حمام. ماریا زیر دوش است. آب بند می آید و تنها انعکاس صدایی در لوله ها به گوش می آید. ماریا دستش را زیر دوش می گیرد، اما آب نیست. دوربین به چهره اش نزدیک شده است. لبخند می زند و به دیوار حمام تکیه می دهد، خیس است. به خنده می افتد، و بعد ناگهان، از یادآوری وحشتی که گذشت، با دستش صورتش را می پوشاند.

اونجایی که ماریا سرش را روی سینه همسرش گذاشته که روی علف ها دراز کشیده است، بعد می نشیند و به چشم انداز ها نگاه می کند. مرد از او می پرسد: دلت می خواهد دختر باشد یا پسر؟ ماریا لبخند می زند، و بغض می کند، و می خندد، و می گرید. و دوباره به سوی چشم انداز می نگرد.

+

چند روزی است که مشغول خواندن کتاب "امید بازیافته : سینمای آندره تارکوفسکی" نوشته "بابک احمدی" هستم. بقدری از خواندنش لذت می برم و کلی چیزهای جالب و جدید یاد می گیرم و از یادگیری آنها ذوق می کنم که قابل وصف نیست. تازه دارم می فهمم چقدر در این زمینه جاهلم و سطحی!

*برای بازگویی قسمت هایی از فیلم از این کتاب کمک گرفتم.

  [Link]   [ ]


شب و روز دست و پا می زند و به خود می پیچد. همه صداهای طبیعت توی گوشم هست، از صدای جفت گیری گربه ها تا آبشار نیاگارا...فکر ها توی سرم سکندری می رود و کله پا می شود. بااشان خوب تا نمی کنم. همه جام بوی سوخته می دهد!

[Thursday, June 22, 2006]   [Link]   [ ]

سفید و ساده

وقتی پام را از مطب دندونپزشک بیرون می گذارم با تمام وجود اصطلاح "دهنم سرویس شد!" را لمس می کنم. از بخت نگون آمپول بی حسی روی من اثری ندارد! یعنی هردفعه سه چهار برابر دوزی که برای بی حسی دندان یک آدم نرمال لازم است، به دندون من تزریق می شه. یک دفعه هم موقع عمل مچ دستم که احتیاج به بی حسی موضعی بود، همین بلا سرم اومد. بطوری که دکتره که فامیلمون است گفت: عجیبه! معمولا کسایی که اینجوری می شن یا معتادن یا عرق خور های قهار!از اون به بعد برای حفظ اون یک اپسیلون آبروی باقیمانده، تو مهمونی هایی که دکتره هست جلوش با یک لیوان آب رژه می رم و از ده متری سایر نوشیدنی ها رد نمی شم!

+

موقع بازی ایران و آنگولا در پاساژ قائم با تلاشی مذبوحانه و قابل تحسین بدنبال یک جفت کفش مهمونی سفید پاشنه بلند می گشتم. بعضی ها توی مغازه ها تلویزیون گذاشته بودند و بعضی ها هم وسط پاساژ دسته جمعی به تماشا نشسته بودند. پسرا وایساده بودند و چند تا دختر مو سیخ سیخی هم جلوشون روی صندلی نشسته بودند. همه هم از دم طرفدار آنگولا بودند و هرچی دم دهنشون میومد نثار بازیکنان ایران می کردند. هر وقت آنگولایی ها به دروازه ایران نزدیک می شدند صدای سوت و تشویقشون می رفت هوا و از طرفی میرزاپور بیچاره را مسخره می کردند. امروز فهمیدم بنده خدا لره. تو مملکتی که هر لحظه منتظر ظهور موعودی خیالی هستند از این بیشتر نمی شه انتظار داشت. این ملت همش منتظر معجزه اند و تو خیال و رویا سیر می کنند. بابا توانایی فوتبال ما در این حد است! خواهر و مادر بازیکنان چه گناهی کردن؟

+

پوووف! می شه یکی به من بگه چرا یک کفش ساده تو این خراب شده پیدا نمی شه؟ اونقدر روی همشون پر است از گل و بلبل و چرنده و خزنده که آدم حالش بهم می خوره. رو بعضی از کفش ها هم انگار تمام جواهرات کاستافیوره را یکجا چسبوندن!

