امروز یاد اون جکه افتادم که یک نفر می ره پنیسیلین بزنه ازش می پرسند که شما حساسیت نداری؟ می گه: نه. بعد که آمپول را بهش می زنند تشنج می گیرد و حالش بد می شه. بهش می گن: تو که گفتی حساسیت نداری؟ می گه:آخه هر دفعه همینجوری می شدم!

حکایت بالا ممکنه برای شما جک باشه ولی برای من خاطره است. نمی دونم چه اتفاقی می افته که هر دفعه یادم می ره که چرا و به چه علتی همه چیز تموم شده. نمی دونم چه اتفاقی می افتد که تموم بدی ها از ذهنم پاک می شن. دوباره و دوباره اشتباهمو با همون کیفیت و خریت سابق تکرار می کنم و هر دفعه به پی پی خوردن می افتم.

[Sunday, September 30, 2007]   [Link]   [ ]


معرفت خر همانا لگد می باشد.
بنابراین شما خودشو ناراحت نکن!

  [Link]   [ ]

8
*

  [Link]   [ ]

میشولک وار

باز فصل پاییز داره میاد و منم تبدیل می شم به یه موجود خوابالوی تنبل و بی حوصله که دلش می خواد کسی کاری به کارش نداشته باشه تا چایی و کیت کت بخوره، وقت تلف کنه، جوراب حوله ای نرمالو پاش کنه و لای پتو گلوله شه و کتاب بخونه.
آخه فردا ساعت 6 صبح من چه جوری از خواب پاشم و تا ساعت 4 بعد از ظهر چه جوری دووم بیارم و هیچ چی نخورم؟

[Saturday, September 29, 2007]   [Link]   [ ]


هاها...حالا که دوباره بلاگ رولینگ قاط زده و کسی نمیاد اینجا رو بخونه فرصت خوبیه که در مورد هر چرت و پرتی که دلم میخواد بنویسم. مثلا انرژی هسته ای!

  [Link]   [ ]

  [Link]   [ ]

Girl - The Beatles

امروز از اون روزایی بود که احساس میکردم تمام انرژی و احساساتم داره هدر می ره و حروم می شه. آرزو می کردم کاش نقاش یا موسیقی دان بودم. آرزو می کردم کاش نویسنده بودم و می تونستم یه جوری حس هامو ثبت کنم. یا حداقل کسی بود که ...
بی خیال بابا! چرا هوا یهو انقدر سرد شده؟

+

من می دونم و تقریبا مطمئنم که این پاها متعلق به دختریه که بیتلز این آهنگ رو براش ساخته.


Is there anybody going to listen to my story
All about the girl who came to stay?
She's the kind of girl you want so much
It makes you sorry
Still you don't regret a single day.
Ah girl! Girl!

+

دی دل ای دل ای دل ای ...دی دل ای دل ای دل ای...دل ای...

[Friday, September 28, 2007]   [Link]   [ ]


برای پگی کوچولو

يه جا همين تازگيا خوندم که از يه دوره‌ای به بعد، ديگه هيچ حس عميقی، اندوه يا غم عميقی اون‌قدرها مانا و پايدار نيست، برای چند لحظه بيشتر دووم نمياره و زود کم‌رنگ می‌شه. دقيقا همين‌طوره. نه که چيزی از ارزش اون حس کم شده باشه، نه؛ اما ديگه نمی‌شينی به سوگواری. با حس‌هات روراست‌تر و صريح‌تر برخورد می‌کنی. و غيرجزمی‌تر. و معتدل‌تر. گاهی حتا اجازه می‌دی مو لای درز تعاريفت بره. گوشه‌های تصاويرت تا بخوره، جويده بشه، يا حتا گاهی جای تاهای روی تصوير يه تيکه‌هايی‌شو فرسوده کنه.
اوهومم.. بزرگ‌تر که می‌شی، با حس‌هات کم‌حوصله‌تر رفتار می‌کنی.(+)

  [Link]   [ ]


