امیلی با چشم هایش سعی می کرد اورا در خاطره اش در نقطه ای که ترکش کرده بود دوباره پیدا کند. ولی او دیگر آنجا نبود. در خاطره اش جابجا شده بود.
برای یک لحظه حالت تعلیق مسخره ای پیش آمد.
برگشت، به او لبخند زد. همانطور که آدم به گذشته اش لبخند می زند.

[Sunday, April 30, 2006]   [Link]   [ ]

آیین آموزش اسرار
گذشته از ترس اینکه نکند مادران یا پدران در پس پرده ازدواج پنهان شده باشند، حتی عادی ترین جوان هم برای ترس از مراسم ازدواج دلیل های خود را دارد. این مراسم اساسا زنانه است و مرد در خلال آن به هرگونه احساسی دست می یابد، جز احساس قهرمانی! به همین سبب است که ما در پاره یی از قبایل به مراسمی جبرانی از قبیل ربودن عروس بر می خوریم. این کار به مرد اجازه می دهد به بقایای نقش قهرمانی خود، درست هنگامی که به همسرش گردن می نهد و مسوولیت های ناشی از ازدواج را پذیرا می شود بیاویزد.
"انسان و سمبولهایش"

+

دو فصل " کهن الگوی آیین آموزش اسرار مذهبی" و "زشت و زیبا" از این کتاب، واقعا منو به عنوان یک زن به فکر فرو برد. یک خرده لجمو درآورد ولی بنظرم تا حدودی زیاد درسته! اونقدر تسلط ندارم تا نکات اش را براتون بازگو کنم ولی اگه حوصله داشتین یک نظری بهشون بندازین.
وقتی این پاراگراف را هم می خواندم شدیدا خنده ام گرفته بود.

[Saturday, April 29, 2006]   [Link]   [ ]

Jethro Tull

شهرک غرب، سر ایران زمین، پشت ایستگاه اتوبوس خط شهرک-هفت تیر، یک دستفروشی است که سی دی های موسیقی می فروشد. انصافا آرشیوش خیلی خوبه. یعنی میزان Khazability اش خیلی پایینه!* هرازگاهی چشم و گوشی آب می دم و ازش خرید می کنم. امروز چشمم که به Jethro Tull افتاد حسابی ذوق زده شدم. چند سال پیش به واسطه ماشین یکی از دوستام با جتروتال آشنا شده بودم.(یعنی تو ماشین او همیشه جتروتال گوش می دادیم) بعد چند تا نوار ازش داشتم که تنها موجودی من بودند و هیچ وقت همت نکرده بودم که سراغ سی دی هاش برم. کسایی که راک (تخصصی تر) گوش می دن حتما جتروتال را می شناسن. من وقتی بهش گوش می دم دچار یک نوع سرگیجه می شم که خوشایند است. یک جوری مثل گرداب است که آدمو می کشد پایین و با موسیقی اش محاصره می کند. این یکی از ژست های خاص جناب یان اندرسون است که خواننده و نوازنده فلوت گروه جترو تال است. من سعی کردم عکسی از اون را اینجا بگذارم که در حال فلوت زدنه. چون شیوه منحصر به فردی در نواختن فلوت دارد. از آهنگ های معروف این گروه Thick as a brick و Aqualung است.ابراهیم نبوی یک بار در مورد Aqualung مطلبی را نوشته بود که لینکش را گذاشتم.

* بازم با کمال وقاحت از خودم واژه اختراع کردم! khazability یا خز ابیلیتی میزان و درجه ای است برای خز بودن. توانایی خز بودن.

[Thursday, April 27, 2006]   [Link]   [ ]

صدمین سالگرد تولد ساموئل بکت

من فکر کنم بارها در این وبلاگ مراتب ارادت خود را نسبت به جناب بکت اعلام داشته ام! چند وقت پیش در نشریه با شما نیستم! چشمم به صدمین سال تولد ساموئل بکت افتاد. تا قبل اینکه همه لینک های مربوطش را نخوانده بودم نخواستم که لینکش را در وبلاگم بگذارم. اگر به کارهای بکت علاقه مندید پیشنهاد می کنم که حتما لینک های داده شده در آن را مطالعه کنید. بعد من عکس بکت را ندیده بودم. بنظرم قیافه اش خیلی بهش میاد!