[Wednesday, June 21, 2006]   [Link]   [ ]

Multiple Lives
من وقتی از کسی بخوام خیلی تعریف بکنم می گم : "فلانی خیلی جذابه!" امروز با خودم فکر می کردم که ویژگی جذابیت شخصیتی، چه پارامترهایی را در بر می گیرد؟ بنظر من یکی از اصلی ترین پارامترهای جذابیت، هوش است و یک جورایی بقیه پارامترها زیر مجموعه هایش هستند که می شه چند بعدی بودن، خوش فکر و خوش بیان بودن،Sense of humor را بحساب آورد.

پیشنهاد می کنم حتما یک سری به وبلاگ Multiple Lives بزنید. نویسنده اش (Zenith) یکی از "جذاب ترین" و بهترین دوستانم است که همیشه به دوستی با او افتخار کرده ام و خیلی خوشحالم که تصمیم گرفته وبلاگ بنویسد.

[Tuesday, June 20, 2006]   [Link]   [ ]


«مردم از فكر كردن متنفرند. دست به هر كاري مي‌زنند كه فكر نكنند. اما من با هفته‌اي يكي دوبار فكر كردن، براي خودم اسم و رسمي دست و پا كرده‌‌ام!»
برنارد شاو

[Monday, June 19, 2006]   [Link]   [ ]

which one?
یک روز یه مرده می خواسته از بین سه زن یکی شون را انتخاب کنه. تصمیم می گیرد که یک تست از هر سه شون بگیره، هر کدوم برنده شدن اونو انتخاب کنه.قبل از سفر به هرکدومشون ده هزار دلار می ده. بعد که برمی گرده از هرکدوم شون می پرسه که با پولا چی کار کردن؟
اولی می گه: تمام پول ها را خرج وضع ظاهری خودم کردم. لوازم آرایش، لباس های زیبا و عطرهای خوشبو خریدم تا وقتی برگشتی از دیدن زیبایی های من لذت ببری.
دومی می گه: پول ها را دست نخورده نگه داشتم تا وقتی برگشتی بهت پس بدم.
سومی می گه: با پول ها business کردم.سرمایه چنیدین برابر شده را نگه داشتم تا وقتی برگشتی بهت پس بدم.
مرده یک کم فکر می کند، بعد اونی که سینه اش از همه بزرگتر بوده را انتخاب می کند!*

* جریان جک را بطور دقیق یادم نمیاد. ولی یه چیزی بود به همین مضمون.

+

امروز با یکی از دوستانم که در انتخابش دچار شک شده، صحبت می کردم تا شاید با باز کردن موضوع بتونم بهش کمک کنم. به جان خودم بعد از کلی بحث و تحلیل و منطق، دیدم دقیقا عین این جکه فکر می کند! این جکه را براش تعریف کردم. خیلی جالب بود. اول بهش برخورد و سعی می کرد موضوع را بپیچوند ولی بعد با خنده قبول کرد!

[Sunday, June 18, 2006]   [Link]   [ ]

رخت کن
"خانم های محترم، این سشوار جهت خشک کردن موهای شما می باشد نه به جهت براشینگ کردن!"
از همکاری شما متشکریم

در یک قسمت از فضای رخت کن استخر، یک آینه بزرگ و یک میز با سه عدد سشوار گذاشته اند و این یادداشت را کنار آینه چسبوندن. خوب! می تونین تصور کنین که خانم های عزیز بعد از اینکه از استخر در میان چه بساطی را جلوی این آینه راه میندازن. به طور خلاصه، یک چیزی تو مایه های آرایش و گریم عروس! ولی می دونین، سرعت عملشون واقعا قابل تحسین است!

[Saturday, June 17, 2006]   [Link]   [ ]


خسته شدم از بس گذشته ام را روی آینده ام بالا آوردم!

  [Link]   [ ]

شب های روشن
J'aime mieux
tes lèvres
que mes livres

"Jacques Prévert"

لب‌هایت را
بیشتر از کتاب‌هایم
دوست‌دارم.

ژاک پرِوِر، از مجموعه‌ی پاریس در شب، انتشارات کتاب خورشید

+

این شعر ژاک پرور منو بدجوری یاد فیلم "شب های روشن" انداخت...