… آدم خوبی است. در مقایسه با بیشتر مردهایی که می‌شناسم یک فرشته است. اما حضورش سنگین است. همه چیز با بودنش جدی می‌شود، زیادی جدی، زیادی‌ کش‌دار… کلمه‌هایش جدی هستند، نگاهش جدی است، فیلم دیدنش جدی است، موسیقی‌اش جدی است… دنیا با او زیادی جدی، عبوس و کسل‌کننده است. لابه‌لای هر فیلم، هر کتاب، هر داستان دنبال معانی ضمنی می‌گردد. من با معانی ضمنی بیگانه‌ام، موسیقی و فیلم و ادبیات و کلمه و تصویر و کتاب و فوتبال و جزئیات کوچک زندگی احمقانه‌ی روزمره را بی‌ توجه به معانی ضمنی، بی‌ دلیل، با درکی ناشی از حواس پنج‌گانه دوست دارم. او به حواس پنج‌گانه‌اش شک دارد. نمی‌تواند بی ‌توضیح منطقی از چیزی لذت ببرد. ذره‌بین به دست دنبال دلیلی برای لذت بردن از عطر شب‌های بارانی، شکلات،‌ پیاده‌روی، ماهی برشته، صدای خش‌خش برگ‌ها، لمس انگشتان پاهای کوچک و تپل بچه‌ها و بوی شور دریا می‌گردد. من خودم را پرت می‌کنم وسط همه‌ی این حس‌ها… (+)

[Thursday, September 27, 2007]   [Link]   [ ]


وبلاگی های عزیز بی زحمت یه سی دی نامجو به من هدیه بدین تا آبروتون بیشتر از این نرفته!
عار که نیست! خب نداشتم که گوش بدم.
فقط یه بار تو چپ دست هوش از سرم برد و چایی رو ریختم رو موبایلم.

  [Link]   [ ]

تقسیم
مدتیه کتاب خوندن و فیلم دیدن ام تعطیل بود. اول از همه جهت استارت در مدت کوتاه به طور فشرده و جبرانی سه جلد هری پاتری که نخونده بودم رو خوندم. بعد یادم افتاد که دو تاکتاب خریده و نخونده دارم. یکی اش "مهمان" سیمون دوبووآر بود و اون یکی "تقسیم" نوشته پیرو کیارا.
عرض شود خدمتتون که ترجمه کتاب مهمان افتضاح بود. البته اگه دقیق تر بخوام بگم ایفتیضاح بود! دو صفحه اولش رو خوندم بعد ورق زدم و دیدم که نخیر انگار تا آخر کتاب نثر گندش رو حفظ کرده. با وجود اینکه مطمئنم کتاب قشنگیه ولی ترجیح دادم اونو با یه ترجمه بهتر بخونم.
در مورد تقسیم هم بنا به گفته جناب عامه پسند وقتی مترجم ِ یک کتاب، مهدی سحابی باشه، باید حتما اون رو خوند. خصوصا وقتی که نویسنده‌ی داستان هم ایتالیایی باشه! با اینکه اولاشم ولی به جرات می گم کتاب قشنگیه. خودمونیم مهدی سحابی واقعا مترجم خوب و با سلیقه ای است و من چشم بسته هر کتابی رو که ترجمه می کند می خرم.

  [Link]   [ ]


اینترنت اینترنت تلفن اینترنت اس ام اس تلفن تلفن ایمیل قبرس تلفن تلفن تلفن ایمیل اس ام اس ایمیل اینترنت آنکارا اینترنت اینترنت تلفن اس ام اس تلفن تلفن ایمیل دوبی تلفن اینترنت اینترنت ایمیل ایمیل تلفن تلفن اس ام اس تلفن یازم تلفن بازم ایمیل بازم اینترنت...
دلم می خواد لباس خواب و بالش و مسواکمو با یه قوطی زولبیا بامیه و یه کلمن آب یخ بردارم و سر به بیابون بگذارم. جایی که نه تلفن باشه نه موبایل و نه اینترنت!

