شعار هفته
Barking dogs seldom bite!

[Sunday, January 29, 2006]   [Link]   [ ]

سس باربیکیو
داشتن پدر و مادر معاشرتی و مسافرتی از جمله نعماتی است که من همیشه قدرش را می دونم. :D
هووم! سوسیس های حلقه شده، یک لایه پنیر پیتزا، سس باربیکیو به مقدار کافی و نان تست با همکاری Sandwich maker عزیز. در آخر یک کاسه پر از زیتون.
بعدش لم بدی رو کاناپه، پاها روی میز روبرو.کنترل تلویزیون در یک دست و یک لیوان پنج درصدی خنک در دست دیگر.
زنده باد تنهایی

+

عاشق google ام.خیلی موجود بدرد بخوریه. سر مراسم خاص هم مدل لوگو اش عوض می شه. مثلا سر جشن هالووین یا کریسمس خیلی بامزه شده بود. حالا هم بمناسبت تولد موتزارت قیافه اش عوض شده. گویا امسال به مناسبت دويست و پنجاهمين سالگرد تولد موتزارت، به نام سال موتزارت نامگذارى شده است.

+

امروز با تعجب به اندازه هایی کوچکتر از یک نانومتر رسیدم! کم مونده بود داد بزنم اورکا! اورکا! ولی حیف شد اگر گیج بازی مبسوط ام عیان نمی شد، شما بعدا می تونستید ادعا کنید که یک زمانی وبلاگ پدر علم پیکو* را می خوانده اید. :))
*مادر علم پیکو بهتره فکر کنم.

[Saturday, January 28, 2006]   [Link]   [ ]


هر دفعه ازش می پرسیدم:چطوری؟ در جوابم میگفت :مگه دکتری؟
ایندفعه که ازم پرسید چطوری؟ اومدم تیز بازی درآرم و در جوابش گفتم:مگه دکتری؟ خیلی خونسرد در جوابم گفت: نه!دامپزشکم!

[Friday, January 27, 2006]   [Link]   [ ]

از تارکوفسکی تا دون ژوان
عصری با خودم گفتم تا به کی می خواهی با این حالت غم- اندیشناکی پتو را بکشی رو سرت و هر از گاهی به اون استاد راهنما بدجنسه فحش بدی. از جات پاشو بزن بیرون وگرنه زخم بستر می گیری! شال و کلاه کردم و به آدرس یک فیلمی که یکی از دوستام بهم داده بود رفتم. نمی دونم از بخت نگون من یا پاقدم نحس ام، اماکن ریخته بود مغازه بغلی اش و اونم از ترسش در مغازشو بسته و فلنگو بسته بود. گفتم به درک. یک کیت کت گرفتم و به کافه ای که روبروش بود رفتم. یک هات چاکلت سفارش دادم بعد فهمیدم بخاطر اماکن خانم ها نمی تونن سیگار بکشن. خلاصه ما هم یک گوشه نشستیم به این امید که شاید بعد از اماکن فیلمیه باز کنه یا بتونم بعد از مدت ها یک سیگار دود کنم. در میز روبرویی سه نفر نشسته بودند که بعدا فهمیدم که دو تاشون دوست دختر و پسر هستند. آقایی که باصدای بلند حرافی می کرد و نفهمیدم چه نسبتی باهاشون دارد شدیدا توجهم را جلب کرد. یک تی شرت مشکی تنگ زیر پیرهنش پوشیده بود.یقه بازی داشت که باعث می شد گردنبند چندش آورش روی سینه اپیلاسیون شده اش تو ذوق بزند. دماغش عمل کرده بود.سینه اش را هم جلوداده بود و با صدای بلند حرف میزد. اهل فضولی نیستم و می خواستم حواسمو به سمت آکواریوم کافه متمایل کنم ولی چند تا ماهی لجن خوار بیشتر نداشت که اونام زیر سنگا قایم شده بودن.از برکت صدای بلندش شنیدن خطابه هاش اجتناب ناپذیر بود. خیلی احساس دون ژوان ای بهش دست داده بود و فکر می کرد خیلی پخته و بامزه است. دختره که ظریف و خوشگل بود تمام مدت به شیرینکاری هاش نخودی می خندید و دوست پسره هم مثل هویج کنارش نشسته بود و من نشنیدم که در این مدت کلمه ای از دهنش بیرون دربیاد. اول بحث شیرین مهریه بود و این آقا نظریاتش را برضد لزوم مهریه در حد آی کیوش ارائه میداد . تا اینجا زیاد رو اعصابم نرفته بود ولی بعد که شروع کرد از تجربیات خودش در مورد دخترای مختلف صحبت کردن، می خواستم کله اش را بکنم. وقتی پسری از دوست دخترای سابقش تعریف می کند و بخیال خودش می خواهد مظلوم نمایی کنه و با مسخره جلوه دادن صورت دختره باعث خنده اطرافیان بشه حالم بهم می خورد. اصرار داشت که ثابت کند که دخترا همشون پول دوست هستند.در تمام مدت از پول هایی که برای دخترا خرج کرده و کادوهایی که خریده بود صحبت می کرد.در این خلال از نام بردن مارک و قیمتشون هم دریغ نمی کرد! مثال هایی که تعریف می کرد و تصویری که از دخترایی که باهاش بودن می داد ناراحتم می کرد. دلم می خواست از جام پاشم و بهش بگم مرتیکه با این خصوصیاتی که داری مطمئن باش کسی بغیر از دخترای پول دوست سراغت نمیان. تازه اونام از سرت زیادن!