[Friday, June 16, 2006]   [Link]   [ ]

کشف پشت بوم
می دونین یکی از مزایای داشتن ماهواره چیه؟
هووم! اینه که وقتی تصویرتون خراب شد مجبورین برین بالا پشت بوم تا با تغییر جهت دیش درستش کنین. بعد که کارتون تموم شد، دستتون را می زنین به کمرتون و به آسمون پر از ستاره و چشمک چراغ های شهری که زیر پاتون است خیره می شین و بی اختیار ذهنتون را رها می کنین تا آروم بگیره. تازه می تونین یک سیگار هم دود کنین!
اعتراف می کنم تا حالا نمی دونستم پشت بوم مون انقدر باصفاست!

[Wednesday, June 14, 2006]   [Link]   [ ]

می شه!!!!
بعضی از پزشک ها زیاد حوصله ندارن که اطلاعات در مورد بیماری به مریضاشون بدن و با انبر باید حرف ازشون بیرون کشید. بعضیاشون هم سعی می کنند وضعیت بیمار را با زبون ساده براش توضیح بدن. دکتر دندانپزشک من از نوع دوم است منتها دیگه شورش را در آورده! آخرین باری که پیشش رفته بودم یک عالمه سوزن و سیخ و میخ و لوله تو دهنم چپونده بود، دستاشو تا مچ کرده بود تو دهنم و رشته کلام را به دستش گرفته بود. می خواست بگه عکس دندون، سطح را نشون می ده و از روی عکس نمی تونیم بفهمیم که پوسیدگی چقدر تو عمق دندون پیشرفت کرده. خودشو کشت! شروع کرد در مورد یک بعد، دو بعد و سه بعد مختصاتی صحبت کردن و برای هر بعد یک مثال جداگانه زدن مثل خط و دیوار و قوطی دستمال کاغذی. بعد دلش خنک نشد. وسط کار دستمال کاغذی را گرفت دستش و سه بعد را روی اون نشون می داد و سعی می کرد مفهوم سطح مقطع را توضیح بده. از خر شیطون پایین نمی اومد.قسمت زجر آور مساله اینجا بود که بخاطر دهن پرم نمی تونستم یک کلام بهش بگم: می شه؟!!!! (مدل مهران مدیری بخونین)*
وقتی کارش تموم شد نمی دونم چی به عقلم رسید (احتمالا خواستم خودی نشون بدم) که شروع کردم به تعریف کردن جک یکی از استادامون: به یه بابایی از هم رشته ای های ما می گن ثابت کن یک چهار پایه تعادل دارد. اونم میاد مساله را برای n پایه حل می کند یعنی ثابت می کند که یک n پایه تعادل دارد و در آخر n را مساوی 4 می گذارد!
یک جوری نیگام کرد که لبخند رو لبام خشکید. (احتمالا شما هم همونجوری الان به مونیتور خیره شدین!) بعد روشو برگردوند، دستکششو در آورد و تو سطل آشغال انداخت.

* همیشه وقتی اصطلاحات تلویزیون را دیگه عمله ها هم نمی گن، تازه میفته تو دهن من و دکتره! جالب اینجاست که هیچ کدوممون هم اون سری برنامه های مهران مدیری را نگاه نمی کردیم!

[Tuesday, June 13, 2006]   [Link]   [ ]

imaginative mind
بنظرتون آرشیو دونی من شبیه چی شده؟

[Monday, June 12, 2006]   [Link]   [ ]

دو کلمه از مادر عروس

والله دروغ چرا من آخرین باری که بطور جدی فوتبال را دنبال می کردم زمانی بود که در جام جهانی تیم آلمان و آرژانتین به فینال رسیدند. از بازیکنان آلمان هم اسم ماتیوس و رودی فولر یادم مونده. از بازیکنان ایران هم عابدزاده و فرشاد پیوس و سیروس قایقران! یک جورایی فکر کنم مربوط به عهد بوق است! چون تمام هم بازی هام در بچگی پسر بودند بناچار بازی های پسرانه انجام می دادیم که یکی از آنها کارت بازی بود. (تعداد گل خورده و تعداد گل زده...که همشو از حفظ بودم). همیشه هم بر ضد تیم برزیل بودم به دو علت. علت اصلی و اساسی لج بازی و کل کل با برادرم برای اینکه حرصش بدم و علت دومی هم بر می گرده به یکی از پارامترهای شخصیتی ام. همیشه هر وقت چیزی مد بشه و همه طرفدارش باشن من ساز مخالف می زنم! بعد از یک سنی به بعد دیگه تب فوتبال در من از بین رفت و به سیب زمینی ها پیوستم.
امسال برای مبارزه با حس سیب زمینی بودن می خوام موضع خودم را مشخص کنم.
بدین وسیله صادقانه اعلام می دارم اینجانب در جام جهانی 2006 طرفدار تیم ایتالیا می باشم، اونم فقط بخاطر گل روی جناب Totti ! :D
می دونم با این پست تمام خواننده های پسر این وبلاگ را از دست دادم !