[Wednesday, September 26, 2007]   [Link]   [ ]


فایل آهنگه رو نصف شبی در یک کوچه پس کوچه‌ی پرت ِ اینترنت پیدا می‌کنی. اول، فایله روی دسکتاپ ریخته می‌شه و اولین کاری که بعد از روشن کردن کامپیوتر می‌کنی گوش کردن آهنگه است. بعد از یکی دو هفته می‌ره توی مای داکومنت. یکی دو هفته بعدتر منتقل می‌شه به مای موزیک. بعد کم کم فراموش می‌شه. بعد یهو یه ویروس می‌زنه ویندوز رو به فاک فنا می‌ده و نصف هارد همراه با فایل‌ ‌ِ مذکور می‌پره. چند وقت بعدتر نه از آهنگ چیزی یادت میاد نه از تجربه‌ی شنیدنش.

پی‌نوشت: شباهت پروسه‌ی بالا با پروسه‌ی روابط انسانی کاملاً اتفاقی‌ست.(+)
و به قول نازلی بعد یه روز اتفاقی پیداش می کنی و دوباره این دایره تکرار می شه!

[Monday, September 24, 2007]   [Link]   [ ]


دانش جویان محترم،خواهشا لطف کنید از روز اول مهر عین دبستانی ها پانشین برین دانشگاه و کلاسارو تشکیل بدین!
پیشاپیش از همکاری شما متشکرم
اگه این هفته کلاسا تشکیل شدن هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین. گفته باشم!

[Sunday, September 23, 2007]   [Link]   [ ]

برنامه دونات خوری
شانل پای تلفن می گفت: "اینروزا با دکتره یه برنامه دونات خوری بذاریم و یه کم گپ بزنیم." شوهرش از اونور گفت: "این برنامه دونات خوری شمام مثل برنامه عرق خوری ماست؟!"

  [Link]   [ ]


آره ميخواهم اونقدر بچه بشم كه 2 به اضافه 7 رو با انگشتهام جمع كنم. 8 تا پرتقال داريم 5 تاش رو ميديم به علی، حالا چند تا پرتقال داريم؟ ميخواهم اونقدر بچه بشم كه همه پرتقالها رو بدم به علی.(+)

[Saturday, September 22, 2007]   [Link]   [ ]


کتاب را باید خوب جوید تا بتواند با سایر کتابهای بدن مخلوط شود و خرده‌هایش هنگام صحبت به صورت مخاطب نپاشد.

مصاحبت با یک گوگل چه لطفی دارد؟(+)

  [Link]   [ ]

کوندرا، از چیستی رمان می‌گوید
ضرب‌المثلی ستودنی می‌گوید: «انسان فکر می‌کند، خداوند می‌خندد.» با الهام از این کلام، دوست دارم تصور کنم که فرانسوا رابله روزی خنده‌ی خداوند را شنیده است و بدین‌سان اندیشه‌ی نخستین رمان بزرگ اروپایی پدید آمده است. برای من لذت‌بخش است که فکر کنم رمان همچون پژواک خنده‌ی خداوند به این جهان آمده است.(+)
بقیه

[Friday, September 21, 2007]   [Link]   [ ]

بیماری شایع

ماشاءالله هزار ماشاالله تو این مملکت از هر ده نفر هشت نفر خودشونو به هیبت شیر می بینن و اون دو نفر باقی مونده هم خودشونو پلنگ می بینن! هیچ کدوم هم چشم دیدن اون یکی رو ندارن و احدی رو غیر خودشون قبول ندارن! پووف…

[Wednesday, September 19, 2007]   [Link]   [ ]

سفر معکوس جارموش در تاریخ
"اگر تاركوفسكى مى خواست يك فيلم وسترن بسازد، فيلم "مرد مرده" را مى ساخت." (+)

  [Link]   [ ]

but your dreams may not

از صبح که اومدم همش درگیر ای میل بازی بودم و الان که فهمیدم نامه مربوطه رو فرستادند خیالم راحت شد و یه نفس راحتی کشیدم. هم اکنون یه چایی لب سوز و لب دوز و خوش عطر و بو تو استکان کمر باریک دستمه و در خدمت شما هستم.
سفر خوبی بود. جاتون خالی. این گل ها رو هم برای شما سوغاتی آوردم. فکر کنم به تعداد باشه. اسم همتونم روشون نوشتم تا دعواتون نشه. ;)

