TARANTA - BABU
می گم از صبح دارم خودمو می کشم تا یادم بیاد اسم اون زنی که ناظم حکمت نامه های شوهرش از زندان به اون رو به چاپ رسونده بود چی بود. هووم یه چیزی تو مایه های تارانتینو. هرچی تو گوگل سرچ می کنم گیرنمیارم.
با خونسردی می گه: چیه؟ فردا امتحان داری؟

[Thursday, October 30, 2008]   [Link]   [ ]


وارد خونه که شدم یه لحظه زمان و مکان از دستم در رفت و احساس کردم که وارد کلبه عمو تم شدم! دوستای هم خونه ایم که سیاه پوسته اومده بودن. بعد یکیشون همه دندوناش طلایی بود و وقتی می خندید خیلی وحشتناک می شد! نه که هالووین نزدیکه هی تلویزیون فیلم های وحشتناک نشون می ده. منم که کرم دارم و حداقل شبی یدونه شون رو می بینم و فانتزی وحشتناکم زیاد شده.
فکر کنم دندون طلایی داشتن بین سیاها تیریپه. هاها... دلم رای تریپ گفتن تنگ شده بود.
+
پیش بینی می کنم امسال خیلی ها خودشون رو شبیه جوکر بت من کنن. میگین نه. حالا صبر کنین تا ببینین.
+
خودمم نه لباس دارم نه ایده. ایده خوب اگه داشتین بگین لطفا. خوب و ارزون بی زحمت. جادوگر هم نمی خوام بشم. همین.

[Sunday, October 26, 2008]   [Link]   [ ]

همین جوری های روز شنبه


  [Link]   [ ]


# معاشرت با ناجورها، بيمار و عصبانی و بی‌گذشتم می‌كند؛ عين يك مجسمه‌ی سوگوار می‌‌شوم. ‌به‌اندازه كافی ساكت و بدعنق و لجوج، كه برای دفع و دوركردن ناخودآگاه ناجورها كافی باشد.

#آدم‌هایی را كه چشم‌های خندان "بی‌‌غرض و مرض" دارند، و مرزهای انسانی را می‌شناسند، دوست دارم. آدم‌هایی كه شاديشان مال خودشان است ، كه ربطی به رقابت با ديگران ندارد. وقتی‌می‌خندند هم نيش‌های دراكولاييشان برق نمی‌زند و خنده‌شان فقط معنی خنديدن می‌دهد. معنای شادی و حس زنده‌بودن.
آدم‌هایی كه موقع شادی، شبيه بچه‌ها و دلقك‌ها و مست‌های شاد و شنگول می‌شوند، نه شبيه كاراكترهای سريال‌های مبتذل تلويزيونی و نوچه‌های بدمست لوطی‌های‌ توی فيلم‌ها.
آن‌هایی كه بیخودی و بی‌حساب به‌كسی محبت نمی‌كنند، اما بيخودی و بی‌دليل هم كسی را نمی‌رنجانند.
آن‌هایی كه نگاهشان تيغ‌تيغی نيست و به‌جای اينكه تصوير زهرآلودی از راز بقا باشد، خيلی راحت و بی‌دغدغه برق می‌زند. كه راز خوشبختی و لذتشان، داشتن آن‌چه كه حتماً ديگری از آن بی‌نصيب مانده‌باشد نيست؛ قاپيدن آن‌چه كه ديگری دارد، يا می‌خواهد داشته‌باشد؛ بی‌اثبات دليلی جهانشمول و همگانی، بسيار شخصی و آرام و بی‌‌گره، خوشبختند.(+)

[Saturday, October 25, 2008]   [Link]   [ ]


از موقعی که اومدم نه من پای تلفن به زبون آوردم که دلم تنگ شده و نه مامان و بابام. نمی دونم کنترل احساسات از راه دور عادیه یا فقط مدل خانواده ماست. خیلی جالبه حتی تو وبلاگم هم نمی خوام بزبون بیارم. البته یه کمم از نوترینو حساب می برم! به قول دوماد اسمس اینا زیر تریلی 18 چرخ می رم ولی کم نمیارم.

