آینه
یادمه اولین فیلمی که از تارکوفسکی
دیدم (آینه)، ستاره ها و گنجشک ها دور سرم می چرخیدند. در حین تماشای فیلم بقدری ذهنم درگیر برقراری ارتباط منطقی بین قسمت های مختلف فیلم بود و ناکام می ماند که نمی تونستم از تماشای آن لذت ببرم. بعد که یک مدت زمانی از روی دیدن فیلم گذشت، شروع به خواندن فیلم نامه اش (به روایت صفی یزادانیان، نشر نی*) کردم و صحنه های مختلف فیلم را بخاطر می آوردم. یواش یواش از تک تک قطعه های فیلم لذت می بردم بدون اینکه بخوام قطعه های مختلف را بهم بچسبونم و پیوسته اش کنم. بطوری که بعضی از صحنه های فیلم برای مدتها توی ذهنم می موندند و بقول هانتا آن ها را در ذهنم می انداختم و مثل آب نبات می مکیدم. خیلی وقت ها اثر بعضی از کتاب ها و فیلم ها بصورت رسوبی است. یعنی زمانی شروع به تاثیر گذاری می کنند که مدتی از روی خواندن یا دیدن آنها می گذرد. آینه هم به نظر من یک فیلم رسوبی بود.
+
عکسی که در پست بالا گذاشته ام از اوایل فیلم آینه است. وقتی که مادر (ماریا) روی چوب نشسته، بی تفاوت سیگار می کشد، موهایش را پشت سرش جمع کرده و به چشم انداز روبرو نگاه می کند. ادامه موسیقی باخ. مردی از دور دست نزدیک می شود. صدای سوت و عبور قطاری بیرون از تصویر. بعد نگاه خالی از کنجکاوی اش را از چشم انداز بر می گیرد، پکی به سیگار می زند. نگاه می کند نسیمی کوتاه برگ های پشت پرچین را تکان می دهد. (چندین بار این قسمت فیلم را تماشا کرده ام و سیر نمی شوم.)
قسمت های دیگری از فیلم را هم خیلی دوست دارم. اونجای که ماریا با الکسی صحبت می کند و بهش می گه: " تو با هیچ کس نمی تونی طبیعی زندگی کنی." در ادامه بهش می گه: "ناراحت نشو... به نوعی مطمئن شده ای که نفس وجود تو باید مایه ی لذت همه ما باشد، و خودت فقط باید طلبکار باشی!"
اونجایی که همکار ماریا در چاپ خانه به او پرخاش می کند. ماریا بعد از شنیدن تحقیر های او، تصمیم می گیرد که دیگر به حرف های او اعتنایی نکند. بلند می شود و کیف و شانه اش را بر می دارد و از اتاق خارج می شه. در حمام. ماریا زیر دوش است. آب بند می آید و تنها انعکاس صدایی در لوله ها به گوش می آید. ماریا دستش را زیر دوش می گیرد، اما آب نیست. دوربین به چهره اش نزدیک شده است. لبخند می زند و به دیوار حمام تکیه می دهد، خیس است. به خنده می افتد، و بعد ناگهان، از یادآوری وحشتی که گذشت، با دستش صورتش را می پوشاند.
اونجایی که ماریا سرش را روی سینه همسرش گذاشته که روی علف ها دراز کشیده است، بعد می نشیند و به چشم انداز ها نگاه می کند. مرد از او می پرسد: دلت می خواهد دختر باشد یا پسر؟ ماریا لبخند می زند، و بغض می کند، و می خندد، و می گرید. و دوباره به سوی چشم انداز می نگرد.
+
چند روزی است که مشغول خواندن کتاب "امید بازیافته : سینمای آندره تارکوفسکی" نوشته "بابک احمدی" هستم. بقدری از خواندنش لذت می برم و کلی چیزهای جالب و جدید یاد می گیرم و از یادگیری آنها ذوق می کنم که قابل وصف نیست. تازه دارم می فهمم چقدر در این زمینه جاهلم و سطحی!
*برای بازگویی قسمت هایی از فیلم از این کتاب کمک گرفتم.