[Thursday, January 26, 2006]   [Link]   [ ]

دوغ و دماغ
دوستی داشتم که در ذهن او تمام چیزهای دنیا دو نوع بودند: بی کلاس و با کلاس! فکر کنم که یک لیست بلند بنابر سلیقه خود نوشته بود که در آن همه چیز را طبقه بندی و ارزش گذاری کرده بود. یادمه یک بار بهش گفتم که شبها بد خواب شده ام و دیر خوابم می برد. گفت: یک چیز بی کلاسی را بهت می گم، اگر اونو بخوری مشکلت حل می شه! قیافه من وقتی شنیدم که اون چیز بی کلاسی "دوغ" است، دیدنی بود. خلاصه این دوست ما اگر می شنید که امروز من فیلم مکس را دیدم و در حین دیدنش چیپس و پفک هم خوردم، احتمالا خودش را می کشت که چرا یک زمانی با من دوست بوده. :))

+

امروز که داشتم این فیلم را می دیدم همش یاد چهار شخصیت بی ربط بودم که در دنیا فکر کنم فقط من یک ربطی بینشون پیدا کردم! فرهاد آییش، گوس ریاضیدان*، شوپن موسیقیدان، هنرپیشه فیلم pianist (اسمشو نمی دونم ولی عاشق ترکیب کج و کوله شم. X:)
ربطش بر می گرده به فرم دماغشون!
*از تمام مطالعات تاریخ علمی که یک زمانی داشتم فکر کنم فقط فرم دماغ ریاضیدانها یادم مونده! ریاضیدانهای بزرگ اکثرا دماغ های عقابی خاصی دارند که بطرز شگفت آوری چهرشون را باهوش کرده.

+

اینروزا غیر از چهار نیروی اصلی طبیعت که وجود دارند، یک نیروی جاذبه جدید کشف کردم که بین من و تختم جریان دارد. عین این عروسکا به محض اینکه افقی می شم، چشمام هم میاد و خوابم می برد. نه به اونروزایی که تمام شب پام را مثل دم سگ تکون می دم تا شاید خوابم ببره، نه به حالا که عین مرغ کرچ چسبیدم به تختم و زندگی ام تو خواب می گذره!

[Wednesday, January 25, 2006]   [Link]   [ ]

کتاب بازی
کتاب بازی فقط شامل خواندن کتاب نمی شه. قبل و بعدی دارد که بعضی وقتا لذت قبل و بعدش از خود فرآیند خواندن بیشتر است. فرآیند اولیه کتاب بازی شامل خرید کتاب است که بنابر آنالیزهای آماری این مرحله اکثرا در اوایل هر ماه اتفاق می افتد و هرچقدر محیط کتابفروشی آرامش بخش تر و کتابفروش ها سلیقشون نزدیک تر باشد، کتاب های بیشتر و بهتری خریداری می شه.اکثرا به شهر کتاب نزدیک خونمون می رم و اکثر اوقات با چند تا کتاب میام بیرون. با محیطش راحتم و یکی از صاحباش (که ارادتم بعد از اینکه ده فرمان کیشلوفسکی را ازش گرفتم نسبت بهش بیشتر شده)، سلیقه من دستش اومده و کتاب های خیلی خوبی را معرفی می کند. یک میز گرد کوچولو هم دارد که می شه نشست پشتش و با راحتی صحبت کرد و در آخر با آرامش از بین کتابای کاندید چندتاشون را انتخاب کرد. البته بعلت مرض شهوت خرید کتاب،اگر عامل بازدارنده ای به اسم قلت پول وجود نداشت دیگه کار به انتخاب نمی کشید و احتمالا کتابفروشی را خالی می کردم!

حالا نوبت به خواندن کتاب می رسد که هر چقدر مشغله کاری بیشتر باشد خواندن کتاب بیشتر می چسبد. همیشه سر امتحانام فیلسوف و ادیب و شاعر و عارف و … می شم و هوس خواندن انواع کتابا به سرم می زند! یک کاری که خیلی ها درک نمی کنند این است که مقدمه اش را بعد از اینکه کتاب تمام شد می خوانم و دوست ندارم نظر واضح کسی را قبل از خواندنش بشنوم. اصلا دلم نمی خواد هیچ خط مشی فکری قبل از خواندن کتاب بهم منتقل بشه . می خوام خودم اولین کسی باشم که نظراتم را راجع بهش می دم.سالها پیش که برای اولین بار کتاب صدسال تنهایی را خواندم نمی دونستم که رئالیسم جادویی چیه و هیچ وقت لذت مواجه شدن با این سبک،خواندن این کتاب و دراومدن شاخ هام وقتی همه دهکده دچار مرض بیخوابی شدند را فراموش نمی کنم.

