Lost in translation

بعد از اینکه فیلم Lost in translation را دیدم همش به اسکارلت یوهانسن و نقش های او در فیلم های دیگری که از او دیده بودم ( دختری با گوشواره های مروارید و Match point ) فکر می کردم. احساس می کنم یک جورایی کاراکترش در این سه تا فیلم شبیه همند. یک جور ابهام خاصی درش وجود دارد که منو شدیدا جذب می کنه. انگار یک عالمه حرف نگفته دارد که هیچ وقت به زبون نمیاره ولی هر از گاهی از نگاهش، حالت های چهره اش خونده می شه. دلم می خواد با دستم پرده چهره اش را بزنم کنار، تو ذهنش نفوذ کنم و بفهمم چی توش می گذرد. به نظر من تمام جذابیتش را مدیون ابهام آلود بودنشه.
در کل فیلم از اون جایی که روی تخت دراز کشیده بودند خیلی زیاد خوشم اومد، بخصوص از دیالوگی که بینشون رد و بدل شد.
راستی ترجمه اسم این فیلم به فارسی چی می شه؟

+

فیلم London هم رویت گردید. اکثر فیلم در داخل دستشویی در حال مصرف دراگ و یادآوری یک رابطه تموم شده می گذشت. من همیشه فکر می کردم که اگه کسی این همه دراگ مصرف کنه نمی تونه رو پاش بند بشه. نمی دونم چرا وقتی می گن یکی معتاده، قیافه خواب و خمار معتاد های میدون آزادی که توی ایستگاه تاکسی های خطی ولو هستند جلوی چشام مجسم می شه.
هه هه... اونجایی که پسره با خود کار روی پشت دختره نوشت I love you ، صحنه آخر فیلم را با تمام جزئیات مجسم کردم که آخرش دیدم درست حدس زده ام!
ضمنا یکی به کارگردان های تمام دنیا بگه که تلاشی برای به تصویر کشیدن لحظه ای که یک نفر قاط می زنه و تمام خونه و زندگی اش را می زنه داغون می کنه نکنند. گفته باشم که تلاشی است بس مذبوحانه زیرا اون صحنه run to the bedroom در فیلم The wall حرف اول و آخر را در این مورد میزنه. والسلام!

+

با تشکر ویژه از شقایق جونم. کادوهام رو خیلی دوست دارم. :*

[Tuesday, November 28, 2006]   [Link]   [ ]

سلام :)
آخیش! طلسم ننوشتن را شکستم بالاخره. دلم تنگ شده برای اینجا. راستش همش تقصیره کلاس رایتینگ ام بود. چون باید هفته ای 4 تا essay می نوشتم که خیلی وقت می گرفت و حوصله نوشتن هیچ چیز دیگه ای را نداشتم.
فکر کنم تعدادی از خوانندگان را از دست دادم. چون دیگه وبلاگم One More Cup of Coffee را نداره!

[Sunday, November 26, 2006]   [Link]   [ ]

گاهی نپرسیدن یک هنر است
گاهی نپرسیدن یک هنر است. یک نوع تهذیب نفس شاید. در مقابل، جواب پرسش‌های نکرده را دادن، هنری والاتر. نشانه از شناخت طرف مقابل دارد و بها دادن به دغدغه‌های او. در این مواقع است که وقتی یکی نمی‌پرسد و دیگری پاسخ سوال نپرسیده‌‌اش را می‌دهد، هر دو یک همدلی دوسویه می‌کنند. (+)

+

بعضی از سوال ها هستند که جوابش یک آره یا یک نه است. اگه درجا بگی نه و قیافه ات بره تو هم یعنی معلومه که نه! قیافه درهم رفته تون هم نشون می ده که از اینکه چنین سوالی به ذهن طرف مقابل رسیده کلی ناراحت شدین. اگه مثل من قابلیت درجا دروغ گفتن را نداشته باشید میوفتین تو هچل. حتی یک مکث کوچولو در مقابل اینجور سوال ها یعنی آره. یعنی جواب نه نیست. اینجاست که به خودتون فحش می دین که نمی تونین دروغ بگین و به طرف مقابل فحش می دین که چرا فضولی کرده. می دونی چیه، اصلا بعضی سوال ها هستند که بطور مستقیم نباید پرسیده بشن.

  [Link]   [ ]

موسیقی زندگی
وقتی مردم هنوز کمابيش جوانند و آهنگ های موسيقی زندگیشان در حال تکوين است، می توانند آن را به اتفاق يکديگر بسازند و مايه ها را رد وبدل کنند اما وقتی به سن کمال به يکديگر می رسند، آهنگ های موسيقی زندگی آنها کمابيش تکميل شده است، و هرکدام يا هر شیئ در قاموس موسيقی هرکدام معنی ديگری می دهد. در این صورت است که اگر تمام گفتگو های ميان آنها را از سر بگیریم، فهرست سوءتفاهمات آنها فرهنگ بزرگی را تشکيل می دهد.
"بارهستی"
+
اینروزا احساس می کنم که خراب شده ام. عین ضبط صوتی که خراب می شه و دیگه نمی تونه موسیقی پخش کنه. انگار قابلبت تولید موسیقی جدیدی را ندارم دیگه و این افسرده ام می کنه. حوصله ندارم!