+

گفتم نوترینو یاد talk امروز افتادم که در مورد نوترینو بود. اسپیکر یه پیرمرد فرانسوی بود با اندکی ته لهجه دوست داشتنی. تاک اش یه ربع هم بیشتر طول کشید ولی من حتی یه بار هم ساعتمو نگاه نکردم. یه جورایی تاریخ علمی به موضوع پرداخته بود. بسی لذت بردم. تاک اش رو با نقاشی "Starry Night" ونگوگ شروع کرد و با نقاشی "sunrise" مونه به پایان رسوند اما من دلیلش رو نفهمیدم. بی دلیل نمی تونه باشد مطمئنم. چون هیچ وقت یه ساینتیست کاری رو بی دلیل نمی کنه.

+

امشب جشن هنگامه هندی ها بود. ای خدا چقدر این ملت بر عکس ملت ما شادن. امشب فهمیدم کلی از کلمه های عشقی و رمانتیکشون فارسی است. تازه چند نفرشون فکر کردن که منم هندی ام. هندی از نوع کشمیری. به دوست هندی ام که گفتم، گفت این یه نوع کمپلیمان است. چون دخترای کشمیری قد بلنداند و پوست روشنی دارن و در هند به خوشگلی معروفن! خلاصه اینم از امشبمون.

  [Link]   [ ]


عکس العمل و خنده دوست فرانسوی مون وقتی گفتم از Lara Fabian خوشم میاد مثل عکس العمل ما در مقابل کسی بود که می گه از لیلا فروهر خوشم میاد! خلاصه گفته باشم بدونین.

[Thursday, October 23, 2008]   [Link]   [ ]

جاناتان عطارباشی
جاناتان همکلاسی این ترمم، استفان هاوکینگ دانشکده مونه. البته بعد از عملی که تازگیا داشته به سختی می تونه راه بره و به تدریج قراره بهتر تر شه. جدیدا کشف کردم که جاناتان کلی اطلاعات در مورد خوراکی های طبیعی دارد چون بدنش به چیزهای غیر اورگانیک عکس العمل نشون می ده. از اونجایی که من همیشه به انواع و اقسام چایی های گیاهی و دم کردنی های مختلف علاقه داشتم تصمیم گرفتم که از این منبع جدید نهایت استفاده رو بکنم. به خصوص در جایی که دیگه دسترسی به عطاری تجریش ندارم. با اجازتون یه نوع چایی گیاهی که ده بارم اسمش رو گفت ولی من بازم یادم رفت رو دیشب امتحان کردم. قرار بود اثر خواب آور داشته باشه و منم چونان طفلی معصوم سرم به بالش نرسیده بخسبم تا خوده خود صبح. نشون به اون نشون که دیشب تا صبح عین جغد چشمام باز بود! نه تنها دیشب نخوابیدم بلکه الانم خوابم نمی بره.
هاها... یاده اون جکه افتادم که جای طوطی؛ جغد غالبه یه بابایی کرده بودن. می گفت نمی تونه حرف بزنه اما خوب توجه می کند. لوس شد. :p

  [Link]   [ ]




[Wednesday, October 22, 2008]   [Link]   [ ]


پروردگارا! یعنی من روزی رو می بینم که کدم کار کنه و دیباگ کردنش تموم شه؟
بارالهی! جونم به لبم رسید. چشام بابا قوری شد جلوی کامپیوتر.
این کده لعنتی مثل بختک دست ار سرم بر نمی داره.
چه خاکی به سرم بریزم؟

[Monday, October 20, 2008]   [Link]   [ ]

همین جوری های شنبه
وقتی خسته می شم از آفیس می زنم بیرون و میام میشینم (یا دراز می کشم) اینجا و خیره می شم به آب.
یه موقع فکر نکنین خدایی نکرده سیگارم می کشما. نه اصلا! همه می دونن من خیلی وقته سیگارو ترک کردم. سلام پینوکیو!

  [Link]   [ ]


کبری رو که یادتون هست!؟
او هم دیگه به این نتیجه رسیده که در مورد هیچّی نمی شه تصمیمی قطعی گرفت ...
-سلام قاسملو- (+)

[Sunday, October 19, 2008]   [Link]   [ ]

Apple or Donuts, That is the question!




  [Link]   [ ]

Oh Lisa Lisa Sad Lisa Lisa ...