+

یادتونه چند وقت پیشا در مورد یک تور اروپاگردی اینجا نوشته بودم. جناب میرزا با اون تور اروپا را گشتند و سفرنامه شون را هم خواندیم. حالا عکس های سفرشون را با توضیح مختصری در مورد هر عکس در فوتوبلاگ میرزا می تونین ببین.
با یکی از دوستام در مورد این نوع تورها که در مدت تقریبا یک ماه کشورهای متعددی را می گردند صحبت می کردیم. دوستم عقیده داشت که اینجوری اصلا فایده ندارد. مثلا با یک روز گردش در ونیز نمی شه اونجا را گشت. باید مدت طولانی تری را در هرجا باشیم تا بتونیم با روح اون مملکت ارتباط برقرار کنیم! نظرش منو یاد درس خوندن بعضی از دوستام انداخت. بعضی ها بخاطر وسواسی که دارند (اسمشو دقت می گذارند) اونقدر در جزئیات غرق می شن که نمی تونن دید کلی تری را نسبت به موضوع داشته باشند و خیلی وقتا اصلا وقت نمی کنن که کلیتی از موضوع را دریافت کنند. مثل اونقدر در بررسی نحوه بدست آوردن فرمول شماره 2 درجا می زنند که از کل غافل می شن. من خودم ترجیح می دم همیشه یک دید کلی تری نسبت به درسی که می خونم داشته باشم بعد برم سراغ جزئیات مساله. یعنی اول سعی می کنم ببینم چه چیزی را مطرح کرده و چه چیزی را بدست آورده بعد وارد جزئیات بشم و ببینم مثلا چطور از عبارت (فرمول) شماره 9 به عبارت شماره 10 رسیده.(نمی دونم منظورم را تونستم برسونم یا نه!) خلاصه من ترجیح می دم اول با یک چنین توری دنیاگردی کنم بعد دونه دونه برم سراغ کشورها و سر وقت با روح هرکدوم ارتباط برقرار کنم!

+

گاهی فکر می کنم من خیلی وقتا با دروغ نگفتنم باعث رنجش خیلی از اطرافیان ام شده ام. احساس می کنم یک نوع خودخواهی و از خودراضی بودن پشت دروغ نگفتنم پنهان است. خودخواهی به این معنی که با گفتن حقیقت بارم سبک تر شده و از خودراضی بودن به این معنی که "من همینم که هستم!" اگر منو می خواهین باید همینجوری قبول کنین!
متن نقطه الف "در ستایش دروغ" بنظرم جالب بود!

[Tuesday, April 25, 2006]   [Link]   [ ]

گربه
معلم ام بعد از کلاس امروز بهم گفت قبلا کجا زبان خوندی بنظرم خیلی قویتر از این کلاس هستی. اینو که گفت یاد این جکه افتادم و خندم گرفت. " یک روز یک گربه غریبه می ره به یک محله دیگه. یکی از گربه های اون محله جلو راهش را می گیره و برای اینکه ضرب شصتی نشون بده و به گربه غریبه حالی کنه که حق نداره اون دورو برا بچرخه می پره روش تا کتکش بزنه که برعکس می شه و خودش کتکه را از گربه غریبه می خوره. بعد گربه کتک خورده که حسابی حالش گرفته شده بوده می ره به گربه های دیگه خبر می ده. اونام گربه های قوی و بزن بهادرشون را انتخاب می کنن و می فرستن سراغ گربه غریبه. سرتون را درد نیارم گربه غریبه می زنه همه را آش و لاش می کند. گربه ها که دیگه کم میارن بهش می گن: خوب حالا که ما را کتک زدی، بگو این همه زور را از کجا آوردی؟ گربه غریبه می گه: خدا پدر اعتیاد را بسوزونه، آخه ما یک زمانی پلنگ بودیم!!*"

از موقعی که یادمه من کلاس زبان می رفتم. آخرین کلاس زبان انگلیسی که رفتم کانون بود که تا ترم 12 اش را خوندم. بعد از اون یک مدت بطور خفن خودم تو خونه انگلیسی می خوندم تا اینکه هوس فرانسه خوندن به سرم زد. نو که آید به بازار کهنه شود دل آزار بنابراین انگلیسی را بوسیدیم و گذاشتیم کنار. این فرانسه خوندن برای ما خیری نداشت به جز اینکه پی پی کرد به زبان انگلیسی مون. اونقدر اعصابم خرد می شه وقتی می بینم چقدر چیزا را فراموش کرده ام و حسابی پسرفت کرده ام. دلم می خواست به معلمه بگم : "خدا پدر اعتیاد را بسوزونه، آخه ما یک زمانی پلنگ بودیم!"

بعد از کلاس امروز کلی افسرده شدم. حوصله جینگولک بازی و قرتی بازی ندارم. دلم یک کلاس خفن می خواد. متن های سنگین ادبیات انگلیسی می خوام با یک عده هم شاگردی های آدم حسابی، چند بعدی و با مطالعه که کلی کتاب خونده باشن و از بحث کردن باهاشون لذت ببرم و کلی چیز جدید ازشون یاد بگیرم. دلم جدیت، دیسیپلین و حجم زیاد اطلاعات ورودی می خواد که مجبور باشم تو خونه روزی چند ساعت وقت براش بگذارم و بیشتر و بیشترش کنم.

*جمله آخر را مدل معتاد ها (آتتقی) بخونین! آتتقی یادتونه؟ ;)

+

کتاب "زندگی واقعی سباستین نایت" جناب ناباکوف دستمه. فوق العاده است. از اون کتابایی است که با مزه مزه کردن می خونمش. البته از وسطای کتاب به این نتیجه رسیدم که فوق العاده است. وقتی تموم شد در موردش اینجا می نویسم.