مرحله آخر که بنظرم لذت بخش ترین قسمت این پروسه است شامل گپ زدن با چند تا دوست در مورد کتاب است که می تونه همراه با چایی یا قهوه و دود کردن سیگار باشد. حالا در این مرحله که فکر اولیه خودم شکل گرفته می تونم با بقیه سر و کله بزنم و به حرفها و نظراتشون گوش کنم.بهتر است که تقریبا همزمان کتاب خوانده شده باشد تا همگی در مورد موضوع بطور یکسان حضور ذهن داشته باشند تا وقتی یکیشون به ریزه کاری ای از کتاب اشاره می کند اون یکی مثل ببعی تو صورتش نگاه نکند! (که بارها این صحنه بین من و دکتره پیش اومده!)*

یکی دیگر از لذت های فرآیند کتاب بازی، اشاره به کتاب های خریداری شده یا خوانده شده در وبلاگم است. :D

اول می خواستم "مرگ قسطی" جناب سلین که جدیدا افتخار آشنایی با شاهکار "سفر به انتهای شب" او را داشتم ، بخرم بعد منصرف شدم. بقول دکتره مرگ قسطی را قسطی نمیدن؟

کتابای جدیدی که گرفتم

"مرشد و مارگریتا" (بولگاکف) که چند تا از دوستانم بهم توصیه کردن

"پستچی (آخرین روزهای پابلونرودا)" (آنتونیو اسکارمتا) که پیشنهاد سرآشپز بود. یعنی پیشنهاد کتابفروش محترم. پستچی اسم یکی از شعرهای آرتور رمبو شاعر سمبولیست فرانسه است. اولین بار تو کتاب جاودانگی اسمشو دیدم و بعدها که کلاس فرانسه را ول کردم کتاب شعرشو خریدم و هر از گاهی از کنار تختم برش می دارم و ورق می زنم.

"زندگی واقعی سباستین نایت" (ولادیمیر ناباکوف) که پیشنهاد دوست سرآشپز بود. البته بعد از اینکه از بالا تا پایین من را ورانداز کرد، با احتیاط گفت من سلیقه ایشون را نمی دونم که پیشنهادی بکنم! بعد سرآشپز پادرمیونی کرد و گفت این خانم از خودمونن.کتاب خوانن و سلیقشون مثل ماست. تازه دوست سرآشپز یخش آب شد و با آب و تاب از این کتاب تعریف کرد. تو دلم خندم گرفته بود، گفتم احتمالا به قیافم میومده فهیمه رحیمی بخونم که این آقاهه انقدر با شک بهم نگاه کرد. :))

*هنگام نگارش این پاراگراف فحش دادن زیر لبی به دوستان فرنگ رفته را فراموش نکردم!

[Tuesday, January 24, 2006]   [Link]   [ ]

حکایت دانشگاه های وطنی
امکانات در حد بورکینافاسو، ادعا در حد MIT !

[Monday, January 23, 2006]   [Link]   [ ]

چهار دقیقه و سی و سه ثانیه
جان کیج یکی از خالقان موسیقی تصادفی در سال 1952 کنسرتی را برگزار می کند که در آن به مدت 4 دقیقه و سی و سه ثانیه در برابر پیانو می نشیند و هیچ چیزی نمی نوازد!
در اینجا "موسیقی" از صداهایی ساخته شده که شنوندگان خود بی هیچ هدفی ممکن است در این مدت پدید آورند. کیج در مورد موسیقی اش چنین توضیح می دهد:"تلاش می کنم تا ابزار بیانی ام در آهنگسازی را چنان ترتیب دهم که هیچ تصوری از آنچه ممکن است رخ دهد نداشته باشم...مقصود من، حذف مقصود است." *

حالا چی شد من یاد این 4 دقیقه و 33 ثانیه افتادم؟ از موقعی که سراغ وبلاگ شقایق خانم می رم و هر بار با یک صفحه سفید و خالی مواجه می شم (سرم می خورد به دیوار!) به این نتیجه رسیدم که وبلاگش شبیه به یک اثر هنری مدرن شده!
جان خودم حالا اگر یک آدم هنری معروف این کار را کرده بود، مثل بمب تو دنیای هنری ها می ترکید و چه مقاله ها و نقد هایی که در موردش نمی نوشتند!

*درک و دریافت موسیقی

+

دوست جونم، من که بغیر از فرستادن جک های درپیتی کار دیگه ای از دستم بر نمیاد که! کادوتم تو قفسه کمدم خیلی وقته دارد خاک می خورد.