+

امروز ساعت 7 یعنی نیم ساعت قبل از بازی بیرون رفتم تا چیپس و دلستر بخرم. جوانان همیشه در صحنه و خستگی ناپذیر در خیابان ایران زمین به ماشیناشون پرچم ایران آویزون کرده بودند. بعضی هاشون هم ماشین هاشون را به رنگ پرچم ایران رنگ کرده بودند و ویراژ می دادن. با خودم گفتم چقدر اعتماد بنفس دارن اینا!حالا مگه قراره حتما ایران ببره ؟ بعد که بازی تموم شد از طرفی هم دلم می سوخت و هم با یاد آوری دماغ سوختشون خندم می گرفت.

[Sunday, June 11, 2006]   [Link]   [ ]

یاسین
بعضی وقتا انواع و اقسام اتفاقات، دیالوگ ها و نشانه ها را با دقت جمع آوری می کنی. حتی بعضی هاشون را از تو صندوقچه ذهنت در میاری و با جدیدا تلفیق می کنی. کنار هم با نظم می چینی و بینشون دنبال ارتباط منطقی می گردی. شوخی شوخی یک سناریو نوشته می شود که مو لای درزش نمی ره. برای هرکسی هم که تعریف می کنی تایید می کنه. بعدها ممکنه بدجوری تو ذوقت بخوره. یهو بخودت می آی و می بینی که واقعیت چیز دیگه ای بوده و تمام این ارتباطات ساخته ذهن خلاق تواند. قسمت دردناک مساله اینه که ممکنه هیچ وقت متوجه اشتباهت نشی و تا آخر عمرت با سناریو ای که ساختی زندگی کنی و همین سناریو پایه خیلی از تفکرات بعدی ات هم بشه.

یاد فیلم beautiful mind می افتم. اون جایی که جان نش بین نوشته های روزنامه بعضی از حروف را پررنگ تر می دید و با کنار هم گذاشتن آنها جمله های مفهوم دار می ساخت و به خیال خودش کد و رمز را پیدا می کرد!

اگر بخوای راحت زندگی کنی و کمتر آسیب ببینی باید بدونی که منطقی فکر کردن، پیدا کردن ارتباطات و نظم بین پدیده ها فقط و فقط تو کارهای علمی بدرد می خورد! همون موقع که گراف ها و data هات را روی میز پخش می کنی، در ذهنت پس و پیش می کنی یا در کامپیوترت مدتها باهاشون کلنجار می ری تا اینکه بتونی ارتباط یا نظمی را از توشون استخراج کنی.زندگی روزمره و روابط انسانی خیلی گهی تر از این حرفهاست که بخوای توش دنبال منطق و ارتباطات بگردی. هر کاری که از کسی سر می زنه یا هر حرفی که از دهنش بیرون میاد نباید علتی داشته باشد. خیلی ساده ممکن است بعضی از رویداد ها کاملا تصادفی در کنار همدیگر قرار گرفته باشند. نباید به مغزت فشار بیاری و برای درکشون تلاش کنی. اگر زیاد توشون خودت را غرق کنی یک موقع به خودت میای و می بینی که تمام زندگی ات به گ... رفته.

