امروز یکشنبه ساعت 9 شب است و من تو آفیسم. دیر اومدیم. قرار گذاشته بودیم که تا 9 بیشتر نمونیم. کار من تموم شده ومنتظرم مسج بزنه که به سمت پارکینگ برم. فردا داریم می ریم دی سی و تازه باید برم خونه و چمدونک ام را ببندم. همین امروز بلیط گرفتیم و هتل رزرو کردیم. یه کوه گنده لاندری در خونه در انتظارمه. کسل ام. اه. عین جمعه هاست امروز.

[Sunday, July 31, 2011]   [Link]   [ ]

همین جوری های شنبه

[Saturday, July 30, 2011]   [Link]   [ ]


همین الان یه پیپر پیدا کردم که یه گروه تجربی کار آزمایش محاسباتی را که ما کردیم انجام دادند و به همون نتیجه ای رسیدن که ما رسیدیم .هی گلوی خودمون را پاره می کردیم که به خدا راست می گیم. بعد هی این ریویئر ها می گفتن آزمایشی هست که کار شما را تایید کنه؟ آخ که خیلی خر کیف ام. یعنی می خوام برم بر دستان زحمت کش این گروه تجربی کار بوسه بزنم. :دی
+
جمعه ها یه تردیشنی تو دانشجوهای گرد دپارتمان ما وجود دارد. اونم اینه که نزدیکای غروب بدون برنامه ریزی همه دم آفیس هم دیگه می رن و اونایی که پایه اند جمع می شن و پیاده میرن به یکی از آبجوفروشی های نزدیک دانشگاه و تا خرتناق می خورن. هر برنامه دیگه ای که باعث بشه این عیش من منقض (؟) شه اعصابمو خرد می کنه. امشب یه جای رسمی دعوت شدم که نمی خوام برم.
+
کلا به طور کلی در زندگانی: همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم. :)

[Friday, July 29, 2011]   [Link]   [ ]


گاهی وقتا
از کنار غصه ها باید رد شد و گفت ” میگ میگ ”

From saeed in Google Reader

[Thursday, July 21, 2011]   [Link]   [ ]


دوست هندی ام یه ماهه که کچلم کرده که حالا که تو فیلم دیدن دوست داری یالا پاشو بریم فیلم zindagi ba meili dobare را ببینیم. . امروز تریلرشم فرستاده. نگاه کردم می بینم فیلمه ورژن هندی hang over است! راستی هنگ اور 2 را نبینین عین یکشه.
یعنی همین یه کارم مونده.
+
ناهارمو با یه سری خل و چل اپتیکی که یه پا برای خودشون بیگ بنگ تئوری هستند می خورم. سر 12 که می شه زنگ می زنم به یکیشون. می گم: Lunch? اونم میگه پنج دقیقه دیگه اینجا باش. می ریم ناهار و از اینور اونور حرف می زنیم . تازگی ها یه فرانسوی به گروهشون اضافه شده. ازش خواستم اگه کسی را می شناسه که می خواد فرانسوی درس بده به من معرفی کند. امرور یکی را پیدا کرده که حاضره با من حرف بزنه و تمرین کنه به شرط اینکه منم با اون انگلیسی حرف بزنم. فردا قراره با هم قهوه بخوریم. خیلی هیجان زده ام. بعد از مدت ها کتابامو در آوردم و دارم سعی می کنم تمرین کنم تا یه چیزایی یادم بیاد.
+
استاد راهنمای عزیز رفته آلمان عشق و حال، از اونجا ارد می ده و یا با اسکایپ تنمون را می لرزونه. امروز یه ایمیل داده که یکی از استادا از مادرید یه مهمون دارد. من بهش قول دادم که دانشجوهام سر تاکش حاضر می شن. خلاصه پا شدیم رفتیم. تاک های تئوریست ها خیلی ریسکش بالاست یعنی احتمال اینکه تاک یه تئوری کار بورینگ باشه خیلی بیشتر از تاک یه تجربی کار است. سرتون را درد نیارم که این تاک جزو بورینگ ترین تاک های امسال بود. زبان انگلیسی اش خیلی بد بود که جای تعجب داشت. اقلا تمرین هم نکرده بود. لهجه اسپانیایی ها و سه سه کردنشون که کلا رو اعصابه. همه اینا به یه ور، بوی دهن بغل دستی من که یه پی نفس عمیق می کشید هم به یه یور. سر اسلاید اول که تایتل و اسم همکاراش بود 15 دقیقه اراجیف گفت. تاک را هم سر وقت تموم نکرد. من هیچ وقت نتونستم آدمایی را که نمی تونن سر وقت تاکشون را تموم کنن درک کنم. یعنی واقعا عقلش نمی رسه نباید سر اون اسلاید این همه وقت بگذارد.خلاصه یه ساعت و نیم امروزم به اندازه 46 ساعت گذشت. اقلا بیسکوییت و قهوه هم نبود که دلمو به اون خوش کنم.