  [Link]   [ ]

انسان های ناسپاس
امروز صبح وقتی خونمون را دور می زدم تا به کوچه اصلی برسم با یدونه سگ بیچاره شاخ به شاخ شدم. دو تاییمون مثل سگ ترسیدیم!یک لحظه مکث کردیم، همدیگرو نگاه کردیم و بعد هرکدوم از کنار هم رد شدیم و به راهمون ادامه دادیم. وقتی چند قدم دور شدم، برگشتم پشتم را نگاه کردم. دیدم زبون بسته یواشی قرصه قلبشو درآورد گذاشت زیر زبونش!

+

ما آدم ها انسان هاي ناسپاسي هستيم . چون هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شويم خدا را به خاطر آنكه ديگر به مدرسه نمي رويم ، شكر نمي كنيم!

"وودی آلن" (+)

+

از هرگونه حالت بلاتکلیف،شل کن سفت کن و دمدمی همیشه بدم میومده که شامل اوضاع آب و هوا هم می شه. یا سرده سرد یا گرمه گرم. آدم تکلیف خودشو می دونه!
برف امروز چسبید. :)

[Saturday, January 21, 2006]   [Link]   [ ]

Harbour of tears



Harbour of tears


[Friday, January 20, 2006]   [Link]   [ ]

جفتشون مه آلودن
هووم! ترکیبی از Harbour of tears (camel)و Sunrise (Monet).

خیلی جالبه! اول اینجا برین. بعد اون درجه ها رو تغییر بدین(گردالوهای مربوط بهsun وlight ). اگه حوصله کنین چند خطی که توضیح داده را هم بخونین جالب تر می شه. :)

  [Link]   [ ]

محیط مثلا علمی
تمام بدبختی من از اونجایی شروع شد که هر مقطعی که بالا رفتم گرایش عوض کردم و به درد شتر مرغ دچار شدم. گرایش لیسانس و فوق ام با همدیگر فرق می کنند و از اون بدتر پروژه ای که روش کار می کنم از اون دو تا گرایش قبلی متفاوت است. یعنی درس های تخصصی که در دوره فوق لیسانس پاس کردم هیچ ربطی به زمینه ای که پروژه ام تعریف شده است ندارد و من مجبور شدم این گپ را خودم پر کنم. الان که یادم می افتد چه چیزای ابتدایی را وقتی پروژه ام را شروع کردم بلد نبودم خیلی خجالت می کشم. ضمنا بخاطر همین درد شتر مرغی مجبور شدم دو تا استاد راهنما داشته باشم که یکیشون شتر است و اون یکی مرغ که هرکدومشون مربوط به دو دانشگاه متفاوتن!
به شتره می گم ریه ( چون ریه حیاتی تر از نفس است!).همونی است که تمام کارهای پروژه ام را تحت نظرش انجام دادم. بسیار کاردرست و منظم و آرامش زا و بی عقده است. خودش یک الگوی واقعیه. از اون استادایی است که رفتارش باعث می شه دانشجوهاش از تمام دانشجوهای دیگر بیشتر کار کنند و راضی باشند.
اون یکی مرغه که فقط به این علت استادم است که دانشگاه و گرایش ام باهاش یکی است و کوچکترین قدمی را برای من برنداشته تازه یادش افتاده که استاد راهنمام است. همیشه خدا head اش با back اش بازی می کند. بسیار بدقول و بی نظم است. در زمینه خودش یک زمانی حرف اول را می زده اما مدتهاست که کار تحقیقاتی نمی کند و حسابی عقب افتاده. کار تحقیقاتی باید پیوسته باشد و کوچکترین وقفه باعث شوت شدن از موضوع می شه. یک ماه مونده به دفاع ام تهدید می کند که نمی گذارد دفاع کنم مگر اینکه یک فاز دیگر به پروژه ام اضافه بشه. این کاری که ازم می خواد امکان پذیر نیست و اینو نمی تونم حالیش کنم! عین این است که از یک نفر بخوان بین نوشته های اسکار وایلد و آهنگ های جلال همتی ارتباط برقرار کند! ته تمام این اصرارش هم کل کل انداختن با اون یکی استاده(ریه) است. اصرار دارد که بگه کاری که من اونور کرده ام خیلی بی ارزش است و می خواد با این کارش خودشو نشون بده.

دیروز بعد از 2 ساعت بحث باهاش ستاره ها و گنجشک ها دور سرم می چرخیدند. دنبال یک دیفال می گشتم تا سرم را بکوفم بهش! از اون آدمایی است که وقتی باهاش بحث می کنم احساس می کنم اصل بقاء انرژی نقض می شه! همیشه فکر می کنم تمام این انرژی را که صرف تفهیم او می کنم کجا می رود؟ احتمالا تبدیل به همون گنجشک ها و ستاره ها می شه!