  [Link]   [ ]

پا منقل
اینکه روز شنبه از صبح تا حالا تو آفیسم بودم و حتی یه دونه ام مساله از مساله های امتحان Take homeام رو نتونستم حل کنم که نوشتن نداره. ولی خب، گفتم بیام بنویسم. بدجور رو موده مفهوم و بحث فلسفی ام. هی به خودم می گم بچه جون حالا وقت مفهوم نیست که سرتو بنداز پایین، تابع گرین اش رو بنویس و حل کن.
دوره لیسانس یه استادی داشتیم که دقیقا یادمه وقتی داشت سری فوریه رو درس می داد شروع کرد به فلسفه بافی. تا مام خواستیم شروع کنیم، گفت الان وقت بحث فلسفی کردن شما نیست. فعلا در ریاضیات موضوع خبره شین وقتتون رو بیخودی سر این چیزا تلف نکنین. بحث فلسفی مال دوره پیری و پای منقله!
هی...حالا حالاها انگار نوبت پا منقل من نمی رسه!

  [Link]   [ ]

16
*

[Friday, October 17, 2008]   [Link]   [ ]


از صبح هرچی فکر می کنم یادم نمیاد اون کدوم کتابی بود که شخصیت اولش یه اکسیر جوانی می خورد و نمی میرد . یه چیزه خیلی محوی یادم میاد. کتاب داستان زندگیشه. با یه هنرپیشه تاتر دوست شده بود. بعد آخرشم یادم نمیاد. پووف...
فردا امتحان دارم. می فهمین که. دقیقا زمان فکر کردن به موضوع های پرت و پلا و بی ربطه.

[Wednesday, October 15, 2008]   [Link]   [ ]

love handle

من بارها و بارها فکر کنم اینجا نوشتم که چقدر ارادت نسبت به یوگا دارم و دوره هایی که به طور منظم یوگا کار کرده ام از بهترین دوره های زندگی ام بوده. یکی از فواید یوگا اینه که نسبت به بدنتون مهربون می شین دوسش دارین. مثلا تو این حرکتی که می بینین می فهمید که چقدر خوبه که لاو هندل دارین و وجودش (البته به اندازه کافی) کمک می کنه که تعادلتون رو حفظ کنین. حالا هی بشینین و غر به جون لاو هندلاتون بزنین!

[Tuesday, October 14, 2008]   [Link]   [ ]


دیگه حاضر نیستم به هیچ وجه وارد رابطه ای شم که طرف در مقابل ام کم میاره و برای اینکه احساس کمبود نکند بیخودی بهش کردیت بدم .مثل اینه که با یه آدمی که قدش از تو کوتاهتره و خودشم از این موضوع رنج می بره دوست شی و مجبور باشی یه عمر کفش پاشنه تخت پات کنی که یه موقع خدایی نکرده طرف مربوطه ناراحت نشه!

[Monday, October 13, 2008]   [Link]   [ ]

کیک درمانی



هر وقت دلم می گیرد و بی حوصله می شم سریع بساط کیک پزون راه می اندازم. لازم نیست حتما اون کیک رو بخورین. فقط درست کردنش باعث می شه هورمون های شادی تون ترشح کنند و همون احساس خوردن کیک بهتون دست بده. یه جور تراپی است. ضد دپرشن. جدی می گم واقعا جواب می ده. فعلا که گیر دادم به کیک شکلاتی.

[Sunday, October 12, 2008]   [Link]   [ ]


هه هه... وقتایی که بلاگ رولینگ کار نمی کند آی کرم نوشتنم می گیره.

[Saturday, October 11, 2008]   [Link]   [ ]


من هیچ وقت نمی تونستم بفهمم که چه جوری می شه عاشق یه مردی شد که اختلاف سنی زیادی داره. آدمیزاده دیگه تا موقعی که برای خودش پیش نیاد نمی فهمه دیگه. من اگه قرار باشه یه زمانی عاشق یه آدمی که حداقل 30 سال ازم بزرگتره بشم بی شک همون پورفسوری است که اگه اینجا نمیو مدم قرار بود باهاش کار کنم. یعنی آل ردی عاشق شدم رفتم پی کارم. هووم... اینتلیجنس، قدرت، پختگی، خوش بیان بودن و البته خوش تیپی ای که بیشترش مال موهای جو گندمی است چیزایی هستند که نمی شه در برابرشون مقاومت کرد!
حیف... فقط حیف ...