[Saturday, June 10, 2006]   [Link]   [ ]

Quell Salad!
به خانه که رسیدم، از قوطی های آبجویی که تو جایخی چشمک می زدند فهمیدم که تا یک ساعت دیگر مهمان داریم. یکی از دوستان قدیمی ابوی که بعد از 20 سال از پاریس برگشته. لیسانس فیزیک و حقوق به طور همزمان از دانشگاه تهران و در ادامه دکترای جامعه شناسی از سوربون را داشت. به قول فرانسوی ها Quell Salad ! بسیار باهوش و خوش صحبت. کلمات دور و ورش طوری می رقصیدند که دور سر بازیگران تاتر... با تکیه های خیلی شدید، مفهوم های غیرمنتظره، طنین های دلنشین...نمی شد جلوشون مقاومت کرد و سحر نشد. از توی ظرف آجیل پسته ها و بادام زمینی ها را سوا می کرد و توی مشتش نگه می داشت. لابه لای صحبت هایش بین جرعه های آبجو آنها را به آرامی به سمت دهانش می برد. وقتی از گذشته و خاطراتش صحبت می کرد چشم های سیاهش بالای گونه های فروافتاده و خاکستریش می رقصیدند و جوان می شدند ولی در عین حال هر از گاهی موجی از غم و نوستالژی آشکار و پنهان می شد. می گفت کتاب کیانوری را زمانی که برای اولین بار چاپ شده بود، بدون اینکه بخوابد دوبار پشت سر هم از اول تا آخر خوانده بود! توی دلم گفتم، چقدر همشون شبیه همند!
چنان با آبجو خوردن عجین بود که احساس می کنم لای سبیل های پهن و کلفتش همیشه یک کمی آبجو و یک خرده نوستالژی باقی می ماند...

[Friday, June 09, 2006]   [Link]   [ ]

مدرک های آبکی
امروز مجبور شدم یک کم خشن تر با شاگردم برخورد کنم. بهش گفتم: یا قید درس خوندن را بزن یا با کالیبرت یک جور کنار بیا!* طرف سال سوم دانشگاه است و درس مربوطه را3 بار افتاده. حالا عین بچه ها ننه باباش براش معلم گرفتن تا درسشو پاس کنه. بی خیالی و رفتار آمرانه اش عصبی ام می کند. می گه رشته مو دوست ندارم. جالبه که خودشم نمی دونه چی دوست داره! فقط دلش می خواد سمبل کنه و یک مدرکی بگیره. بعد از اینکه رفت دلم براش سوخت. از عکس العمل من شوکه شده بود. بیچاره منو قبلا تو مهمونی ها دیده بود. طبیعتا چهره خندان من را بیاد می آورد و از "سگ آقای پتی ول" ای که زیر این چهره خندان وجود دارد بی خبر بود! :))
پووف! یکی از دردسرهای شاگرد داشتن اینه که مجبورم اتاقم را همیشه تمیز و مرتب نگه دارم!

*شرمنده. اینروزا دارم یک کتاب دیگه از سلین می خونم. زبان آرگو اش حسابی رو حرف زدنم تاثیر گذاشته!

[Thursday, June 08, 2006]   [Link]   [ ]

دعوت به شنیدن
چایکفسکی: کنسرتو پیانوی شماره ی ۱ در سی بمل مینور. اپوس ۲۳
(اینروزا بازم احساسات من شبیه این شده!)

+

آقای نیک رای، به موازات وبلاگ دونفر در وبلاگ آرشه هم به معرفی و بررسی آثار موسیقی کلاسیک می پردازند. دوستان کلاسیک دوست و بخصوص همیشه آن لاین، بشتابید!

+

دلقک‌ها، لئونکاوالو و دعوت به شنیدن

یکی از آریاهای معروف این اپرا، همان قسمت پایانی پرده‌ی اول (پیش از میان‌پرده) است:“Recitar!...mentre preso dal delirio”

ترجمه‌ی فارسی (از "عنایت رضائی"، با اندکی تغییر):
کانیو: بازی، آن هم هنگامی که به سرحد جنون رسیده‌ام؟
دیگر نه گفته‌ها و نه حرکاتم را می‌دانم
ولی وظیفه ایجاب میکند. برخیز، دیگر کافی‌ست. مگر تو آدمی؟
ها ها ها ها ها
نه! تو یک پالیاچو (دلقک) هستی!
برخیز لباست را بپوش و به چهره‌ات رنگ بزن
تماشاگران پول داده‌اند و می‌خواهند بخندند
اگر آرلکینو، کولومبینای تو را ربوده،
دلقک بخند و آنها را بخندان تا برایت کف بزنند
نخند، فریاد بکش، بلرز و در طوفانی از رنج و اندوه ناله کن
نخند دلقک نخند به عشق شکست خورده‌ات
از ته دل به قلبِ ریش ریشت بخند! بخند!