+

بعد از گذشت یک سال هنوز چندر غاز پول دو ترم کلاس حل تمرینی را که داشتم نداده بودند و اصلا حوصله اش را نداشتم که دنبال اش برم. با خودم گفتم همیشه همینجوری می شه حقت را می خورند و تو هم یک گوشه می شینی و تماشا می کنی. امیدوارم گذرتون به قسمت امور مالی و حسابداری دانشگاتون نیفتد. هردفعه کار اداری ای برام پیش می آید به عمق فاجعه بیشتر پی می برم. ساعت 2 بود هنوز زمان ناهار و نماز کارمندا تموم نشده بود. بعد از مدتی مسوول مربوطه در حالی که دمپایی هاشو لخ لخ رو زمین می کشید و از نک انگشتای دستش آب می چکد (یعنی وضو گرفته!) اومد. با دیدن ترکیب قیافه کریه و ته ریشش حالم بهم می خورد.
دقیقا عین اون قسمتی از شهر قصه شده بود که فیله می خواست شناسنامه بگیرد. اینجور کارا تمبر می خواد، مهر می خواد، امضاء می خواد،...تمبر پیش زیر حساب است، مهرمون هم خراب است. امضاء پیش رییس است. رییس پیش مداد است. مداد پیش دوات است. دوات توی اتاق است. اتاق درش کلید است...
یک نوع رخوت و تنبلی تو همه کارمندا دیده می شه.انگار منت می گذارند یک تکونی به باسن مبارک می دن و کار ارباب رجوع را راه می اندازند. چایی دوم را هم نخورده، خودمونی می شن. یکیشون ایراد می گیره چرا اعداد را لاتین نوشتم. اون یکی می گه رشته ات هنره؟ با حالت مسخره ای می گه آخه امضاء ات شبیه نقاشاست. یکی دیگه یاد کلیدر می افته و لبخند ملیح می زنه! بعد از اینکه تمام اتاقای راهرو را گشتم و n تا امضاء از n آدم مختلف گرفتم بالاخره کارم تموم شد .بقول خودشون خیلی خوش شانس بودم تا کارم به این زودی تمام شده! پشیمون شده بودم که وقت و اعصابم را بخاطر این مبلغ ناچیز از بین بردم. آخر سر که به بانک رفتم و پولم را از کارمند بانک گرفته و توی کیفم گذاشتم خیلی احساس خفت و خواری کردم. کارمنده گفت خانم نمی شماریش؟ همونجا می خواستم پولا رو بریزم و برم. اما بازم متانتم را حفظ کردم. لبخند زدم، زیپ کیفم را بستم و با قدمای بلند اومدم بیرون.

+

طولانی شد، ببخشید. اگه اینجام نمی نوشتم می ترکیدم!

[Thursday, January 19, 2006]   [Link]   [ ]

Deaf Donald


Shel Silverstain

[Wednesday, January 18, 2006]   [Link]   [ ]

این دورو برا

آزادی
+
اونقده دلم از این تور ها می خواد!
+
یک وبلاگ فوق العاده با آرشیوی بی نظیر : دونفر

[Saturday, January 14, 2006]   [Link]   [ ]

گرگینگی
یادمه چند سال پیش که سری کتابای هری پاتر را خوانده بودم ذهنم کاملا روی مفاهیم و قوانین و دنیای آنها سویچ شده بود. در هر موردی که می خواستم صحبت کنم یک مثالی از فضای هری پاتر تو ذهنم می اومد. الان کاملا یادم رفته ولی امروز صبح به یاد گرگینه ها افتادم. آدمایی که گرگینه هستند مثل آدمای عادی هستند فقط بدر کامل هر ماه تبدیل به یک هیولای تمام عیار و خطرناک می شوند که هر آن می توانند اطرافیانشون را گاز بگیرند.

تبدیل به یک گرگینه شدن خیلی دردناکه.دوره تناوب دارد،ماهی یک بار. افسرده می شه.عصبی می شود. غمگین می شه. اشکش دم مشکشه. یاد تمام ناکامی های زندگی اش می افتد. دلش چپ و راست تنگ می شه.حساس می شه.هرکی هرچیزی بگه بهش برمی خورد. بی منطق کل کل می کند. در بعضی مواقع می تواند با حالت تهوع و سردرد و دل درد همراه باشد. بی حال ولی آماده برای دعوا! تمام دعواهای مهم زندگی اش در دوران گرگینه شدنش اتفاق می افتد. از دیگران دوری می کند تا به کسی آزار نرساند و دیگران را گاز نگیرد. در عوض خودشو گاز می گیرد و به خودش چنگ می زند. احساس تنهایی می کند و نیاز به محبت دارد. دلش می خواد مثل یک کوآلا خودشو به یک بغل گرم و نرم بچسبوند و نوازش بشه اما ممکنه کسی از یک فاصله ای بیشتر بهش نزدیک بشه گازش بگیرد و برنجوندش که بعد از اینکه از حالت گرگینگی در اومد شدیدا دچار عذاب وجدان می شه.قابل توجه است که در خیلی از موارد محبت واقعی و بی توقع می تواند اونو آرومه آروم بکنه. در این حالت خیلی احساس قدرانی می کند و مطمئنا بعدا جبران می کند.
تمام مساله این است که دست خودش نیست، جزو طبیعتش است.
شاید تنها کاری که میتوند بکند این است که ماهی یک بار خودشو گم و گور بکند. در یک قلعه خارج از شهر خودشو به یک درخت ببندد، قطع رابطه کند تا صدمه به کسی نزند!
عوارض گرگینگی در جزییات در مورد گرگینه های مختلف متفاوت است، اما در موارد کلی یکسان است.