[Sunday, April 23, 2006]   [Link]   [ ]


این یعنی چی؟ جون مردم وقت نمی‌کنن رمان رو بخونند پس خلاصه‌اش کنیم؟ انگار نقاشی دو دردو متر پیکاسو رو در ابعاد یک در یک سانت چاپ کنیم با این استدلال که چون بزرگه همه نمی‌تونن ببینن.(+)

واقعا یعنی چی؟!!

[Saturday, April 22, 2006]   [Link]   [ ]

Tommy

وقتی تو ویترین مغازه دیدمش با خودم گفتم خودشه! این دقیقا همونیه که مدتهاست دنبالشم. فکر کنم فهمید ازش خوشم اومده، چون وقتی هیچکی حواسش نبود یواشکی بهم چشمک زد. رفتم تو مغازه و به بهونه دیدن جنسش چند بار نوازشش کردم و در گوشش گفتم که فردا برمی گردم و از ویترین این مغازه آزادت می کنم. اونوقت حسابی با هم دوست می شیم و قول می دم هر روز برای پیاده روی با همدیگه می ریم باشگاه انقلاب. امروز به قولم عمل کردم. فکر کنم از اونجا خوشش اومده چون حتی وقتی من خسته شده بودم بازم پاهام میل به راه رفتن داشتند. حیف! یک کم بدعکسه. ;)

+

پسر عموم که چند سالی از من کوچکتره بهم می گفت (یک جورایی نصیحتم می کرد) :"سطحتو بیار پایین، برای خودت شادی مصنوعی ایجاد کن!" خودش تو ماشین این آهنگه را گوش می کرد.جان من این آهنگه رو شنیدین؟ ممممممن اگه توتوتوتوتو رو ننننننننبینمت می میرم؟!! چند وقتیه هر جا می رم این آهنگه را می شنوم. تاکسی ها که همه بلا استثنا اینو گذاشتن. یک مدتی که گوش می کنم احساس می کنم مغزم ورم می کند. یک آهنگی هم دارد که انگار سمساری یه. اسم یک سری اشیا را پشت سر هم ردیف می کند. میز، گلدون، گیتار،... موسیقی پاپ وطنی هم گندشو در آورده. اصلا بدآموزی دارد و فرهنگ را خراب می کند! چند وقت پیشا تو تاکسی یارو (خواننده هه) یک نفس داشت نفرین می کرد. جریان از این قرار بود که یارو زمانی عاشق کسی بوده. طرف هم دودرش می کند یا هرکاردیگه ای که باعث می شه یک جای این آقا بدجوری بسوزه. بعد تو این آهنگ هر چی از دهنش درمیاد نثار اون کسی که یک زمانی عاشقش بوده می کند! اونقدر طرفو نفرین کرد که حال من بد شد. یک چیزی تو این مایه ها که خدا کمرتو بشکونه! الهی بدبخت بشی! هرچی با خودم فکر کردم، دیدم من هیچ کدوم این آرزوها را (نفرین ها را) نمی تونم برای بدترین دشمنم هم بکنم چه برسه برای کسی که زمانی عاشقش بوده ام.

[Friday, April 21, 2006]   [Link]   [ ]


حالا گذشته از تمام این حماقت های هسته ای، من از این شعاره خیلی خوشم اومده:
"دانشمند هسته ای تشکر تشکر!!"
:))

[Wednesday, April 19, 2006]   [Link]   [ ]


می دونین دلم برای کی تنگ شده؟
برای اون ماره تو رابین هود!

[Monday, April 17, 2006]   [Link]   [ ]

Shroud of false



Shroud of false



We are just a moment in time,
A blink of an eye,
A dream for the blind,
Visions from a dying brain,
I hope you don't understand

**Painting: reminiscence Archeologique de l'angelus by Salvador Dali


[Friday, April 14, 2006]   [Link]   [ ]