(این اپرا جزو اپراهای محبوب من بود ولی اصلا جرایانشو نمی دونستم! عاشق اون قسمتی هستم که می گه : هاهاهاها ... ! )

  [Link]   [ ]

از چایی چینی به کجا رسیدم!

اینروزا به یک نوع چایی چینی معتاد شده ام. نمی دونم تلقین است یا واقعنا این چایی آرامش بخش است. ترکیباتش این چیزای عجیب غریبیه که عکسشو گذاشتم. دو تاشون گل هستن! این چایی را برام از چین سوغاتی آوردن و روی بسته اش به زبان چینی نوشته، بخاطر همین هیچ جوری نمیشه فهمید که ترکیباتش چیه؟ اگر کسی می دونست به من بگه. :)

+

چند جلسه دیگه کلاس زبان کذایی تموم می شه. تا به حال سر هیچ کلاسی تا این حد بی روح نشسته بودم. انگار خاک مرده تو کلاس پاشیدن. هر بحثی که پیش میاد هیچ بخاری ازشون بلند نمی شه. اگرم در مورد موضوعی نظرتو بگی یا حرف بزنی عین ببعی نگات می کنن. حسرت به دلم مونده یک بار وقتی من چیزی می گم یکی باهام مخالفت کنه یا لج بازی! انگار خداوند یک ذره حالت به چشماشون نداده.اهل هیچ چیزی نیستن. نه کتاب، نه فیلم، نه موسیقی، نه سیاست، نه کار، نه خاله زنک بازی، نه قرطی بازی، نه خر خونی... بعضی وقتا با خودم فکر می کنم اینا اوقات فراغتشون را چجوری می گذرونن؟ از بخت نگون یبس ترین، ساکت ترین بغل دستی و پارتنر دنیا نصیب من شده. خیلی منظم، کند و خجالتی. اگه خدایی نکرده یک کلمه هم از دهنش در بیاد اونقدر یواش می گه که مجبورم چند بار بگم : "چی گفتین؟ نشنیدم!"از اون مدل دخترایی که منتظرن ازدواج کنن اونم از نوع خواستگاری تا به هدف غایی و نهایی زندگیشون برسن! معلممون هم بنده خدا اصلا تسلط ندارد. بالاخره منم تا حدودی اینکارم! معلم که شروع کنه می تونم بفهمم که اوضاعش چجوریه. منظورم این نیست که بی سواده. فقط خیلی کلاس را بطور منقطع اداره می کنه. مثال به ذهنش نمی رسد و قدرت آرتیستیک ندارد تا همه را جذب کند. حالا تمام این حرفا بکنار خیلی خوش تیپ و خوش لباس است و همیشه لاک های خیلی خوش رنگی به ناخن هاش می زند.سوء تفاهم نشه، بنده هیچ تمایل خاصی نسبت به هم جنسان خودم ندارم ولی کلا از دیدن زیبایی لذت می برم مثل همه. برای اینکه زیاد دروغ نگفته باشم می تونم بگم فقط یک بار تو این کلاس بحثی پیش اومد و تقریبا چند نفر اظهار نظر کردن. اونم سر "گی" بودن خردادیان رقاص و از دواجش با یک مرد ایرانی بود!
حالا که بحث این چیزا پیش اومد سولوژن یک وبلاگی را معرفی کرده، فکر کنم جالب باشه.(پاراگراف آخر)خیلی از ماها نسبت به موضوع هم جنس گرایی کنجکاو هستیم و وجود چنین وبلاگ هایی می تونه خیلی به ما در شناخت این افراد خارج از تعصبات و پیش داوری ها کمک کند. من خودم بشخصه اصلا با آدم های همجنس گرا و ازدواجشون مشکل ندارم. فقط با adopt کردن بچه مخالفم! چون شاید اون بچه هه دوست نداشته باشد که پدر و مادرش همجنس گرا باشند و در آینده دچار هزار و یک مشکل بشه.نمی دونم این موضوع برام خیلی مبهمه!