در کتاب هری پاتر گرگینه ها یک خاصیت دیگه هم داشتند این که اگر یک آدم معمولی را گاز می گرفتند اونم تبدیل به گرگینه می شد(مثل دراکولاها).اگر در اینجا هم اینجوری می شد من خودم تمام آقایونی که درکی از مساله گرگینه شدن ندارند را گاز می گرفتم تا خودشون گرگینه بشن، بفهمند گرگینه های بیچاره چی می کشند!

یک پیشنهاد دیگه ای هم دارم. چون خود گرگینه ها از گفتن گرگینگی خود دچار شرم می شوند و خجالت می کشند بهتر است در کارت شناسایی گرگینه ها تاریخ دقیق گرگینگی و چند تا از عوارض عمده را با ذکر اولویت قید کنند تا بقیه تکلیفشون را بدونند و اگر گزندی دیدند به دل نگیرند، کوتاه بیان و به حساب گرگینگی طرف بگذارنند. اینجوری از بسیاری از جنگ های تاریخی پیش گیری می شود و دنیا جای بهتری برای زندگی کردن می شه.

[Friday, January 13, 2006]   [Link]   [ ]


گناهم این بود که

دختر پیچیده ای بودم
خیلی خیلی پیچیده

و فراتر از درک او
خیلی خیلی فراتر

[Thursday, January 12, 2006]   [Link]   [ ]

Time transfixed

حدود ساعت 10:30 شب بود که به تهران رسیدم.تا به مترو برسم قبضه روح شدم. تو روز روشن ترمینال جنوب و آدماش ترسناکن چه برسد به اون موقع شب. مترو خیلی خلوت بود . سوار اولین کابین که نزدیک راننده است شدم. از کوله ام بعنوان پشتی استفاده کردم و به دیواره شیشه ای نیمکت تکیه دادم بطوری که در جهت حرکت قطار قرار گرفتم، پاهام را روی صندلی ها دراز کردم و به راهرو و صندلی های خالی ترن خیره شدم. شدیدا تخیلم تحریک شده بود. یک حس خاص، خواب گونه و سوررئال. یک کم ترسیده بودم.حس می کردم اصلا این ترن راننده ندارد و معلوم نیست سر از کجا دربیارم. شاید این همون Spanish train باشد و توی یکی از کابین های پشتی، ابلیس متقلب و Lord جنتل دارند با هم دیگر پوکر بازی می کنند. زمزمه کردم Oh lord don't let him win!* . شایدم سر از نقاشی "La Durée poignardée (Time transfixed) "رنه مارگریت* در بیارم. یادم نمیومد که ساعت روی شومینه نقاشی چه عددی را نشان می داد. یعنی ممکنه همین ساعت باشد؟اون وقت شاهد ایستادن زمان می شم. شایدم سر از مدرسه هری پاتر در بیارم. با فکر به این که مثل هرمیون می شم خندم گرفت.
وقتی از مترو بیرون اومدم دیدم عجب برفی اومده. کلاهمو رو سرم گذاشتم ، شال گردن را دور دهنم پیچیدم و دستامو تو جیبم گذاشتم و موازی با جا پای یک گربه شروع به حرکت کردم.

*یکی از آهنگ های کریس دی برگ. اگه گوش ندادید پیشنهاد می کنم حتما اینکارو بکنید.

**یکی از نقاش های سوررئال. این مقاله را بد نیست که بخوانید. اول یک مقدمه خیلی مختصری در مورد سوررئالیسم و تاثیر پذیری اش از دادائیسم گفته. بعد یکی از نقاشی های دالی و همین نقاشی رنه مارگریت را بررسی کرده. یک جاهایی هم به گفته های اینشتین رفرنس داده و یک جوری به نسبیت ربط داده!! می گویند که اینشتین از این نقاشی رنه مارگریت برای توصیف نظریه نسبیت اش استفاده می کرده است. خود رنه مارگریت چنین ادعایی نداشته و موقع کشیدن نقاشی چنین ایده ای در ذهنش نبوده.گفته وقتی می خواهیم بخوابیم هیچ نقشه ای برای این که چه خوابی ببینیم نداریم و وقتی از خواب بیدار می شویم تازه به بررسی رویداد هایی که در خواب دیدیم می پردازیم و با تحلیل خواب ها و بررسی نشانه هایش، آنها را به زندگی خود ربط می دهیم. این نقاشی ها عین خواب می مونند و نقاش سوررئال، نقاشی هایش را کاملا آگاهانه و با برنامه ریزی بتصویر نمی کشد و این حضار هستند که با نگاه کردن به نقاشی ها سعی می کنند مفاهیمی را از توی دلشون استخراج کنند و به هدف نقاش پی ببرند.