[Friday, October 10, 2008]   [Link]   [ ]


نمی دونم شما هم مثل من می شین یا نه. بعد یه مدت طولانی که از روی یه پستی می گذرد یهو به یادش می افتم و دلم می خواد بهش لینک بدم. بعد تنبلی ام میاد برم دنبالش و گیرش بیارم. حالا چند وقتیه هوس یه تیکه از پست های سابق جناب هرمس رو کردم. دیگه امشب نمی خوام تنبلی کنم و همین الان می رم تا گیرش بیارم .

آدم‌هایی هم هستند که اطلاعات را برای خودشان نگه می‌دارند. که از مشتی اطلاعاتِ بی‌قدر، برای خودشان اقتدار می‌تراشند. از این که به تو نگویند، کیف‌شان کوک می‌شود. بعد، یک وقتی، یک وقتِ بی‌وقتی، یک‌هو دانسته‌های‌شان را می‌کوبند در صورت‌ات. تحلیل و تصمیم‌ات را خدشه‌دار می‌کنند چون آن دیتایی را که می‌خواستی برای زیرساختِ تحلیل و تصمیم‌ات، به وقت‌اش نشان‌ات ندادند. آدم‌هایی هم هستند که کلن اوپن‌سورس هستند. همیشه یادشان هست که وقتی همه در شرایطِ یک‌سانی از داشتنِ اطلاعات هستند، اقتدارشان را از تحلیل و تصمیمِ درست‌تر بگیرند. در شرایط برابر. بعد سرهرمس با حفظ کپی‌رایتِ آقای جعفری، می‌میرد برای این دسته‌ی دوم.” (+)

فقط می خواستم بگم دلم برای دسته اولی ها شدیدا می سوزه و تمام سعی ام رو می کنم تا جزو دسته دومی ها باشم. همین. :)

[Thursday, October 09, 2008]   [Link]   [ ]


- زیپت چرا پایینه؟
- پایین نیست. بالا نمیاد!

  [Link]   [ ]

spaghetti and meatballs
امشب تولد یکی از دوستان بود. یکی از آقایون spaghetti and meatballs سفارش داده بود. تمام بحث امشب مون از اظهار نظر ایشون در مورد یکی از بال هاش شروع شد. خب خودتون می تونین حدس بزنین که چه ملزمه ای دست دوستان خلاق عزیز داده شد! دیگه اونقدر بحث به جاهای باریک کشیده شده بود که من نمی دونستم بخندم یا از خجالت آب شم برم زیر زمین. البته من طبق معمول خنده رو ترجیح دادم. جای شما خالی خندیدیم بسی.

  [Link]   [ ]


امروز یه کم زودتر اومدم خونه. چند وقتی بود که از ماهی خوردن افتاده بودم از بس که یه مدت فقط ماهی می خوردم! خب چیکار کنم، هم خوشمزه است هم تو جیک ثانیه آماده می شه با یه کم لمون پپر و روغن زیتون. برنج باسماتی در پلوپز در حال پزیدنه. کاهو رو هم خرد کردم و شستم. شراب جدید هم بدکی نیست. (سلام ژروم) حالا وقت شلکسی و ولو شدنه.
خب ! مناظره اوباما و مک کین هم داره شروع می شه. احتمالا طبق معمول از اکانامی و وال استریت شروع می شه و آخراش به ایران و احمدی نژاد جونم می رسه. خودمونیما کلی بچه معروف شدیم. همیشه باید نیمه پر لیوان رو نگاه کرد! ;) آقا ما رفتیم فعلا ، شروع شد.

[Tuesday, October 07, 2008]   [Link]   [ ]


آدمیزاد است دیگه... از خستگی خواش نمی بره و یاد یه چیزایی می افته که خودشم شاخ در میاره که اینا رو از کدوم گوشه مغزش کشیده بیرون. می دونی یاد کی افتادم؟ الکس! همون جاسوسه که اربیتال های نیمه پر و انداخت به جون هم. من نمی دونم مرتیکه هویج چه چیز خاصی داشت که یهو انقد سوکسه پیدا کرد. راستی ادریس چطوره؟ مداد رنگی هاش خوبن؟ می گم به آبی بگو ماساژ اون روزش بهترین ماساژ زندگی ام بوده. همینا. خودت خوبی؟

  [Link]   [ ]

لذت مرگ‌خواهانه
این جوکر، با آن مرگ خواهی‌اش، با آن رسوا کردن ِ تمام نهاد‌ها و نظام‌ها، با آن نقاب ِ یکی‌شده با چهره‌اش، با خنده‌ی مجنون نیچه‌وارش، برای من عجیب تداعی‌گر یک نام است: میشل فوکو.