+

جدیدنا وقتی شروع می کنم به نوشتن هدف خاصی ندارم. همینجوری پیش میاد. بخاطر همین اونقدر پرت و پلا می شه که نمی تونم برای پستم اسم انتخاب کنم.

[Tuesday, June 06, 2006]   [Link]   [ ]

غرغرنامه
آخه مگه یک آدم چقدر می تونه کتاب بخونه و فیلم ببینه؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه تو خونه راه بره و شیر بخوره؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه تو رختخوابش گلوله بشه و پاشو بچسبونه به شوفاژ تا خنک بشه؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه آدامس خرسی بترکونه و جلوی ماهواره رو کاناپه لم بده؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه از حرفهای اطرافیانش برنجه و دم نزند؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه اون لبخند احمقانه را رو صورتش نگه دارد و ادا در بیاره؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه همه حرفاشو بخورد؟ حرفهای بلعیده ای که یک بوی عجیبی دارند. بوی فلفل وار، ظریف، ترش مانند و خیلی سمج.آخه مگه یک آدم چقدر می تونه از کوچکترین چیزها برای خودش مایه دلخوشی بسازد؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه جلوی خودش را بگیرد تا از احساسات درونی خودش تو وبلاگش چیزی ننویسه؟ آخه مگه یک آدم چقدر می تونه...

+

آهای ایها الناس! من از تاریخ 23 اسفند به اینور 5 کیلو چاق شده ام! لطفا از این ببعد اگه منو دیدین نگین: "چقدر لاغر شدی؟" نمی دونم ملت روشون نمی شه بگن شکسته و زشت شدی بجاش می گن لاغر شدی!! ضمنا اگه کسی قدش بلند باشه دلیل نمی شه عین خرس چاق بشه!

+

خوب حالا اینم از وقت! می خوام تفریح کنم و از اونم بالاتر بترکونم! حالا چی کار کنم؟!!
یکی به من بگه چرا تو این خراب شده تمام راه ها به شکم ختم می شه؟

+

یک عدد دختر مودب و متین و باهوش (به هیچ وجه اهل کل کل نباشد) جهت ایفای نقش دختر خانواده استخدام می گردد. از شرایط لازم می توان به داشتن مدرک دکترا، گردن نهادن به امر واجب و خطیر ازدواج (as soon as possible) اشاره کرد! شرایط کافی بعدا اعلام می گردد.

[Monday, June 05, 2006]   [Link]   [ ]

پنجمین نامه برای تارانتا-بابو
دیدن
شنیدن
اندیشیدن
دانستن
دویدن...

دویدن تا آنجا که پای دویدن هست
سبکبار و سرشار.

دویدن تا آنجا که توان دویدن هست
رها و سرمست.
ههههی
تارانتا-بابو
ههههی

چه شیرین چیزی است زیستن
چه طرفه لعبتی است زندگی
تارانتا-بابو
زیستن...

بیندیش به من
به هنگامی که بازوانم حلقه وار بر گرد کپلهای تو،
که سه بار زائیده ای
می پیچد...

"ناظم حکمت"
ترجمه: "ثمین باغچه بان"

+

تارانتا-بابو اسم زنی حبشی است که شوهرش برای تحصیل به ایتالیا می رود. گویا شوهرش کمونیست بوده و در آن دوره دستگیر و اعدام می شود. موقعی که دستگیرش می کنند بسته ای از نامه هایی را که برای زنش (تارانتا-بابو) نوشته ولی نتوانسته بود بدستش برساند را به زن سرایدار می دهد. بعد این نامه ها به دست دوست ناظم حکمت می رسد و او هم نامه ها را که متشکل از سیزده نامه می باشد را برای ناظم حکمت می فرستد چون امکان چاپ و انتشار آنها در ایتالیا غیر ممکن بوده است. اینجوری می شه که نام تارانتا-بابو با جادوی شعر ناظم حکمت به جاودانه ها می پیوندد. شعر بالا قسمتی از پنجمین نامه است.

+

یادواره ی "ناظم حکمت"

[Sunday, June 04, 2006]   [Link]   [ ]


اینکه تجربه مقدم بر مفاهیم است یا برعکس، شاید بیش از مساله مرغ و تخم مرغ معنی نداشته باشد!