+

این عکس جالب را حتما نگاه کنید.

[Tuesday, January 10, 2006]   [Link]   [ ]

پرتقال فروش
می گن : "عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد." بعضی وقتا بارمثبت خیر تا مدتها نمی تونه بر بار منفی عدو غلبه کند. هرچی باشه مثبت بودن خیر از ماهیت اون منفی لعنتی کم نمی کند!

اگر آدم هر دفعه که از یک کوچه رد می شه چهار چرخ ماشینش پنچر بشه و حسابی حالشو بگیرد چه حالی می شه؟ممکنه اصلا کوچه هیچ گناهی نداشته باشد و عوامل مختلف دیگری باعث پنچری باشند و شایدم فقط یک تصادف تلخ باشد! با تمام این اوصاف خواهی نخواهی از اون کوچه بدمون میاد و حتی نمی خواهیم اسمشو بشنویم چون یاد تمام اون ناراحتی هایی که تو اون کوچه کشیدیم می افتیم. نمی دونم چرا هر دفعه با فکر کردن به احتمال قوی خرده شیشه داشتن اون کوچه لعنتی انقدر عصبی می شم.

حالا اون عدو را به این کوچه ربط بدین، بعد پیدا کنید پرتقال فروش را؟

  [Link]   [ ]


شب رفته است توی خانه خودش
بزن باران

[Sunday, January 08, 2006]   [Link]   [ ]

correlation
از موقعی که اون mouse pad نارنجی را برای کامپیوترم خریدم، بقیه نارنجی های اتاقم به وجد اومده و برجسته شده اند. انگار با اضافه شدن این نارنجی جدید، از حال همدیگه تازه خبر پیدا کرده اند و با صدای بلند خوش و بش می کنند.
کتاب های نارنجی ای که تو کتاب خونه ام هستندعین دندونای طلایی که تو دهن پیرمردای دهاتی هست تو ذوق می خورند.رنگ نارنجی در کرم ضد آفتاب، سشوار، کیف سی دی، یک لایه از یک شمع رنگارنگ، کش موهام، بالشتک هایی که به پشتی صندلی ام تکیه داده ام، سر آستین گرم کن ام که از کشو کمدم بیرون زده، پوست نارنگی ای که روی میزم ریخته، همه و همه به رنگ کرم و آبی اتاقم جان داده اند.

[Friday, January 06, 2006]   [Link]   [ ]

پیام مهر

بعد از مدتها که یوگا را رها کرده بودم، امروز اومدم یکی از حرکت های آن را که مربوط به افزایش انرژی است انجام بدم که عضله پام دچار اسپاسم شد. بدنم از بس خشک شده دیگه اجازه انجام حرکتی که قبلا آن را براحتی انجام می دادم را نمی ده. من از بدو خلقتم بدن نرمی نداشتم ولی در مدت دو سالی که یوگا می کردم خیلی خوب شده بود. یکی از عواملی که باعث جذب من به یوگا شد این بود که هیچ فشاری به بدن نباید وارد کرد و تا جایی که بدن اجازه می دهد باید پیشروی در یک حرکت انجام بشه. با بدن باید راه اومد تا اونم با ما راه بیاد. بتدریج و با مرور زمان انداممون آمادگی این را پیدا می کنند که خودشون را با کشش ها وفق داده و نرمی نشان بدهند. در حین انجام یوگا بقدری توجه به روی تک تک اعضاء بدنمون منعطف می شه که خواهی نخواهی آدم با بدنش مهربون می شه و از تمام چیزایی که می تواند بهش آسیب برسونه پرهیز می کند از جمله تنش های عصبی. یوگا یک فرهنگ است. فرهنگ حفظ سلامتی جسم و روان خود و آزار نرساندن به جسم و روان دیگران. همونطوری که به جسم توجه می شه به آرامش روحی و رهایی از استرسهای که به روان صدمه می زنند هم توجه دارد. راستش عاملی که باعث شد که من چند سال پیش یوگا را شروع کنم دوست داشتن آدمایی بود که یوگا انجام می دادند .البته بعضی هاشون هم در بخش ذهنی زیادی افراط می کنند که آب من زیاد باهاشون تو یک جوب نمی ره چون کلا افراط در این زمینه اش را دوست ندارم. نامردیه اگر نگم لباس سفید یوگا هم همیشه برام جاذبه داشته! یک سوالی که خیلی از خانم ها می پرسند اینه که یوگا آدمو لاغر می کند یا نه؟ من خودم به این منظور یوگا نکرده ام ولی اعتقاد دارم چون یوگا فرهنگ غذا خوردن را هم عوض می کند خیلی می تونه تاثیر گذار باشد و اینکه به خوش فرم شدن اندام کمک می کند. البته نباید انتظار داشت که در یک مدت کوتاه این اثر دیده شه ! همیشه ترم های اول کلاس ها خیلی شلوغ است ولی بتدریج که ترم بالاتر می ره از تعداد افراد کم می شه. (ضمنا حتما با یک مربی ماهر باید کار کرد تا تو ذوق آدم نخورد) در ذات یوگا آهستگی و نرمی ای وجود دارد که خیلی ها را ممکنه دلسرد کند. من خودم آدم عجولی هستم و بدون فعالیت زیاد مریض می شم و متعاقبا خیلی احتیاج به یک همچین ورزشی دارم که حتی برای یک ساعت هم که شده در یک آرامش(حتی اگر گذرا باشد) غوطه ور شم.
همیشه بعد از تمام شدن حرکات یوگا نوبت به اجرای فن آرامش نهایی آن می رسد که به این صورت است. روی کف زمین کاملا ساکن و بی حرکت،با چشمانی بسته، تنفس های آرام و منظم و عضلاتی شل و وانهاده دراز می کشیم و آرامش را به تمام اعضای بدن از انگشت های پا گرفته تا موی سر دعوت می کنیم که ممکنه تا یک ربع طول بکشد بعد پیام مهر* را با صدایی آرام در حدی که خودمون بشنویم می خوانیم. وقتی که از این حالت خارج می شیم احساس آرامش ،نشاط و شادابی خاصی را می کنیم و در بعضی مواقع ممکنه دچار خواب ناشی از آرامش بشیم! پیام مهر را می تونیم صبح ها که از خواب پا می شیم هم زمزمه کنیم.