+

بله آقای Cat Stevens لحظه ای که جلوی ایستگاه مترو منتظر دوستم که از لندن برای دیدنم میومد ایستاده بودم فهمیدم حق با شماست.
For you will still be here tomorrow, but your dreams may not.
(+)
+

می گم کسی این دورو برا در طول یه ماه گذشته با تور قبرس نرفته و یا قصد ندارد در طول یه ماه آینده بره؟

[Tuesday, September 18, 2007]   [Link]   [ ]

:))
دعای روز پنجم:
الهی؛
آخه چرا یک ماه؟(+)

  [Link]   [ ]


"اگر آدم ها بجای خیره شدن یه چشم یکدیگر یه ناف های همدیگرنگاه می کردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلاف های خود پیدا می کردند. زیرا بر خلاف چشم ها ، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدم ها یافت نمی شود. ناف آدم دکمه ای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند می زند."
پرده جهنم. ریونوسکه آکتاگاوا. جلال بایرام.(+)

  [Link]   [ ]

Back soon

از اونجایی که ایندفعه تنهایی می رم همچین بگی نگی هیجان دارم. اونقدر همه چیز تند و سریع اتفاق می افتد که زیاد فرصت پیدا نمی کنم تا استرسو شم. فقط موقعی که مامانم با نگرانی پول ها و پاسپورتم رو بهم میداد تا تو اون کیفی که از گردنم آویزون می کنم بذارم تازه انگار یادم افتاد که مسوولیت همه چیز به عهده خودمه و ایندفعه نمی تونم بی خیال باشم و دستامو تکون بدم و راه برم. تازه یه ساعته که چمدونمو بستم. فقط باید یه حمومی برم و بعد از چزتکی برم فرودگاه.
تو یه مرحله ای از زندگی ام هستم که برخلاف مخالفت ها و موانع زیاد کاملا خودم مسیر زندگی ام رو انتخاب کرده ام. بخاطر همین تمام مسوولیت اش به عهده خودمه که خیلی لذت بخشه. تا یه جایی از زندگی، آدما تقریبا پا تو راهی می گذارند که بقیه انتظار دارند و پیش پاشونه. خیلی ها این مسیر رو ادامه می دن و زیاد به خودشون زحمت نمی دن تا از خط راستشون بیان بیرون ولی بعضیا هم ریسک می کنند و از اون زندگی امن و استانداردی که خیلی راحت با ساپورت دیگران می تونن بهش برسن می گذرند به امید آرزو ها و هدف هایی که تو ذهنشونه و اونقدر براشون مهمه که حاضرند خوشونو به آب و آتیش بزنند تا هر جوری شده بهشون برسن.
راستش نمی ترسم. این راهی است که خودم خواستم. حالا چه به موفقیت ختم شه و چه نشه.
چند روزی نیستم. فعلا :)

[Sunday, September 09, 2007]   [Link]   [ ]

House/Home
When I reached here, I had no key at all. Of course no key at all, because there was no door for me to open. When I got my apartment, I got a key, and I was thinking that there is a correlation between the number of keys in you key chain and how much you feel you are at home... After some time, I had more locks to open, and I felt I am at home more.

This weekend I realized there are a number of not necessary things that make you feel you are really at home. Things as stupid as a candle, a bed sheet in the color you like, a stupid thing to cover your toilet seat, a plate for fruits, and so on...

And I remembered this verse, "there are little things that make a house a home..." (+)


از وبلاگ Multiple Lives که معرف حضورتون هست.

  [Link]   [ ]

Le Sommeil
نوبت مراسم فال قهوه که رسید فنجون اونو که روی کلینکس برگردونده بودم برداشتم. نگاهی بهش انداختم و هیچ شکلی رو ندیدم. برای یه لحظه از بی هویتی فنجون جا خوردم و بلافاصله فنجونو سر جاش گذاشتم. برای بار دوم که با دقت نگاه کردم دیدم شکل و شمایل قهوه خشک شده روی دیواره فنجون ترکیبی است از نقاشی "Le Sommeil" یا "Sleep" جناب دالی و Shroud of False آناتما!
بی هویتی و پوچی ای که اون لحظه حس می کردم رو هیچ چیز دیگه ای بغیر از این دو ترکیب نمی تونست بیان کند...