[Saturday, June 03, 2006]   [Link]   [ ]

Wings of Desire

When a child was a child
There was the time of the question why am I me and why not you
Why am I here and why not there
When time begin and when space end
Isn't life under the sun just a dream
Isn't what I see here and smell just a vision of a world before the world…


امروز فیلم "بالهای اشتیاق" به کارگردانی "ویم وندرس را دیدم. چند خط بالا قطعه ای از شعری است که در طول فیلم تکرار می شود.* (بقدری این شعر به گوش دلنشین بود که منی که زبان آلمانی را دوست ندارم، وسوسه شدم که حتما خواندن این شعر را به زبان آلمانی یاد بگیرم!)
دامیل و کاسیل دو فرشته ای هستند که می توانند بر فراز برلین پرواز کنند وارد زندگی برلینی ها شوند، آنها را مشاهده کنند، افکار آنها را بشنوند. بعبارتی وارد افکار درونی انسانها می شوند. فرشته ها دیده یا شنیده نمی شوند و فقط می توانند با نزدیک شدن به انسانها به آنها حس امنیت و آرامش را منتقل کرده و استرس ها و ناراحتی های زندگی شان را خنثی کنند. فیلم برداری بگونه است که به بیننده حس فرشته بودن را القاء می کند. بعبارتی بیننده از آپارتمانی به آپارتمان دیگر، از اتاقی به اتاق دیگر، از انسانی به انسان دیگر، از ذهنی به ذهن دیگر به همراه فرشته ها به طور سیال گونه و معلق پرواز می کند و از چشم های فرشته ها به اطراف نگاه می کند. در سرتا سر فیلم همهمه ای بی وقفه که نشان گر تفکرات آدم های مختلف به صدای بلند است وجود دارد.
دامیل از زندگی خودش راضی نیست و دوست دارد که بتواند مثل انسان ها زندگی را حس کند، بچشد و در آن غوطه ور شود. در این خلال عاشق دخترک بند بازی (ماریون) می شود و آرزو می کند که تبدیل به انسان شود. برای انسان ها زمان بین دو مقطع تولد و مرگ محدود می شود ولی دانیل به عنوان یک موجود جاودانه تصوری از زمان نداشت. دوست داشت فریاد بزند "now and now and now" تا با تمام وجود معنای زمان گذرا را حس کند. دوست داشت جابجا کردن اشیاء، مزه مزه کردن قهوه، حمام کردن، چشیدن طعم غذاها، مالش دادن دست ها برای احساس گرما که خارج از توان فرشته هاست را تجربه کند. دوست داشت دنیا را رنگی ببیند. (در این فیلم دنیای فرشته ها سیاه و سفید و دنیای انسان ها رنگی است.)
در ابتدای فیلم دامیل از ارتفاع بالاتری دخترک را که در حال بندبازی است نگاه می کند و در آخر فیلم در پایین بر روی زمین قرار دارد و شاهد حرکات آکروباتیک زیبای دخترک در بالای بند است که این تعویض ارتفاع از بالا به سمت پایین نشاندهنده گذار و تحول او از وضعیت فرشته به وضعیت انسان و زمینی شدنش است.

* متن کامل شعر در wings of desire

+

جلسه فیلم بینی مون تا آخر جام جهانی تعطیله! بنابراین از امروز خودم فیلم می بینم و نقد می کنم!
چیزی که بالا نوشتم خلاصه ای از لینک بالا و برداشت های خودمه.
در صحنه ای که دامیل با لذت قهوه را مزه مزه می کرد یا زمانی که توانست زندگی را رنگی ببیند کلی ذوق کردم که انسان هستم نه فرشته!
همهمه ها در طول فیلم آزارم می داد. حتی چند روز پیش تونستم فقط بیست دقیقه فیلم را ببینم!
به قول دوستان هنری بالهای اشتیاق فیلمی است "در ستایش انسان". این جمله را هم گفتم تا یک کم باکلاس بشم! ;)
در کل دوسش داشتم. :)

[Friday, June 02, 2006]   [Link]   [ ]


به هر حال میل به عشق ورزی چاره ناپذیر است، مثل میل به خاراندن تن آدم!

[Thursday, June 01, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]