*پیام مهر

سلام بر زندگی
سلام بر سلامتی
سلام بر نشاط و سرزندگی
سلام بر طبیعت و همه زیباییهایش
سلام بر همه ناهمواری هایش
سلام بر صلح و دوستی
سلام بر محبت و گذشت
سلام بر تلاش و کوشش
سلام بر عشق (عشق به همه چیز)

+

خوب! بحد کافی تبلیغ یوگار ا کردم. البته تمام اینها را بیشتر برای یادآوری به خودم و اغفال مجدد خود جهت شرکت در کلاس های یوگا نوشتم!
تاریخ برای من به دو قسمت تقسیم می شه. یکی ق.د (قبل از دفاع) و ب.د (بعد از دفاع). حتما ب.د یوگا را دوباره شروع می کنم.
+
نوشته منو بی خیال شین. انصافا این عکسه وسوستون نمی کنه؟

[Wednesday, January 04, 2006]   [Link]   [ ]

هابیل علی اف
بعضی وقتا هیچ چیزی جواب نمی ده. هیچ زخمی آروم نمی شه. فقط آدم دلش گریه می خواد تا شاید آروم بشه.
نوار ویدئویی ای را که مربوط به کنسرت چندین سال پیش هابیل علی اف بود را گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم. همون کنسرتی که شجریان جزو تماشاچی ها بود و بعد با زبان موسیقی علی اف را همراهی کرد و جواب ساز او را با آواز خود پس داد.
با نوای کمنچه اش از خود بیخود می شم و از قدرت موسیقی اش مبهوت.
فقط حجم غلیظ احساسات موسیقی آذربایجان امشب می تونست بدادم برسه.

[Monday, January 02, 2006]   [Link]   [ ]


شما فیلسوفان زود پای الهیات را به میان می کشید. هر جا که کار مشکل شود، ناشناس بزرگ را از آستین بیرون می آورید تا شما را از گرفتاری نجات دهد.

  [Link]   [ ]

حل پذیر یا حل ناپذیر، مساله این است!
مسائل دو جورند: یا حل پذیر هستند یا حل ناپذیر. این که اثبات کنی و به این نتیجه برسی که یک مساله حل ناپذیر است یک قدم خیلی بزرگیه. در واقع مساله ات حل شده است: مساله حل ناپذیر است!

+

تا اونجایی که یادمه می گن وقتی زمان سریع سپری می شه که به آدم خوش می گذرد و برعکس زمانی که به آدم بد می گذرد، زمان کند می شه. اما نمی دونم چرا تازگی ها هم اوقات به کام نیست و هم زمان مثل برق و باد می گذرد. آدم تا میاد بخودش بیاد می بینه که هفته ها و ماه ها و فصل ها و سال ها و تولد ها به یک چشم بهم زدن تموم می شن.

+

خونه ما با اینکه تمام شوفاژها روشن اند،عین قطب شمال سرد شده. می خوام یکی از اون کلاه پشمی های دوران بچگی که تا روی گردن آدم را می پوشونه و فقط جای چشمها یک روزنه دارد ، سرم کنم. عین مومیایی ها برم تو کیسه خواب و فقط دستامو بیرون بیارم تابتونم پشت کامپیوتر کار کنم. هر از گاهی هم عین اهالی سیبری یکی دو جرعه ودکا با گوشت خوک بخورم تا شاید گرمم بشه!

+

من چرا فیلم های تارکوفسکی را ندیدم؟ :(
اصلا من چرا یاد تارکوفسکی افتادم؟

[Sunday, January 01, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]