Father and Son

Father and Son(2004) دومین فیلم از سه گانه خانوادگی الکساندر سوکوروف است که با Mother and Son (1997) شروع می شود و سومین فیلم اش هم Two brothers and a sister است.همونطور که از اسم فیلم معلوم است رابطه بین یک پدر و پسر را نشون می دهد که تفاوت سنی زیادی را ندارند. در جمعمون بین بیننده های این فیلم دو نقطه نظر وجود داشت. اولیش این بود که این فیلم عشق صرف را بین آندو نشون می دهد و تا حدودی پیام مذهبی دارد به این معنی که به پدر آسمانی و پسر اشاره دارد. بطوری که در چند جای فیلم پسر این جمله را تکرار می کند.
"A loving father crucifies, a loving son lets himself be crucified." .
یک نقطه نظر دیگه هم این بود که رگه های Homoerotic در فیلم وجود دارد. پسر خواب های ادیپی می بیند که در آن ها پدر خودش را می خواهد بکشد.صحنه اول فیلم دو تا مرد نیمه برهنه را در حال نفس زدن و در آغوش کشیدن همدیگر نشان می دهد که کاملا معلوم نیست که دو تا Lover هستند یا این که به یکدیگر امنیت می دهند.بعدا معلوم می شود که پسر از خواب بیدار شده و پدر او را تسلی می دهد. در تمام فیلم پدر و پسر خیلی از لحاظ فیزیکی بهم نزدیک هستند و صحنه های مختلفی از عضله های ورزیده مردانه را نشون می دهد، انگار که تاکید بر زیبایی پیکر مردانه داشته باشد. البته خود کارگردان در فستیوال کن در جواب به این سوال که آیا در این فیلم رگه هایی از Homoerotic وجود دارد می گه که این سوال محصول "Sick European minds" است!
نظر من یک چیزی بین این دو نظر بود و معتقدم که حتی اگه کارگردان انکار بکند حتما تو ناخودآگاهش وجود داشته. مثل اینکه منم ذهن مریضی دارم! ;) وقتی همه تو سروکله هم می زدن و بحث می کردن، نظر یکی از خانم ها که روانشناسی خوانده و همیشه نکته های جالبی را گوشزد می کند را پرسیدم. بنظر او کاملا سردرگمی پسر مشهود بود بخاطر اینکه تا مدتها نمی تونست بین عنصر مادینه و عنصر نرینه اش تعادل برقرار کند.
یکی از بچه ها که رشته اش سینما بود گفت من نمی دونم چرا همش روایت ذهن شما را مشغول می کند و به زیبایی های دیگر فیلم توجه نمی کنید. بعد توضیح داد که موقع فیلم برداری برای اینکه رویاگونه بودن را القاء کنند جلوی لنز یک صفحه قرار می دادند روی آن اسپری می پاشیدند تا یک حالت محو به تصویر داده بشه. بنظر من خیلی از نماهای فیلم شبیه نقاشی های امپرسیونیست ها بود. سیال با اتمسفری مه آلود. اون رادیوی قدیمی که ازش موسیقی چایکوفسکی پخش می شد و در جای جای فیلم حضور داشت را هم دوست داشتم. توی یکی از نقد هایی که خوندم یکی در مورد سوروکوف نوشته بود:
"A disciple of Andrei Tarkovsky, Sokurov is a director who works in such a purified, minimalist, stripped-down vein that you begin to wonder just what he's up to. Watching one of his films, you begin to question everything you thought you knew about life, faces and landscape. And then you just get bored. He doesn't give you enough. If Henry James chewed more than he bit off, Sokurov chews like a master, but there's not much in his mouth."

ضمنا پدره خیلی خوش تیپ بود! :D

+

دیروز با دوستان رفتیم تاتر " دشمن مردم" به کارگردانی زنجانپور را دیدیم که نویسنده اش هنری ایبسن است. تا حالا تاتری به این بدی ندیده بودم. 180 دقیقه بود که من از دقیقه 30 به بعد نمی تونستم تحملش کنم. کلیشه ای، پر از سکوت های بی جا و خسته کننده، یک عده هنرپیشه نچسب با بازی های نچسب. فقط بازی یک پسره که تو تاتر خرس و خواستگاری نقش خواستگار را بازی می کرد را دوست داشتم. فکر کنم اسمش سینا رازانی یه. حدود یک هفته است که سرماخورده ام. بطور کاملا کلاسیک یعنی شامل گلو درد، تب، عطسه، سرفه و درد سینوس ها. تا حالا سه تا آمپول نوش جان کرده ام. در حالت عادی صدام بم است حالا که اینجوری سرماخورده ام بدتر هم شده! دیشب اصلا حوصله نداشتم و حالم خوب نبود. این تاتره هم حال خرابم را تشدید کرد. در طول تاتر یا غر می زدم یا پامو مثل دم سگ تکون می دادم یا اون ناخدای زاغارت کشتی را مسخره می کردم که پالتوش منو کشته بود.

+

راستی یک عینک طبی Police دیدم که دلمو بدجوری برده. فکر کنم بعد از اون چکمه Camel active این دومین چیزیه که دلمو اینجوری برده. اگه تونستم بر حس مالدوستی و آینده نگری ام غلبه کنم و خودمو اغفال کنم حتما می خرمش. راستی وسطای تاتر سعی می کردم با فکر کردن به اون عینکه به سریع گذشتن زمان کمک کنم!

+

سه دفعه است که تنهایی ماشین را می برم. بزودی میام دنبال همتون بریم موز پسته بخوریم! :))

+

این کامنت دونی ما هم block شده! بلد نیستم چجوری برای خودم کامنت دونی جدید بگذارم. می خواستم بدونم اگه یدونه جدیدشو درست کنم کامنت قبلی هام می پرن؟

  [Link]   [ ]


فلسفه به چه کار ما می آید؟

+

چند وقت پیشا که تب دفاع از حق زنان برای شرکت در استادیوم های ورزشی بالا رفته بود، همش حرص می خوردم، غر می زدم و با خودم می گفتم یعنی تمام درد و بدبختی های زنان ایران تموم شده و مونده استادیوم رفتنشون؟ حیف نیست این انرژی برای مطرح کردن و حل مشکلات مهم تری صرف نشه؟
دفاع از حق سقط جنین
سخنرانی بابک احمدی در باره اخلاق پزشکی در ایران

[Tuesday, April 11, 2006]   [Link]   [ ]


اسم معلم رانندگی ام مهدی یه. سنش خیلی کمه و به قول خودش دیپلم ریاضیه. فرق بین اینرسی و اصطکاک را نمی دوند ولی خیلی اصرار دارد که با من با زبان علمی صحبت بکند.از اینرو، تمام اتفاقات مکانیکی ماشین را با استفاده از قانون سوم نیوتن تفسیر می کند! امروز سومین جلسه ام بود. می گه: تو از اونایی هستی که اگه یک خرده راه بیفتی آرتیست بازی در میاری. بیچاره حق داره. امروز بخاطر یکسری عملیات محیر العقول من کم مونده بود سکته کنه. فکر کنم تا دو جلسه دیگه تک چرخ هم بزنم! :D

+

داشتن پدری هم مسلک اگه هزار و یک دردسر داشته باشد یک منفعت دارد اونم اینه که در پیدا کردن کار زیاد دچار مشکل نمی شین!

+

ایندفعه در جلسه فیلم بینی مون اون خانومه که قرار بود معلم فرانسه من بشه نیومده بود. تازه جلسه قبل من کلی جو گیر شدم و برای شیرینکاری چند تا از کتاب شعر های فرانسه ام را (رمبو، ژاک پرور، پل الوار) بهشون قرض دادم.دلم برای کتابام تنگ شده. شعر فرانسه خونم بدجوری اومده پایین.


+

و خداوند کامنت دونی را آفرید! اینم از فیلم مرشد و مارگاریتا!

  [Link]   [ ]

مرشد و مارگاریتا

امروز کتاب "مرشد و مارگاریتا" نوشته بولگاکف را تموم کردم. به احتمال زیاد این کتاب را همه کتاب خوان ها تا حالا حتما خوانده اند و مثل من تاخیر فاز ندارند.هووم! خیلی ازش خوشم اومد. فکر کنم در این دو سال اخیر بعد از سفر به انتهای شب سلین از هیچ کتابی انقدر لذت نبرده بودم. دقیقا وقتی که تموم شد برگشتم تا مقدمه کتاب را بخوانم. در صفحه اولش یکی از معروفترین جملات فاوست گوته را نوشته که فکر کنم موقعی که فاوست را می خواندم اونو تو وبلاگم نوشته بودم. حالا چه اشکالی دارد دوباره می نویسم."سرانجام بازگو کیستی ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام.قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می کند." حالا که کتاب مرشد و مارگاریتا تموم شده چقدر این جمله بازم بنظرم خدا اومد.
می دونین عاشق اون قسمتی از کتاب (تقریبا اواسطش) شدم که می خواد وارد نیمه دوم داستان بشه و مارگاریتا را معرفی بکنه و می گه :"خواننده همراه من بیا!" داشتم فکر می کردم بولگاکف در اون لحظه ای که این جمله را می نوشته چه احساسی داشته و تا چه حد می دونسته کتابش ربع قرن بعد از مرگش که چاپ می شه، جزو یکی از درخشانترین آثار ادبی بحث برانگیز می شه و آدم های مختلف از ملیت های متفاوت که کتابش را می خوانند واقعا با لذت تا آخر کتاب همراهش می رن. بازم بحث جاودانگی. خوش به حال جاودانه ها.

کنجکاو بودم بدونم تا حالا این کتاب را کسی رو صحنه برده یا نه؟

[Sunday, April 09, 2006]   [Link]   [ ]

over
جدیدا خبر مرگ آدم های جوون را که می شنوم دو تا سوال به ذهنم می رسد. تصادف کرده یا Overdose ؟ تا می گن فلانی سکته کرده دوزاری ام می افتد که یارو over زده. لعنتی! آخه نمی دونم چرا هرچی آدم باهوش و با استعداد است یکجورایی با drug سرو کاردارد. آخه حیفه! حیفه!
خبر مرگ یکی از بچه های دانشگاهمون را که شنیدم شک نداشتم که Overdose کرده. همون موقع هم معلوم الحال بود! اصلا این هم رشته ای های ما در دانشگاهمون (دوره لیسانس) همشون یک چیزیشون می شد و غیر نرمال بودن. یا افسرده و معتاد بودن یا رفتارهای عجیب و غریب داشتن و صد البته با خروارها ادعا. نمی دونم اقتضای این درس لعنتی ای بود که می خوندیم یا جو دانشگاه و خلق و خو و سخت گیری های استادامون. تا وقتی که تو محیط خودمون بودیم دیگه عادی شده بود. آدم تا وقتی یک عده آدم غیرعادی را دوروبرش می بیند خودشم می شه یکی مثل اونا حتی از این غیر عادی بودنش لذت هم می برد. لعنتی! دلم گرفته!

[Saturday, April 08, 2006]   [Link]   [ ]

امیلی اولر لال می شود
هیچ وقت دقیقا معلوم نشد که امیلی اولر دقیقا به چه دلیل و در چه زمانی قدرت تکلم خود را از دست داد و دیگر قادر نبود که صحبت کند. البته حدس ها و نظریه های متفاوتی وجود دارد که سعی می کنیم به تک تک آنها تا آنجایی که امکان دارد بپردازیم. مستخدمه های خانه آخرین بار امیلی را با آقای "د" در حال صحبت کردن دیده بودند. قهوه خوب و غلیظ، کیک شکلاتی، سیگار و منظره ای بسیار عالی از خلال پنجره به سمت باغ شماره 103و همین طور نوعی آرامش روحی به مناسبت اینکه آقای "د" هرچه را که امیلی با شور و حرارت می گفت با تکان دادن سر تاکید می کرد. گویی دقیقا جای هر ویرگول، نقطه ویرگول و نقطه را می داند که در کجا قرار دارد. این تکان دادن های سر طوری بود که در بیننده این تصور را ایجاد می کرد که موزیک جازی در حال اجرا است. اگر بخواهیم منطقی فکر کنیم مطمئنا چنین مکالمه ای باعث نمی شود که کسی قدرت تکلم خود را از دست بدهد. البته تا آنجایی که سوژه مورد بحث امیلی اولر باشد نباید از احتمال هر اتفاقی چشم پوشید.
امیلی گاهی از سر در های مزمن شکایت می کرد. چشمهایش را می بست، دستش را روی پلک هایش می گذاشت و با صدای آرامی که فقط مورچه های تن پرور می شنیدند تکرار می کرد که پشت مخم درد می کند. بعد در حالی که به روبرو خیره می شد به دستش فیگور قیچی می داد و با جدیت تمام تاکید می کرد همون جایی که یک سیم قرمز دارد. ابروهاش را بالا می انداخت و اخطار می داد اگر قطعش کنین گوشام می افتند. بعد ادای لال ها را در می آورد. لب هایش را تکان می داد بدون اینکه صدایی خارج شود که حتی مورچه های زحمت کش هم آنرا بشنوند. نزدیکانش بعد ها به سردرد های او به عنوان عامل اصلی سکوت او اشاره می کردند. اگر روحیه شوخ امیلی را در نظر بگیریم می تونیم به این قضیه به صورت یک بازی کوچولو دیگر امیلی جهت گیج کردن اطرافیان و لذت بردن از قیافه متعجب آنها نگاه کنیم.
بعد از این بحث های بی ثمری که باعث مسموم شدن فضای حاکم می شود در نهایت پای صحبت دکتر روانپزشک او می نشینیم. دکتر یونگ ریشه مرض خانم اولر را در گفتگوی او با یک فاحشه و یک راهبه در کافه ای که در خارج شهر قرار داشت می دانست. دکتر در حالی که با عینک پنسی خود بازی می کرد با مکث زیاد صحبت می کرد.این مکث ها به جای ایجاد آرامش در شنونده اثری معکوس داشت. انگار هر لحظه ای که می گذشت یادآوری کننده هزینه کمرشکن ویزیت دکتر بود! یونگ عقیده داشت امیلی بخاطر خودسانسوری های فراوان در بیان عریان نظریاتش و در عدم توانایی برقراری ارتباط با هردوی آنها دچار سرخوردگی و عقده شده و این عامل خارجی باعث شده تا امیلی در ناخودآگاه خود نتواند بین دو کهن الگوی فاحشه و راهبه که در درون هرکسی وجود دارد تعادل برقرار کند و جهت فرار از این ناتوانی از فعالیت باز ایستاده و در نهایت ناخودآگاهش در خودآگاهش جلوه کرده و او قدرت تکلمش را از دست داده است!
گویا آنروز به علت درگیری راهبه و فاحشه در کافه و شکسته شدن لیوان های آبجو، امیلی کافه را ترک کرده بود. کاملا می شود حدس زد این طرز رفتار وحشیانه بین آندو در زنی مثل امیلی که به همان اندازه که به دنیای خاکی تعلق داشت، لطیف و رویایی بود چه اثری می گذارد.
هنگام ترک مطب دکتر یونگ با تمام وجود آرزوی می کردم که ظرف مخصوص دوات را بر سر بی مویش خالی کنم.

  [Link]   [ ]


انگار وبلاگ دوست عاشق و عاقل ما (شب بود ماه پشت ابربود...) دوباره یواش یواش دارد راه می افتد. دو پست آخری که ازش خواندم در مورد همجنسگرایی بود. تا اونجایی که یادمه قبلا هم در این زمینه فعال بود و یکی از مصاحبه هاش جزو اولین مصاحبه هایی در این زمینه بود که من خوانده بودم.
پیشنهاد می کنم، حتما پست آخرش را هم بشنوید!

[Wednesday, April 05, 2006]   [Link]   [ ]

قیژژژژژ

هووم! Irish Crème اسم یک نوع لیکور کرم دار با چاشنی Irish whisky و شکلات است که معروفترینش مربوط به کارخانه Bailey's Irish Cream است. اگر تا حالا ننوشیدین حتما امتحانش کنین، من که خیلی ازش خوشم اومد. نمی دونم ایران پیدا می شه یا نه. می تونین از پیتر ها و مارتین های مربوطتون یک سوالی بکنین! تا اونجایی که من دستگیرم شده قیمتش با قیمت ویسکی یکی است.البته من می خوام یک بار امتحان کنم و با استفاده از روش Try and error به مزه ای نزدیک بهش برسم. جهت دریافت اطلاعات بیشتر در مورد ترکیباتش به اینجا مراجعه کنید.

+

سنم اندازه سنه خر پیره شده ولی هنوز رانندگی نمی کنم!در سال جدید یکی از کارایی که حتما می خوام انجام بدم اینه که رانندگی کنم. سال هاست که گواهی نامه ام را گرفته ام ولی مساله کالیبر و تا حدودی ترس (بین خودمون بمونه) اجازه نمی داد که پشت ماشین بشینم! خلاصه اونقدر مسخره خاص و عام شدم و همچنین با دادن پول های هنگفت جهت ایاب و ذهاب به این نتیجه رسیدم که باید رانندگی کنم. خیلی جالبه کاملا منطقی به این نتیجه رسیده ام و گرنه کوچکترین علاقه ای به رانندگی ندارم. نمی دونم چرا انقده سختمه! البته من هر سال وقتی بهار می شه یاد این می افتم که باید رانندگی کنم ولی این دفعه دیگه فرق می کند. تا یک ماه دیگه قول می دم (به خودم) راننده بشم. قیژژژژژژ

+

یادداشتهای یک ایرانی از زندگی اش در اسراییل : آن سوی دیوار
کامران (دارنده این وبلاگ) خودشون را اینجوری معرفی کرده اند: " نامم کامران است. از سال 94 ساکن اسرائیل هستم و به عنوان یک انسان مستقل در این وبلاگ برداشت هایم را از وقایع فرهنگی هنری و اجتماعی این سرزمین می نویسم. ضمنآ کتابی به نام "گزیده ادبیات معاصر اسرائیل" ترجمه و تألیف کرده ام. "

+

یادم رفت بگم که فیلم "دوران کودکی ایوان" جناب تارکوفسکی را هم دیدم. از وقتی شروع شد صحنه های مختلفی از آن بنظرم خیلی آشنا میومدن. بعد یادم افتاد که در دوران بچگی کتابش را چند بار خوانده بودم که البته اسم کتاب "ایوان کوچولو" بود. بعد از کتاب ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی فکر کنم دومین کتابی بود که اشک منو در میاورد و حسابی غمگین ام می کرد. دیروز انگار تازه داغ دلم تازه شده بود که با ابوی جان کلی بحث کردم که آخه پدر جان اینا چه کتابایی بودند که به خورد بچه زبون بسته می دادی؟! انگار فیلم دوران کودکی ایوان را تلویزیون خودمون هم پخش کرده چون پدرم می گفت که فیلمش را دو بار دیده و تمام صحنه هاش را حفظ بود. می ترسیدم یک ذره دیگه اگه صحبت کنه بفهمم که کلی نقد هم در مورد فیلم های تارکوفسکی نوشته!!
راستی اسم فیلم (Ivan's childhood) به روسی اینجوری نوشته می شه: ИBAHOBO ДETCTBO و اینجوری خونده می شه: IVANOVO DETCTVO(اگر اشتباه نکنم!) :))

  [Link]   [ ]

فرهنگ شادی

هر از گاهی با دوستان فرنگ رفته قرار چت گروهی می گذاریم. این دفعه اوایل صحبتمون هممون یک جوری سکوت کرده بودیم. احساس کردم هممون از صحبت کردن در مورد احساس های درونی خودمون و زندگی خصوصی مون فرار می کردیم. من که حالم خیلی گرفته بود. بخصوص تنهایی سینما رفته بودم. سرم درد می کرد، فیلم چهارشنبه سوری هم حسابی حالمو گرفته بود و وقتی پیاده بخونه بر می گشتم زیر بارون خیس شده بودم. احساس گربه ای ای را داشتم که تنهایی کنار خیابونه. سردشه و ماشین ها وقتی از کنارش رد می شن آب گل آلود روش می پاشن! خلاصه این از حال و روزگار من. بقیه هم اوضاعشون مشکوک به نظر میومد!
یکی از دوستام که در هند دانشجوی دکتراست،حرف جالبی زد که من واقعا بهش اعتقاد دارم. می گفت که برای هر ایرانی لازم است که مدتی تو هند زندگی کند تا اینکه ببیند که آدما می تونن با نداشتن خیلی چیزا، با فقر زیاد بازم احساس شادی بکنند و روحیه خوبی داشته باشند. اگر دقت کرده باشین، وقتی از دوستامون یا دورو بریامون می پرسیم چطوری؟ همه یا نق می زنن یا فحش به شرایط زندگیشون می دن یا اگرم بگن خوبن ته صداشون پر از بی حوصلگی و غم است. اصلا انگار از گفتن خوبیم یا اوضاع بر وفق مراده، احساس گناه می کنن یا می ترسن کسی چشمشون بزنه یا دوروبریاشون پررو بشن! دوستم می گفت مساله تفاوت فرهنگ است. انگار تو فرهنگ ما غم جا افتاده و مردم هند اصولا شادی تو فرهنگشونه. مناعت تو طبعشونه و با کم زندگیشون می سازن و شاد هستن. دوستم از چند تا بچه خیابانی عکس گرفته بود که برام فرستاد. می گفت تمام هند پر است از کسایی که مشکلشون اینه که شب کجا بخوابن یا چجوری شکمشون را سیر کنند اما اگر به صورتشون نگاه کنین همیشه لبخند بر لبانشونه و وقتی می خندن شادی از ته چشمشون پیداست.

+

حالا که صحبت از هند شد، یادم افتاد بپرسم کسی کتابی که شامل نامه های رومن رولان و گاندی است را خوانده ؟ در کتاب "این است مذهب من" جناب گاندی، چند تا از نامه های گاندی و تولستوی هست ولی شنیدم سری نامه های ردوبدل شده بین رومن رولان و گاندی چیز دیگه ای است.

[Tuesday, April 04, 2006]   [Link]   [ ]


باورتون می شه، من همین الان یعنی ساعت 12:44 (شب) فهمیدم که امروز سیزده به در بوده!!

[Sunday, April 02, 2006]   [Link]   [ ]

زنی به نام امیلی اولر
تمام کسانی که "امیلی اولر" را می شناختند بر سر این که او بطور قطع زنی دلربا، ظریف، جذاب و متشخصی بود، اتفاق نظر دارند. درمقابل این سوال که آیا او از پشت خاندان اولر؛ریاضیدان معروف؛ است، کمی سکوت کرده و اذعان می داشت که که نام خانوادگی اولر چیزی جز یک تشابه اسمی نیست. برای آنکه، کم کم زمینه تابلویی که می خواهیم از امیلی ترسیم کنیم نمودار شودکافی است که انسان به عکس او در باغ شماره 103 نگاه کند و پی به یک سری خصوصیاتی ببرد که هیچ کس منکر آن نمی تواند شود: شوپن و لیست را خیلی خوب می شناخت، فرانسه را خیلی راحت حرف می زد، برودری دوزی و گل دوزی را در حد کمال می دانست و این که خمیر مایه یک روشنفکر چپ در سرشت او نهفته بود. به طور قطع اگر آثار باارزشی مثل آثار جویس یا داستایفسکی در دسترس او قرار می گرفت او آثار دومی را بر اولی ترجیح می داد. او هرگز از هیچ عقده حقارتی رنج نکشید و تا آخرین روزهای حیاتش هم با جنس این رنج آشنا نگردید.
او آرزو داشت یک روز در مقابل آینه موهای بلندش را با دست های خود کوتاه کند. احتمالا این آرزو تحت تاثیر فیلمی که در دوران نوجوانی خود دیده بود، در دل او جوانه زده بود. زیر تخت او پر از گردنبند هایی بود که با استفاده از قوطی های ودکا درست کرده بود و یقین داشت که روزی می رسد که او از آنها استفاده خواهد کرد. اگر لیست رکوردهای جهانی را نگاه کنید اسم امیلی اولر را به عنوان تنها زنی که به مدت هفت شبانه و هفت روز از پشت میز پوکر برنخاسته بود، مشاهده خواهید کرد.به خدا اعتقاد نداشت ولی هر گاه که عادت ماهانه اش به تاخیر می افتاد ترس از قهر خداوندی تمام وجودش را فرا می گرفت و از فکر اینکه او مسیحی دیگر را متولد خواهد کرد، خوابش نمی برد.امیلی دوست داشت هنگامی که آشپزی و نقاشی می کند، آواز بخواند. آواز او چه از نظر آهنگ و چه از نظر کلمات من درآوردی بود. مخلوطی از آهنگ های کلاسیک با تصنیف های عامیانه و صفحات روز. صدای او مثل صدای یک زندانی از اعماق سلولش به گوش می رسید. این آواز ها نشان می داد که او نه تنها بی کار نیست بلکه به کار خلاق هم اشتغال دارد. در ظاهر بسیار منطقی ولی در باطن احساسات را به مرتبه ارزش ارتقاء داده بود. وقتی غمگین می شد مثل ابر بهار اشک می ریخت و با احساسات گزافش همه را شگفت زده می کرد و در لحظه ای بعد با بی قیدی وصف ناپذیر خنده ای کودکانه و از ته دل سر می داد و اطرافیانش را مبهوت می ساخت. شوهر سابق امیلی در حمله آلمان ها به کشورش به شهادت رسید. اطلاعات زیادی از او در دسترس نیست ولی اینطور که در روایت ها آمده است نامبرده در حالی که آخرین جمله خود را مبنی بر اینکه امیلی زن بسیار باهوشی است به زبان می آورد، جان به جان آفرین تسلیم کرد. دوره ای از حیات عشقی و جنسی امیلی که مربوط به پیش از مرگ و بعد از مرگ شوهر سابقش است در هاله ای از ابهام است.
امیلی اولر روزی در باغ شماره 103 با گربه ای به نام میشولک آشنا شد. پس از این آشنایی به این حقیقت پی برد که او زن بسیار تنهایی است.

ادامه دارد...

[Saturday, April 01, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]