[Wednesday, July 20, 2011]   [Link]   [ ]


خدا رو شکر که فردا دوشنبه است. اگر نه به یقین زخم بستر می گرفتم.

[Sunday, July 17, 2011]   [Link]   [ ]

همین جوری های شنبه

(+)

[Friday, July 15, 2011]   [Link]   [ ]


همسایه روبروییم یه پسره گی ایژن-امریکن کوچولو موچولو و نمکی است. همیشه یه عالمه ژل به موهاش می زنه و لباس های تنگ می پوشه. یدونه سگم دارد که هر روز صبح وقتی از خونه خارج می شم و وقتی شبا بر می گردم یه پارس اساسی می کند و سکته ام می ده. هر وقت هم می بینمش می گه "های هانی! یو لوک گرجس تودی". دیروز دم در دیدم دارد گریه می کند و سیگار می کشد. بهش می گم چیزی شده؟ کمکی از دست من بر میاد؟ فهمیدم دوست پسرش با یه دختر بهش خیانت کرده. اونقده دلم سوخت. مونده بودم چجوری دلداری اش بدم. با هم کلی دوست شدیم.

  [Link]   [ ]

The Tree of Life via The Mirror

امروز کلی از دوستم فحش خوردم که چرا گفتم فیلم The Tree of Life عالی است. آقا جون بگذارید من تکلیفتون را مشخص کنم. این فیلم آقای Terrence Malick خیلی منو یاد فیلم The Mirror آقامون تارکوفسکی انداخت. اگه از دیدن The Mirror لذت بردید، مطمئن باشید که از این فیلم هم لذت می برید. به نظرمن اگه در این زمونه تارکوفسکی زنده بود یه فیلمی تو این مایه ها درست می کرد. یه صحنه هایی از فیلم خیلی شبیه آینه تارکوفسکی بود. اونجایی که مامانش پرواز می کند. یه صحنه ای که از پشت سر مامانشو که موهاشو پشت سرش جمع کرده نشون میده.* کلا حالت اتوبیوگرافی، تجربه های ناب و خاص کودکی، سوئیچ کردن بین رویا و واقعیت. احساسات شاعرانه. استفاده از موسیقی کلاسیک.

خلاصه اصلا یه وضعی. من شاید دوباره رفتم این فیلمو دیدم.

* این همون صحنه ای است که Andrei Zvyiangyntsev در فیلم The Return جهت ابراز ارادت به تارکوفسکی استفاده کرده.
پ.ن :آدمیزادگان متفاوتند. ذائقه ها متفاوت است. تجربیات شخصی و احساسات همه قرار نیست مثل هم باشد. همه تو یه فرکانس رزونانس نمی کنن. کلا تیک ایت ایزی بابا جان! اگه با فیلمی حال نمی کنید از سینما بیاین بیرون.

[Thursday, July 14, 2011]   [Link]   [ ]

The Tree of Life

The Tree of Life
مدت ها بود که از دیدن یه فیلم انقدر لذت نبرده بودم. آخرای فیلم قلبم داشت از جاش در میومد. عالی بود.

  [Link]   [ ]


اسکارلت، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام. آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.

بر باد رفته
(+)

[Tuesday, July 12, 2011]   [Link]   [ ]


روز شنبه و نصف روز یکشنبه ام را در حال سوئیچ بین تخت و کاناپه (لپ تاپ و تلویزیون ) به سر بردم. دیگه به حالت انزجار از خود رسیده بودم که با هزار آیه و التماس حسن کچل درونم را راضی کردم که بره حموم و پا شدم اومدم دانشگاه. داشتم قهوه درست می کردم که یکی از بچه ها را دیدم که کلا در روز معمولی کار نمی کند چه برسه به آخر هفته. خش خش با ماگش اومده ازم قهوه بگیره. می گم اینجا چی کار می کنی؟ می گه اومد نشنال جئوگرافیک بخونم. حالا از جلوی اتاقش رد شدم می بینم صدای پینک فلوید ام بلند کرده. کلا بهش خوش می گذرد. خوشم میاد از آدمایی که ریلکس اند.