[Saturday, September 08, 2007]   [Link]   [ ]

Shroud of False


Shroud of False


We are just a moment in time,
A blink of an eye,
A dream for the blind,
Visions from a dying brain,
I hope you don't understand

**Painting: reminiscence Archeologique de l'angelus by Salvador Dali


  [Link]   [ ]

  [Link]   [ ]

دیگر دوستشان نداشتم...
«فریدا کالو» با کت و شلوار خاکستری، نشسته روی صندلی چوبی زرد رنگ ... و قیچی به دست، در فضایی پر از طره‌های ریخته؛ اتاقی مفروش به رشته‌های سیاه‌رنگ موهاش، زل زده به همین چند سال ِِ پیش ِ او؛ وقتی که آرایشگر پرسید: «چقدر کوتاه کنم؟» و او رک زده و بی‌احساس، توی آینه نگاه کرد و پاسخ داد: «بچین!» و فکر می‌کرد موهاش را که کوتاه کند – چه معصومانه‌ی غمناکی- می‌تواند چیزی را به آهستگی از میان گلوش بردارد؛ یک چیز ِ دشوار که حرف‌زدنش را دردناک می‌کرد و چانه‌اش را می‌لرزاند مدام ... و سنگینی ِ یک احساس ِ آتش‌زننده‌ی تحقیر کننده‌ی بی‌وقفه را که بازتاب ِ خود ِ حس خیانت بود از قفسه‌ی سینه‌اش بردارد آخر ... فکر می‌کرد موها را که کوتاه کند، دنباله‌اش فراموشی‌ست... و نمی‌فهمید و گیج بود و از خودش سوال می‌کرد؛ در ذهن ِ زنانه‌ی ما چه می‌‌گذرد، آن زمان که رو به زن آرایشگر که می‌پرسد: «چقدر کوتاه؟» پاسخ می‌دهیم: «بچین، مدل پسرانه؛ می‌خواهم فراموش کنم...» ؟ (+)

  [Link]   [ ]

[Thursday, September 06, 2007]   [Link]   [ ]

4*8=32
چرا انقدر سرم گیج میره؟ چهار تا هشت درصدی که این حرفا رو نداره؟!

  [Link]   [ ]

:)
حموم در ساعت پنج صبح + موهای خیس دم اسبی شده+ موبایل خاموش +کفش ریباک قدیمیا + روسری شالی سفید+ پیاده روی و دوستی با قاطر های درکه+ ام پی تری پلیر با اکثریت آراء به نفع باخ + نیمرو درکه ای و چایی و خرما + سکوت مطلق و صدای آب

[Wednesday, September 05, 2007]   [Link]   [ ]

نخستین عشق
مرد امروزي، در بيست و پنج سالگي هم گه گاه برانگيخته مي‌شود، حتي از لحاظ جسمي، سرنوشت همه همين است، من هم مستثني نيستم، البته اگر بتوان آن را برانگيختگي خواند. طبيعتاً او هم ملتفت شد، زن‌ها بوي مردي را از ده کيلومتر آن طرف‌تر مي‌شنوند و از خود مي‌پرسند چطور توانسته است من را ببيند؟ در اين حالت‌ها آدم ديگر خودش نيست و اين که آدم خودش نباشد دردناک است و از آن دردناک‌تر اين است که آدم خودش باشد، حالا هر اسمي مي‌خواهند رويش بگذارند. چون وقتي که آدم خودش باشد مي‌داند که چه بايد بکند تا کم‌تر خودش باشد، در صورتي که وقتي آدم خودش نباشد، مي‌شود هرکس و ناکسي باشد، احتمال محو شدنش بيش‌تر مي‌رود. آن چه عشق مي‌خوانند نوعي تبعيد است که در آن گه‌گاه کارت پستالي هم از وطن مي‌رسد، اين را من آن روز غروب احساس کردم. وقتي کار را تمام کرد و نفس من، مطيع و سربه راه، به ياري مختصري ناهشياري سرجاي خود برگشت، ديدم که تنها شده‌ام. از خود مي‌پرسم که آيا همة اين چيزها من درآوردي نبود، آيا در عالم واقع همه چيز به صورت ديگري روي نداده است، به صورتي که مي‌بايست فراموش‌شان کنم.