خیلی سربسته بگم:
"کچلم کردی و رفتی، دیگه بارون نمیاد
اگرم بیاد من دیگه مویی ندارم"

  [Link]   [ ]

اضطراب عکاس اخلاق‌گرا (یا "عکاس چشم‌هایش را نمی‌بندد")
«اضطراب همان تجربه کردن خود به عنوان موجودی کاملا آزاد در روند تصمیم‌گیری در مورد اعمال خویش است.»
ژان‌پل سارتر (فرهنگ اندیشه‌ی انتقادی / ویراسته‌ی مایکل پین، ترجمه‌ی پیام یزدانجو/ مدخل "پدیدارشناسی" ص.181)
بقیه اش را بخونین.

[Saturday, November 25, 2006]   [Link]   [ ]

رسد آدمی به جایی...
Where were you when I was burned and broken
While the days slipped by from my window watching
And where were you when I was hurt and I was helpless
Because the things you say and the things you do surround me
While you were hanging yourself on someone else's words
Dying to believe in what you heard
I was staring straight into the shining sun

Lost in thought and lost in time
While the seeds of life and the seeds of change were planted
Outside the rain fell dark and slow
While I pondered on this dangerous but irresistible pastime

I took a heavenly ride through our silence
I knew the moment had arrived
For killing the past and coming back to life

I took a heavenly ride through our silence
I knew the waiting had begun
And I headed straight..into the shining sun


"Coming Back to Life"
Pink Floyd

+

به قول یکی از دوستان متن این آهنگ درس زندگی یه! به زیبایی، تمام مراحل رو نشون می ده.
اصلا اونو باید با طلا نوشت و از در و دیوار آویزون کرد.
رسد آدمی به جایی که با صدای بلند و از ته دل این آهنگه رو بخونه، غم مخور!

[Monday, November 20, 2006]   [Link]   [ ]


There are 10 kinds of people: Those who know binary and those who don't!

[Thursday, November 16, 2006]   [Link]   [ ]

به شیوه کج و معوج
یادمه در یکجایی* از کتاب "جاودانگی" حضرت کوندرا نوشته بود:

"وقتی مردی شیفته زنی می شود، به هر کاری دست می زند تا با او تماس برقرار کند، حتی اگر شده غیر مستقیم و به شیوه ای کج و معوج، می خواهد دنیای او را لمس کند، حتی از دور، و آن را به حرکت در آورد."

*اونجایی که آوریانوس اعتراف می کند که اون نامه کذایی (یک خر تمام عیار) را برای دوست پسر لورا می فرستد فقط بخاطر اینکه عاشق لورا بوده .

+

به غیر از ضیق وقت و کمبود خواب یکی دیگر از دلایلی که دست و دلم به وبلاگ نوشتن نمی ره، اینه که یکی به شیوه کج و معوج زندگی ام را به حرکت در آورده. انقدر هم شعور و آی کیو ندارد که من نفهم کیه!

[Monday, November 13, 2006]   [Link]   [ ]

مار و پله
من فکر می کردم این مدل روبوسی سه تایی که چند سالیه اینجا خیلی مد شده و بین همه جا افتاده، جزو رسوم مسلمون ها و عرب هاست ولی امشب فهمیدم روس ها این مدلی روبوسی می کنند.

+

من به دیدن خواب های عجیب و غریب عادت دارم ولی این خواب آخری بدجوری خنده دار بود. چند روزه هرچی بهش فکر می کنم هیچ تفسیر و نمادی نمی تونم از توش استخراج کنم.
خواب دیدم که با پرویز شهریاری مار و پله بازی می کنم!
چه ربطی داره آخه؟!

+

اینروزا من و دکتره در حضور دیگران از بس که بی خودی می خندیم و خودمون و دیگران را مسخره می کنیم تبدیل شدیم به دو موجود منفور و غیر قابل تحمل. آخر سر زبونم لال بعد از صد و بیست سال که اسم شوهر من طغرل و اسم شوهر دکتره چنگیز خان شد، بیشتر خواهیم خندید!

[Wednesday, November 08, 2006]   [Link]   [ ]

سفر به گذشته
اگر امکان سفر به گذشته وجود داشت، دوست داشتین کدوم شخصیت تاریخی را ببینین؟

[Sunday, November 05, 2006]   [Link]   [ ]


کلید درست دستت است، قفل غلط است.(+)

[Saturday, November 04, 2006]   [Link]   [ ]

خود آزاری
آدم سالم اگه فیلم A clockwork orange جناب کوبریک و فیلم dreamers جناب برتولچی را پشت سر هم ببینه مریض می شه، چه برسد به من بیچاره که دوروزه گلودرد و تب و درد سینوس و آمپول امونم رو بریده!
اینا چی بودن دیگه؟ کف کردم! اینکه کفه مثبت است یا منفی هنوز نمی دونم! در حال حاضر تا اطلاع ثانوی مغزم از دسترس خارج است.
خیلی وقته که این دوتا فیلم دستمند و باید هرچه زودتر به صاحبشون پس بدم. خلاصه مجبور بودم، وگرنه خود آزاری "تا این حد" ندارم.

[Friday, November 03, 2006]   [Link]   [ ]

از اورهان پاموک تا حسنک وزیر
چند وقت پیش طبق معمول پای تلویزیون در حال کانال عوض کردن بودم. یکی از برنامه های ترکیه که دو تا خبرنگار مجری اش هستند، توجه ام را جلب کرد. برنامه دقیقا بعد روزی بود که پاموک برنده جایزه نوبل ادبیات شده بود. پاموک را مسخره می کردند و معتقد بودند که جایزه گرفتن او جنبه سیاسی دارد. کتاب هایش هیچ ارزشی ندارند و چون * entel-dantelبازی این روزه مد شده است تا حدودی نوشته هایش بین قشر خاصی طرفدار دارد! بیچاره اورهان پاموک با اینکه برنده جایزه نوبل ادبیات شده، تو مملکت خودش هیچ ارج و قربی ندارد.خیلی جالبه کشوري که اين همه علاقه مند به عضويت در اتحاديه اروپا است نويسنده اي را که کتاب هايش در اروپا شناخته شده اند را محکوم می کند.

*این اصطلاح برای آدمای تو خالی ای بکار می رود که می خوان ادای روشنفکری در بیارن. البته بیشتر به فرآیند روشنفکر بازی قلابی اشاره دارد. یکی از دوستای من به بحث های این مدلی می گه بحث های کافه شوکایی! امیدوارم دیکته اش را درست نوشته باشم. entel که همون intel (intellectuel است که در زبان فرانسه معنی روشنفکر می دهد.تلفظش هم عین تلفظ فرانسه اش است. راستش قسمت دومش نمی دونم چیه. ممکنه معنی خاصی هم نداشته باشد. ترجمه این اصطلاح برداشت خودمه.
از این اصطلاح خیلی خوشم اومده. کاربردش زیاده! خدا اون روز و نیاره که من از اصطلاحی خوشم بیاد!

من فقط کتاب "زندگی نو" اونو در ایام عید خوندم.کتاب متفاوتی بود و کلافه ام کرد ولی کلافگی اش از نوعی نبود که کتاب را نصفه ول کنم بلکه ترغیب ام می کرد که ادامه اش بدم.
این نقد جالبی است از این کتاب: "نقدی به رمان «زندگی نو»نوشته اورهان پاموک"


همه چیز درباره اورهان پاموک

برای چه کسی می‌نویسید؟ سؤال این است.لینک هایی هم که آخرش هستند جالبند.

اینم جریان محاکمه پاموک در ترکیه : داستان مردي که سوژه جهاني شد

+

همونطور که از اسم این پست معلومه دنبال یکی از داستان های پاموک در دیباچه رفته بودم که چشمم به جمال "حسنک وزیر" روشن شد. کلی ذوق کردم. این لینک را تقدیم می کنم به تمام کسانی که مثل من دچار نوستالژی چهارم دبیرستان می شن و هوس خوندن حسنک وزیر مثل خوره می افته به جونشون :

داستان بر دار کردنِ حسنک وزير
ابوالفضل محمدبن‌حسين بيهقي
به کوشش دکتر محمد دبير سياقي


+
اینم قسمت هایی از حسنک که دوستشون دارم. یادمه اونموقع گریه ام می گرفت.

و حسنک را سوي دار بردند و به جايگاه رسانيدند، بر مرکبي که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسن‌ها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهيد! » هيچ‌کس دست به سنگ نمي‌کرد، و همه زار زار مي‌‌گريستند خاصّه نشابوريان. پس مشتي رند را سيم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.

چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر.

و مادر حسنک زني بود سخت جگرآور. چنان شنيدم که دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعي نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگريست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نيکو بداشت و هر خردمند که اين بشنيد بپسنديد، و جاي آن بود...

+

حدس می زنم هیچ کس حتی یک خط از این پست را نخونده! مردم حوصله entel-dantel بازی های منو ندارند که !

[Thursday, November 02, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]