لذت مرگ‌خواهانه

[Monday, October 06, 2008]   [Link]   [ ]


یکشنبه ها بعد از کلاس یوگا میام آفیس و می شینم تا آخر شب کار می کنم. کار مام که درس خوندن و تحقیق است. امیدوارم همیشه هم همین باقی بمونه چون نه تنها کار دیگه ای بلد نیستم بلکه حوصلشم ندارم.
دو تا از درس های این ترمم مستقیما تو ریسرچ ام کاربرد دارن. خیلی فاز می ده وقتی به اون درسی که پاس می کنی به دید یه چیز بدرد بخور نگاه کنی نه چیزی که فقط بخوای یه جوری سمبلش کنی و امتحانشو بدی و خلاص. همین دیگه. فقط اومدم بگم به سلامتی بساط فونت فارسی آفیس رو هم راه انداختم و از این به بعد می تونم از اینجا هم بنویسم. انقدر غر به جون پینگیلیش من نزنین دیگه! من هنوز مثل دیروز خشنم انگار. ببخشید. :">

[Sunday, October 05, 2008]   [Link]   [ ]

همین جوری های روز شنبه

خیلی وقت می شه که درست و حسابی اینجا ننوشتم. هر از گاهی لینک از این ور اونور می گذارم چون دلم نمی خواد زیادی در و دیوار اینجا رو تار عنکبوت ببنده. چند وقت پیشا مصاحبه نبوی با رضا قاسمی رو در رادیو زمانه گوش دادم. خیلی جالب بود که نویسنده های درست و حسابی هم ملاحظه آشنایان رو می کنند و به خاطر ملاحظاتشون دچار خود سانسوری می شن. ما که جای خود داریم! راستش منم خیلی وقته که دچار خودسانسوری شدم و راحت نمی تونم در مورد حتی ساده ترین فکرها و تجربیات و نظرات شخصی ام اینجا بنویسم فقط و فقط به خاطر اینکه آدمایی که در زندگی حقیقی و حقوقی ام منو می شناسن و اینجا رو می خونن بیشتر و بیشتر شدن. امروز تصمیم گرفتم خواهش کنم اگه کسی با نوشته هام و با خودم حال نمی کنه، اگه نوشته هام بهش بر می خوره، اگه نوشته هام ناراحتش می کنه لطفا اینجا رو نخونه. من اینجا هر حرفی زدم لطفا کسی به خودش نگیره. لطفا و لطفا از نوشته هام شخصیت ام رو تحلیل نکنین و برام نسخه نپیچین. و لطفا ازم هیچ سوالی نپرسین! همین دیگه.حالا می خوام وبلاگمو بنویسم. ببخشید یه کم زیادی اینروزا رک و تلخ شده ام.

+

این آخر هفته بی حوصله بودم و با دوستام بیرون نرفتم. دلم یه آخر هفته آروم و تو خونه رو ترجیح داد. راستش بعضی وقتا می رم تو لک و خودمم نمی دونم چه مرگمه. در چنین حالتی آدم اگه با بقیه باشه دو حالت داره یا حالش جا میاد و انرژی بقیه روش اثر می گذارد یا عنق می شه و قیافشو با یه من عسل نمی شه خورد و تبدیل می شه به یه آینه دق که دیگران باید تحملش کنن. در حالت دوم همون بهتره که با کسی معاشرت نکرد و عوضش رفت خرید و یه جفت پاپوش نرمالوی صورتی گرفت و ولو شد توی تخت خواب روبروی تلویزیون و وبلاگ نوشت. اینم از همین جوری های روز شنبه ما. :)

  [Link]   [ ]


تمام دانشجوهای مسلمونی که تو دپارتمانمون هستند یا می شناسمشون اعم از ترک، پاکستانی، اردنی، مصری و الجزایری همشون روزه بودند غیر از خودم و بقیه ایرانی هایی که می شناسم! خب به سلامتی، این دولتی که داریم اگه یه خدمت ارزنده به این مملکت کرده باشه اینه که کمک کرده تا ریشه های مذهب تا حدود زیادی خشکیده شه!

[Wednesday, October 01, 2008]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]