"نخستین عشق"
ساموئل بکت
برگردان: منوچهر بدیعی

+

چند روزی بود همش هوس تاتر در انتظار گودوی جناب بکت رو کرده بودیم و هی خلقمون تنگ می شد که چرا یه تاتر خوب روی صحنه نیست یا اگرم هست چرا ما خبر نداریم و کسی ما رو دعوت نمی کنه. بعد یادم افتاد که پرینت یکی از داستان های بکت رو دارم که تو نوبته و بخاطر دلایل روانی شخصی چون تعداد صفحاتش کمه سراغش نرفته ام! امروز صبح یه نفس این داستان بکت رو خوندم. بسی چسبید.

+

حالا که صحبت از ویارهای ادبی و هنری ام شده باید بگم بدجوری کلافه ام و فکر می کنم یه کتاب سلینی خیلی می تونه فاز بده. کسی خبر داره بغیر از دوکتاب "سفر به انتهای شب" و "مرگ قسطی" کتاب دیگه ای از جناب سلین ترجمه نشده؟

[Tuesday, September 04, 2007]   [Link]   [ ]


دیشب تو آژانس وقتی از بدرقه یکی از دوستان بر می گشتم باز دچار همون دلتنگی عجیب و غریب شده بودم که خود آدم نمی دونه دلش برای چی تنگ شده. مطمئنا برای شخص خاصی نبود. نمی دونم، شاید برای گذشته و تمام خاطرات اون دوره که با اینکه سال ها از روشون گذشته بازم اونقدر رنگ و بو دارند که باعث می شن یه دونه قورباغه تو دلت بالا و پایین بپره. نتونی روی مبل بند شی و مجبور باشی با کنترل خیلی از حس هایی که میان و می رن و متناوبا پررنگ و کم رنگ می شن با بقیه معاشرت کنی. سعی کنی خودتو به رژیم غذایی فلان خانوم و ورزش روزانه فلان آقا علاقمند نشون بدی تا هر چه زودتر زمان بگذره و برگردی خونه و روی تختت دراز بکشی. سعی کنی شمرده نفس بکشی تا اون قورباغه هه تو دلت آروم بگیره و به خواب بره.

  [Link]   [ ]

[Sunday, September 02, 2007]   [Link]   [ ]

نخواستیم
رابطه از نوع "لحظه ای گریزپا" شبیه عقب مونده ذهنی است که خیلی خوش تیپ و جذاب است.
تازه فهمیدم که بی گذشته و بی آینده بودن لزوما به معنای در حال بودن نیست و فقط در قالب تئوری است که خیلی جذاب و بی خطر بنظر میاد. خلاصه ممکنه رابطه "لحظه ای گریز پا" بظاهر جذاب باشه ولی بالا بره پایین بیاد بازم عقب مونده ذهنی است.

  [Link]   [ ]

L'Appartement

به دلایلی که دقیقا نمی دونم چیا هستن فیلم "L'Appartement" خیلی چسبید. روایت فیلم بین گذشته و حال در حال نوسان است. یه جورایی شبیه پازل است و آخرش غیر منتظره است . تیکه های پازل از پرسپکتیو شخصیت های اصلی فیلم تشکیل شده و به طور نامنظم کنار هم قرار داده شده و از این لحاظ واقعا شبیه نقاشی های جناب پیکاسو است.
اولای فیلم دختره یه شعری رو می خوند که تا آخر فیلم همش فکر می کردم که این شعر رو کجا خوندم. بیشتر شبیه شعر های ژاک پرور بود. بعد از کلی جستجو به این نتیجه رسیدم که احتمالا هیچ جایی اونو نخوندم و الکی احساس برم داشته که اونو جایی خوندم! عوضش باعث شد پست ALICANTE رو چند روز پیش به نمایندگی از این فیلم بنویسم.

  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]