[Sunday, July 10, 2011]   [Link]   [ ]

همین جوری های شنبه

  [Link]   [ ]


اینجا وقتی نوشتم مادربزرگم 96 سالشه یهو عذاب وجدان گرفتم که نکنه اشتباه می کنم. از مامانم می پرسم: خانوم چند سالشونه؟ می گه: 93. بعد می خنده می گه البته خودش بالای 60 سال را قبول نداره. وقتی بهش می گی: خانوم شما چند سالتون است ؟ جواب نمی ده. یه روز به شوخی بهش گفتن یعنی 65 سالتون هست؟ اونم خیلی جدی و عصبی برگشته گفته: ای بابا چه خبره؟!
خلاصه اینجوریاس! یعنی عاشقشم.

[Thursday, July 07, 2011]   [Link]   [ ]


امروز صبح با مامانم صحبت می کنم. می گه مادر بزرگم خیلی اذیت می کند . یه پی حرف می زنه، دستور می ده و کلافه ام می کند. مثلا در عرض پنج دقیقه ده بار می گه چراغ یا کولر را خاموش و روشن کنم. بهش می گم تهدیدش کن که از پیشش می ری اگه زیادی اذیتت کند. مامانم می خنده می گه اون فکر می کند اومده خونه من و پیش من مهمونه. وقتی اوضاع بر وفق مرادش نیست، اون منو تهدید می کنه که پا می شم می رما. یالا زنگ بزن بگو پسرام بیان من ببرن خونم. آره دیگه اومدم خونه ات سر بارت شدم منو نمی تونی تحمل کنی.
امروز مامان ام از خستگی و اعصاب خوردی نا نداشت حرف بزنه. دلم خیلی براش می سوزه. سر تولد هام ازین ناراحت نیستم که سن ام یه سال بالا رفته. از این ناراحتم که عزیزانم یه سال دیگه پیرتر شدند و من پیششون نیستم.
هیچ کی پیر نشه لطفا.

  [Link]   [ ]

6
*

  [Link]   [ ]


مامان بزرگم حدود 96 سالشه. دختراش به نوبت ازش مواظبت می کنند. وقتی کسی پیشش است دوست دارد تمام توجه به سمت خودش باشد . اجازه نمی دهد که کسی با تلفن حرف بزند. عین بچه ها سر و صدا و گریه می کند. امروز صبح مامانم زنگ زده (که شب اونا می شه) و یواش حرف می زنه. می گم صدات چرا اینجوری میاد؟ می گه دارم زیر پتو حرف می زنم! فقط مامانه شصت و چند ساله منو تصور کنید.

  [Link]   [ ]



دوستم پیشم بود. یه تعطیلات بسیار عالی. خوشحالم. ته دلم قرص است که دوستای خوبی دارم که هستند برام و هستم براشون.

[Tuesday, July 05, 2011]   [Link]   [ ]


بعضی وقت ها هم دوست دارد برود یک جای خیلی دور. خیلی خیلی خیلی دور که کسی نشناسدش.بتواند هر قصه ای که می خواهد از خودش بسازد، برود بنشیند یک گوشه ای و یک چایی بخوردو بعدش را هم نداند و مهم نباشد که قرار است کجا برود، چه کسی بیاید، کسی نیاید که بخواهد برود. شهری باشد که مردمش ندانند دلتنگ یعنی چه. ندانند مطلق یعنی چه. ندانند دوری یعنی چه. خواب دیدن یعنی چه. یک جایی باشد که مردم توی مغزشان کاه داشته باشند جای مغز. جای قلبشان هم هیچی. یک جایی که مردم یک سیاره دورترک بهش بگویند بهشت. برود توی یک گله جا یک سایه برای خودش پیدا کند دراز بکشد به ابر و آسمان نگاه کند خیس شود،گلی شود، لگد بخورد و هی فرو برود در اعماق زمین.

From shaghayegh in Google Reader

[Sunday, July 03, 2011]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]