امروز صبح با مامانم صحبت می کنم. می گه مادر بزرگم خیلی اذیت می کند . یه پی حرف می زنه، دستور می ده و کلافه ام می کند. مثلا در عرض پنج دقیقه ده بار می گه چراغ یا کولر را خاموش و روشن کنم. بهش می گم تهدیدش کن که از پیشش می ری اگه زیادی اذیتت کند. مامانم می خنده می گه اون فکر می کند اومده خونه من و پیش من مهمونه. وقتی اوضاع بر وفق مرادش نیست، اون منو تهدید می کنه که پا می شم می رما. یالا زنگ بزن بگو پسرام بیان من ببرن خونم. آره دیگه اومدم خونه ات سر بارت شدم منو نمی تونی تحمل کنی.
امروز مامان ام از خستگی و اعصاب خوردی نا نداشت حرف بزنه. دلم خیلی براش می سوزه. سر تولد هام ازین ناراحت نیستم که سن ام یه سال بالا رفته. از این ناراحتم که عزیزانم یه سال دیگه پیرتر شدند و من پیششون نیستم.
هیچ کی پیر نشه لطفا.
[Thursday, July 07, 2011]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot