A&B
آقای A و آقای B در مهمانی روبه روی همدیگر نشسته اند.

آقای A ، آقای B را خیلی احمق می داند.غیر قابل تحمل، بازاری مسلک، از تظر ذهنی بسیار جلف و همیشه آماده بگو بخند ابلهانه

به عنوان یک آدم "وامانده" از نظر آقای B از آقای A بدتر کسی وجود ندارد. ولنگار، خجالتی، کم حرف، روشنفکر و خلاصه تمام عیب ها

آقای B چنگالهایش را به آقای A نشان می دهد و آقای A با خونسردی در حالی که انگشتان دستش را به هم گره زده است، به سقف نگاه می کند.

[Monday, July 31, 2006]   [Link]   [ ]

لوس
امروز پرونده به دست به چهار مکان اداری سر زدم. خیلی جالبه در جاهایی که تعداد طبقات زیاده و افراد زیادی از آسانسور استفاده می کنند یاد کتاب قرمز رنگ مانو (طراحی دیجیتال) می افتم و حل کردن و تحویل دادن تمرین های لوس این کتاب در عرض دو روز با کمال پررویی.

[Sunday, July 30, 2006]   [Link]   [ ]

من خاله می شم
در خانواده ما بخصوص خانواده پدری میانگین سنی ازدواج خیلی بالاست. تقریبا کسی ازدواج نمی کند. اگر هم گوشاش دراز شد، بچه نمی خواد! از اونجایی که از دار دنیا یک برادر دارم هیچ وقت خاله نمی شم. تازه اینجوری که پیش می ره فکر کنم نه من عمه بشم، نه برادرم دایی.
امروز که دوستم گفت سه ماهه حامله است، حسابی هیجان زده شدم. یک جور احساس خاصی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم...دوستم تا شش ماه دیگه مادر می شه... یک لحظه احساس کردم چقدر اون نی نی گینگیلی را دوست دارم و چقدر از ته دلم می خوام که به من خاله بگه. از طرفی هم تو دلم خالی شد. دوستام دونه دونه ازدواج کرده اند و حالا هم احتمالا دونه دونه بچه دار می شن.احتمالا چند ساله دیگه وقتی دور هم جمع می شیم موضوع صحبتشون مهد کودک بچه هاشونه.خیلی گذرا احساس کهنسالی کردم و روحیه ام خراب شد... چی کار کنم خب؟ همه که نباید مثل هم باشن!

+

دکتره می گفت بچه وقتی خواست زبون وا کنه، اونقدر مخ بچه را به کار می گیره و باهاش تمرین می کنه تا بچه بدون لکنت بگه شرودینگر! :))

[Saturday, July 29, 2006]   [Link]   [ ]

سوالی نپرس که جوابی نخواهی شنید
نمایشنامه آناتول-پرده ی اول
"آرتور شنیتسلر"

  [Link]   [ ]

D'amour Ou D'amitié



D'amour Ou D'amitié


[Friday, July 28, 2006]   [Link]   [ ]

D'amour Ou D'amitié
Il pense à moi, je le vois, je le sens, je le sais
Et son sourire ne ment pas quand il vient me chercher
Il aime bien me parler des choses qu'il a vues
Du chemin qu'il a fait et de tous ses projets

Je crois pourtant qu'il est seul et qu'il voit d'autres filles
Je ne sais pas ce qu'elles veulent ni les phrases qu'il dit
Je ne sais pas où je suis, quelque part dans sa vie
Si je compte aujourd'hui plus qu'une autre pour lui

Il est si près de moi pourtant je ne sais pas
Comment l'aimer lui seul peut décider
Qu'on se parle d'amour ou d'amitié
Moi je l'aime et je peux lui offrir ma vie
Même s'il ne veut pas de ma vie
Je rêve de ses bras oui mais je ne sais pas
Comment l'aimer, il a l'air d'hésiter
Entre une histoire d'amour ou d'amitié
Et je suis comme une île en plein océan
On dirait que mon cœur est trop grand

Rien à lui dire, il sait bien que j'ai tout à donner
Rien qu'un sourire à l'attendre à vouloir le gagner
Mais qu'elles sont tristes les nuits
Le temps me paraît long et je n'ai pas appris
à me passer de lui

  [Link]   [ ]


d'amour ou d'amitié یکی از آهنگ های مورد علاقه منه که خواننده اش سرکار خانومه سلن دیون است. تقریبا توی تمام selection هام سرو کله اش پیدا می شه. وقتی بچه بودم نوارهای سلن دیون را دختر عموم برام ضبط می کرد. خیلی دوستشون داشتم بخصوص اونایی که بزبان فرانسه بودند. دقیقا بعد از فیلم تایتانیک سلن دیون از چشمم افتاد و نمی تونستم دقیقا توصیف کنم چرا؟! حالا که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که اگه اونموقع واژه "خز" را بلد بودم می تونستم حسم را نسبت بهش بیان کنم. خزیت فیلم تایتانیک باعث شد از ش بدم بیاد! خیلی احساسی و احمقانه است ولی خوب چیکار کنم دست خودم نیست!

این آهنگه حس های مختلفی را در من ایجاد می کنه. اون اوایل وقتی نمی فهمیدم چی می گه در من حس شادی و سبکبالی را ایجاد می کرد. بعد که فهمیدم چی می گه حسابی غمگین ام کرد. حالا هم به یک حد وسط رسیده ام. اون پاراگرافی که تکرار می شه یک حس کاملا امیلی ای دارد بخاطر همین یک عکس از امیلی را برای این آهنگ انتخاب کردم.

در پست بالا متن آهنگ را گذاشته ام. ببخشید صلاحیت ترجمه اش را ندارم!

  [Link]   [ ]

آش لازانیا
دوست صمیمی ام از آلمان اومده. تا اطلاع ثانوی حالم توپه توپه. جای سایر دوستان فرنگ رفته خالی. :*

+

تا حالا آش لازانیا خوردین؟ دلتون بسوزه امروز من و دکتره نوش جان کردیم! از ساعت 12 تا 5/3در حال آشپزی بودیم.با توجه به اینکه دقت دکتره در آشپزی در حد آنگستروم است این بازه زمانی خیلی هم زیاد نیست!

  [Link]   [ ]

من آمده ام
من آمده ام... دیم دیم...من آمده ام...
می خوام حسابی بی جنبه بازی در آرم چند تا پست را یک جا پابلیش کنم.
آخیش!امشب تو تخت خودم می خوابم.

[Thursday, July 27, 2006]   [Link]   [ ]

تنبون قرمزی
من از این تنبون قرمزی بدم میاد! بدم میاد! بدم میاد!*
مدتهاست خفه خون گرفته.
تنبون قرمزی خفه خون گرفته به چه درده من می خوره؟

*نویسنده را می تونین در حالی که پاهاشو به زمین می کوبه تصور کنین.

برای آشنایی بیشتر با تنبون قرمزی اینجا را بخونین.

[Wednesday, July 26, 2006]   [Link]   [ ]

تناسخ
اگه به تناسخ اعتقاد داشته باشیم، به احتمال زیاد من در زندگی قبلی ام قمار باز بوده ام.
حیفه اینهمه استعداد که داره بهدر می ره فقط به خاطر اینکه دوستای قمارباز ندارم!

+

شتر مرغ و مار در فال قهوه چه معنی ای داره؟ روبروی هم در حالی که سرشون رو به آسمونه و یک خرس قطبی کوچولو زیر پاشونه و داره به روبرو نگاه می کنه...

+

از من نپرسین که به فال قهوه اعتقاد دارم یا نه؟ چون مجبور می شم از اون جوابای دو پهلوی نیلس بور تحویلتون بدم!

+

حالا پیدا کنید رابطه بین قمار و فال قهوه را! ;)

[Sunday, July 23, 2006]   [Link]   [ ]

مربای گه
می گه این زندگی گهی یه. در بهترین حالت، وقتی همه چیز بر وفق مراد پیش می ره تازه می شه مربای گه!!

[Thursday, July 20, 2006]   [Link]   [ ]

ریزنمره
دیشب از سرما از خواب پریدم و دستشویی رفتم. وقتی برگشتم دیگه خوابم نبرد و به تمام وقایع تلخ و شیرین زندگی ام فکر کردم. آخرین سوژه ای که بهش فکر می کردم ریزنمره هام بود.شیطونه می گه همین امروز برگردم برم دنبال کارام.
کسی می دونه برای آزاد کردن ریزنمره های فوق ام چقدر باید بدم؟ هیچ راه دیگه ای بجز پول دادن برای گرفتن ریزنمره ها وجود ندارد؟
دوستم می گه در این مملکت برای انجام کارها یا باید پول داشته باشی یا کفش آهنی پات کنی!
پووف! پشت مخم درد می کنه.

  [Link]   [ ]

اینجا، تبریز
همیشه آدما در اول گفتگو ها وقتی که نمی دونند که چجوری شروع به صحبت کنند، توصیف آب و هوا به دادشون می رسد. منم همین الگو را در پیش می گیرم! ;) روزهای اول اینجا هوا خیلی خنک بود، بخصوص شب ها وقتی پنجره ها را باز می گذاشتیم زیر پتو گلوله می شدم و حسابی یخ می زدم. البته چند روزی است که هوا بخصوص ظهر ها گرم شده. با این اوصاف هیچ وقت مثل تهران گرمایش جهنمی نیست.

اکثرا خانه مادر بزرگم هستم. مادر بزرگ هشتاد و هفت ساله ام جزو شاهکارترین آدم های پیری است که تا حالا دیده ام. در این سال های اخیر عین بچه ها شده. هرچه پیرتر می شه رودر بایستی را بیشتر کنار می گذارد و بعضی از جنبه های اخلاقی اش مثل خودخواهی بارزتر می شه. در خانواده مادرم زن سالاری حاکم است که در راس مادربزرگم قرار دارد. از وقتی که یادم میاد قدرتمند بوده چون زنی بوده که به خاطر شغلش از نظر اجتماعی وجهه بالایی داشته است. هیچ مردی را قبول ندارد الا پدرش. عاشق پدرش است و عکس بزرگی از او را همیشه به دیوار اتاق خوابش می زند.

پاهایش درد می کند و تا حدودی از قسمت زانو تغییر شکل داده و خمیده شده است و به سختی راه می رود. با این حال تسلیم نمی شود. خیلی با غیرت است و با استفاده از دو تا عصا کارهای خودش را راه می اندازد. من همیشه فکر می کردم که بیشتر ناراحتی و شکایت او از پادرد هایش است. ولی حالا متوجه شده ام که او از پیری ناراحت است و تمام دردش این است که چرا پیر شده است؟! و این را ظلم بزرگی در حق خودش می دوند.

چند سالی است که از خانه قدیمی اش به یک آپارتمان منتقل شده است. چون خانه قبلی خیلی بزرگ و قدیمی بود و قابل زندگی کردن بخصوص برای آدم مسنی مثل او نبود. به آپارتمان جدیدش می گه قوطی کبریت و همش حسرت روزهای قدیم را می خورد.

از مرگ خیلی می ترسد. به وجود خدا هیچ اعتقادی ندارد که حاصل تربیت استالینی دوران کودکی و نوجوانی اش است. بعضی وقت ها با دیدن او که حوصله اش سر می رود به این فکر می کنم که شاید بد نباشد که افراد خیلی مسن اعتقادات مذهبی داشته باشند.چون تا حدودی سرشان را گرم می کند و اگر در اون فضای فاز باشند بهشون آرامش می دهد.

از لحاظ ظاهری نسبت به سنش خیلی شیک پوش و زیباست. وسواس عجیبی نسبت به پوشش اش دارد و تقریبا هیچ چیزی را نمی پسندد! هوش و حواسش کاملا سر جاشه. نسبت به مستخدمه ها شکاک است و تمام مدت در حال چک کرن اموالش است.

با مستخدم هایی که برای کمک در کارهای خانه اش هرروز می آیند خیلی بد رفتار می کند. بیچاره ها با اینکه حقوق خوبی هم می گیرند چند ماه بیشتر دوام نمی آورند و شارژشون تموم می شه! اسم مستخدمه جدیدش رقیه خانم است. او را با اسم مستخدم قبلی صدا می زند و همیشه با قبلی ها مقایسه می کند.از قبلی ها جلوی او تعریف می کند و تن او را می لرزوند که می خواد یکی دیگه را بیاره.این کارش منو یاد پسرایی می اندازه که دائم در حال مقایسه دوست دختر قبلی و فعلی اند و از این کار در مقابل فعلی یه هم هیچ ابایی ندارند!

اگر بخوام در مورد مادربزرگم و کارهایش بنویسم فکر کنم یک کتاب می شه! فعلا همینقدر بسه! آهان! یادم رفت بگم دارم خواندن و نوشتن یک شعره روسی را ازش یاد می گیرم.D:
احساس دوگانه ای نسبت به او دارم. بعضی از کارها و اخلاقش منو خیلی ناراحت می کند و از طرفی همیشه به عنوان یک زن احترام زیادی برایش قائلم و دوستش دارم.

+

عرض شود خدمتتون که پدرم در اومد تا این پست را نوشتم. بنده الان در یک کافی نت هستم. یک مرتیکه عوضی هم جلوم نشسته و از موقعی که اومده زل زده به من. اونقدر پشت مونیتور قایم شدم که کمر درد گرفتم!

[Monday, July 17, 2006]   [Link]   [ ]

سید بارت هم رفت...
روح پینک فلوید مرد!

سید بارت هم رفت.از این به بعد جلوی اسمش می نویسه(2006-1946)
دلم خیلی گرفت. خیلی...

[Saturday, July 15, 2006]   [Link]   [ ]

خداحافظ ترافیک همت

برای مدتی دارم میرم سفر. خیلی لازم دارم. فکرنکنم زیاد به اینترنت دسترسی داشته باشم. اگه فرصتی شد حتما می نویسم. تا موقعی که دلم برای تهران تنگ نشه بر نمی گردم!

[Saturday, July 08, 2006]   [Link]   [ ]

sarı laleler
Uykulu gözlerle döndüm rüyamdan
Sana sarı laleler aldım, çiçek pazarından
Sen olmasan buralara gelemezdim ben
Sevemezdim bu şehri, anlamazdım dilinden
...

آهنگی که باعث بشه سازم را دستم بگیرم(حتی اگه فقط گرد و خاکی را که روش نشسته پاک کنم) ارزشمند و زیباست. حالا هر چی می خواد باشه، به هر زبانی می خواد باشه...

[Friday, July 07, 2006]   [Link]   [ ]

پرده ی جنو را بنچی در آینه

در تمامی فیلم های تارکوفسکی یاد و نشانی از لئوناردو داوینچی یافتنی است. در آینه چند پرده ی لئوناردو در روشن کردن "موقعیت نمایشی" به کار رفته اند. مهم ترین مثال نمایان شدن پرده ی "جنو را بنچی" (Portrait of Ginevra Benci) است. وقتی که پدر برای مرخصی ای کوتاه از جبهه به خانه، و نزد فرزندانش بازگشته، و مادر در میان خستگی کار و شگفتی این دیدار به او می نگرد، و بچه ها خود را در آغوش پدر پنهان می کنند، موسیقی باخ با این پرده لئوناردو هم راه می شود.

اثری که به گمان تارکوفسکی هم زیبایی است و هم زشتی، تر کیبی ناممکن از شادی است و اندوه، یافتن و گم کردن. آثار لئوناردو دو منش هم زمان دارند. از یک سو بیان گر توانایی در نگاه به چیزهای خارجی اند، نظاره ای که گویی با چشمی برتر از چشم انسان از جایگاهی فراتر از زمین ممکن شده است، و از سوی دیگر نگاهی از سوی چیزها به جهان و ما هستند. آثار لئوناردو دو تاثیر باز هم زمان و متفاوت و حتی متضاد بر ما می گذارند. ممکن نیست که بتوانیم در مورد تاثیر نهایی یکی از آثار لئوناردو سخن بگوییم. در مورد همان پرده ی "جنو را بنچی" هرگز نمی توانیم بگوییم که با ما چه می کند.



سرانجام این زن را دوست داریم یا نه؟ آیا زیبا و جذاب است یا چهره ی دشمنانه دارد؟ چگونه به ما می نگرد؟ هم خواستنی است و هم دوست نداشتنی. زیبایی وصف نا پذیری دارد، و در عین حال زشت است. تارکوفسکی از ترکیب قداست و منش شیطانی او یاد کرده است. در یک کلام بیان ممنوعیت اخلاقی عشق جسمانی به موجودی بسیار نزدیک است: " او چیزی از شکل افتاده اما به هر رو زیبا دارد. در آینه من به این تصویر نیازمند بودم، به یاری آن عنصری فراتر از زمان را وارد فیلم کردم. جند چهره داشتن او شخصیت تره خووا ( بازیگر مادر/ناتالیا) و مادر را نمایان می کرده"

تره خووا زیباست. بارها در فیلم زیبایی او (ترکیبی از اندوه و اقتدار، تهی دستی و عزت نفس) مورد تاکید است. اما باز چیزی ترس آور در چهره ی او کشف می شود. دو مثال عالی یکی آن جاست که در کابوسی موهای سرش را می شوید، و دیگری در سکانس کشتن خروس. در چهره ی امروزی اش (در نقش ناتالیا در زندگی امروزی) گاه نگاهی عاری از عشق دارد، و حتی خودخواه و بدجنس به نظر می آید. او راز آمیزترین و در عین حال دوست داشتنی ترین چهره در تمامی آثار تارکوفسکی است.

"امید باز یافته، بابک احمدی، نشر مرکز "

عکس اول: پرده ی جنو را بنچی، این پرتره از زنی به نام جنو را بنچی است که به تازگی از بستر بیماری برخاسته و عاشقش او را ترک کرده است.
عکس دوم: تره خووا، هنرپیشه روس. در فیلم آینه دو نقش را بازی می کند. یکی نقش جوانی های مادر در گذشته و دیگری ناتالیا در زندگی امروزی

+

این دوتا لینک خیلی جالب اند.

paintings quoted in tarkovsky's films
Tarkovsky, mirror

+

وقتی خواستم متن بالا را پابلیش کنم به این فکر کردم که چقدر می تونه این پست برای خواننده های وبلاگ جالب باشه؟
یکبار ناشناسی برام کامنت گذاشته بود که چرا حرف های بقیه را تکرار می کنم که هیچ جذابیتی ندارد و .... لحنش خیلی حرص آور بود. از اون لحن هایی که اگه می خواستم در جا جواب بدم می گفتم : کسی برات کارت دعوت نفرستاده تا اینجا را بخونی! با تمام این اوصاف به این کامنتش خیلی فکر کردم. دیدم یکی از اهدافی که در نوشتن این وبلاگ داشتم این بود که از کتابایی که می خونم یا فیلم هایی که می بینم یا در کل از مطالب دیگران که خوشم میاد در این وبلاگ بنویسم. دلیل اولش برای فرار از فراموشی است. چون در حالت عادی تنبلی می کنم، منظم نیستم و وقت برای نوشتن آنها نمی گذارم و بعد از یک مدت نکته ای را که برام خیلی جالب بوده بکل فراموش می کنم ولی وقتی می خوام مطلبی را در وبلاگم بگذارم مجبورم مطلب را شسته رفته تر و منظم تر بنویسم و هر وقت در آینده به آرشیوم سر زدم بتونم آن را پیدا کنم. دلیل دیگرش بر می گردد به یکی از عادت های بد(یا خوب؟) من. وقتی از چیزی خوشم میاد حالا این می تونه کتاب، فیلم، رستوران، سلمونی، تعمیر کار،... باشه، به بقیه هم معرفی می کنم یا بعبارتی جار می زنم و تعریف می کنم.
حالا اگه یک نفر پیدا بشه تا وسوسه بشه این فیلم را ببینه بشرط اینکه از دیدنش لذت ببرد، نه اینکه فحش بده به جد و آبام :)) یا اگر قبلا این فیلم را دیده و به این نکته اش توجه نکرده برای من کافی است! :)

  [Link]   [ ]

بیسکویت
می گه چرابرای رفتن اقدام نمی کنی؟ حیفه اینجا بمونی. فکر کنم پاریس با شرایطت سازگاره.
می گم می دونم. خیلی هم دلم می خواد ولی هزینه اش برام خیلی مهمه. نمی دونم از عهده اش برمیام یا نه.
می گه تو چرا ناراحتی؟ خرجت را بابات می ده، تو که نمی دی!
!!!!!!

یاد اون داستانه افتادم که یکبار به شاهزاده ای می گن مردم نون ندارن بخورن. می گه خب، به جای نون بیسکویت بخورن!

[Wednesday, July 05, 2006]   [Link]   [ ]

ایتالیا - آلمان
نیمه اول همین حالا تموم شده.کاش ایتالیا ببره...
برزیل حذف شد، پس آلمان هم حذف خواهد شد!*
*عاشق منطق آب دوغ خیاری این عبارت شدم!:))

[Tuesday, July 04, 2006]   [Link]   [ ]

کوسه ی مرده
در طول این یک سال فکر کنم یادآوری هیچ خاطره ای به اندازه خواندن فیلم نامه "آنی هال" پریشانم نکرده بود. یک چیزی سر دلم سنگینی می کند... خشمگینم دوباره...ناآرومم... انگار به کوچکترین بحث ها و خصوصی ترین جنبه های روابطشون آگاه بودم. چقدر هردوشون را می شناختم... چقدر رابطشون را می شناختم...

"یک رابطه، بنظرم، مثل یک کوسه اس، می دونی؟ یا باید مدام پیش بره، یا می میره...فکر می کنم اون چه روی دست ما مونده یک کوسه ی مرده اس..."

یکی به من بگه چه جوری می شه از شر اون کوسه مرده خلاص شد؟ برای همیشه... بوی تعفنش داره خفم می کنه...

از ص140 تا 143 اش* منو دیوونه کرد! لعنتی...امشب حوصله ندارم اصلا...راستش دل و دماغشو ندارم... وگرنه اون یک تیکه را اینجا حتما می نوشتم.

می گم امشب موسیقی فیلم پدرخوانده بدجوری فاز می ده... یکی تمام تابستون گذشته تو دانشگاه ساعت ها اونو با سوت می زد. صداش از طبقه آخر میومد. کاش می شناختمش و بهش می گفتم اجراش فوق العاده بود.

دوست ندارم نوشته های اینجوری تو وبلاگم بذارم. :(

*فیلم نامه آنی هال، نشر نی

[Monday, July 03, 2006]   [Link]   [ ]

به اندازه کافی براش باهوش نیستم.ولش کن!
الوی : ببینم، این عکس ها رو خودت گرفتی؟

آنی : [دستهایش را به کمر زده و با سر تایید می کند] آره، یک جور کار تفننی دیگه، می دونی. [آنی و بعد الوی در حالی که حرف می زنند، افکارشان به شکل زیر نویس بر تصویر نقش می بندد.(بصورت ایتالیک)]
تفننی، من رو ببین، چه مزخرفاتی می گم!

الوی: اون ها...اون ها ... فوق العاده ان. می دونی... یک چیزی... یک کیفیت خوبی دارن.
تو واقعا دختر خوشگلی هستی.

آنی: خوب، من ...من... می خوام بزودی یک دوره جدی عکاسی را بگذرونم.
این لابد فکر می کنه آدم بی خودی ام.

الوی: عکاسی کار جذابیه، چون، می دونی، یک قالب هنری تازه اس،و... و مجموعه ای یه از معیارهای زیبایی شناسی که تا به حال بدست نیومده.
نمی دونم بی لباس، چه شکلیه؟

آنی: معیار زیبایی شناسی؟ منظورت اینه که مثلا فلان عکس خوبه یا نه؟
به اندازه کافی براش باهوش نیستم.ولش کن.

الوی: این رسانه خودش در قالب یک قالب هنریه. این...
اصلا نمی فهمم چی دارم می گم، حالا فکر می کنه خیلی سطحی ام.

آنی: خب،خب. بنظر...من...یعنی، یک کار کاملا غریزیه، می دونی یعنی، فقط سعی می کنم حسش کنم. می دونی؟ می خوام بیشتر به جای این که بهش فکر کنم، حسش کنم.
خدا کنه این یکی مثل بقیه عوضی نباشه.

الوی: با این همه، باز ما... آدم برای اینکه بتونه این کار رو از دیدگاه اجتماعی مطرح کنه، از تظر زیبایی شناسی به یک مجموعه عناصر هدایت کننده احتیاج دارد، یعنی... این نظر منه.
یا خدا، عین رادیو FM حرف می زنم. بابا آروم باش.

هر دو یک لحظه ساکت می شوند و نوشیدنی شان را مزه مزه می کنند. صدای رفت و آمد و شلوغی خیابان از دور به گوش می رسد. آنی می خندد و دوباره سر حرف را باز می کند.

"آنی هال
مارشال بریکمن، وودی آلن
کارگردان: وودی آلن"

[Sunday, July 02, 2006]   [Link]   [ ]

کم توقع

برای ایجاد تنوع در زندگی گاهی تغییر دادن رنگ لاک ناخن، روتختی اتاق خواب و زنگ گوشی موبایل کافی است...
برای ایجاد هیجان در زندگی گاهی رد کردن چراغ راهنمای زرد، پریدن توی آب یخ بعد از سونا کافی است...
برای ایجاد عشق در زندگی گاهی غذا دادن به اردی* کافی است!


*اسم این شازده پسر که عکسشو می بینین، اردشیر (اردی) است.قبلنا از سگ مثل سگ می ترسیدم تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم که دیگه نترسم! وقتی نازش می کنم خودشو لوس می کنه، می پره بغلم و شروع میکنه به لیس زدن . قسمت کمدی جریان از همین جا شروع می شه . از اونجایی که من خیلی قلقلکی ام، می پیچم بخودم و ریسه می رم تا اونجایی که نفس ام بند می آید و یکی بزور اردی را دور می کند. اون بیچاره هم گناهی نداره، وقتی منو می بینه که انقدر به خودم می پیچم فکر می کنه که دارم باهاش بازی میکنم و بیشتر از سر و کولم بالا می ره. یکی از عادت های بدش اینه که موقع رانندگی می پره بغل راننده. این عکس را هم من از دختر عموم و اردی در حال رانندگی گرفتم. اینروزا شدیدا هوس کرده ام که یک سگ را به فرزندی قبول کنم. فعلا در مرحله شستشوی مغزی خانواده به سر می برم!

گفتگوی من و پدرم

دختر: می خوام یک سگ بیارم خونه.
پدر (با خونسردی) : لازم نیست زحمت بکشی! در حال حاضر یدونه داریم،احتیاج به دیگری نیست! (لازم به توضیح نیست که منظورشون از اون یدونه، منم!)

[Saturday, July 01, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]