اینجا، تبریز
همیشه آدما در اول گفتگو ها وقتی که نمی دونند که چجوری شروع به صحبت کنند، توصیف آب و هوا به دادشون می رسد. منم همین الگو را در پیش می گیرم! ;) روزهای اول اینجا هوا خیلی خنک بود، بخصوص شب ها وقتی پنجره ها را باز می گذاشتیم زیر پتو گلوله می شدم و حسابی یخ می زدم. البته چند روزی است که هوا بخصوص ظهر ها گرم شده. با این اوصاف هیچ وقت مثل تهران گرمایش جهنمی نیست.

اکثرا خانه مادر بزرگم هستم. مادر بزرگ هشتاد و هفت ساله ام جزو شاهکارترین آدم های پیری است که تا حالا دیده ام. در این سال های اخیر عین بچه ها شده. هرچه پیرتر می شه رودر بایستی را بیشتر کنار می گذارد و بعضی از جنبه های اخلاقی اش مثل خودخواهی بارزتر می شه. در خانواده مادرم زن سالاری حاکم است که در راس مادربزرگم قرار دارد. از وقتی که یادم میاد قدرتمند بوده چون زنی بوده که به خاطر شغلش از نظر اجتماعی وجهه بالایی داشته است. هیچ مردی را قبول ندارد الا پدرش. عاشق پدرش است و عکس بزرگی از او را همیشه به دیوار اتاق خوابش می زند.

پاهایش درد می کند و تا حدودی از قسمت زانو تغییر شکل داده و خمیده شده است و به سختی راه می رود. با این حال تسلیم نمی شود. خیلی با غیرت است و با استفاده از دو تا عصا کارهای خودش را راه می اندازد. من همیشه فکر می کردم که بیشتر ناراحتی و شکایت او از پادرد هایش است. ولی حالا متوجه شده ام که او از پیری ناراحت است و تمام دردش این است که چرا پیر شده است؟! و این را ظلم بزرگی در حق خودش می دوند.

چند سالی است که از خانه قدیمی اش به یک آپارتمان منتقل شده است. چون خانه قبلی خیلی بزرگ و قدیمی بود و قابل زندگی کردن بخصوص برای آدم مسنی مثل او نبود. به آپارتمان جدیدش می گه قوطی کبریت و همش حسرت روزهای قدیم را می خورد.

از مرگ خیلی می ترسد. به وجود خدا هیچ اعتقادی ندارد که حاصل تربیت استالینی دوران کودکی و نوجوانی اش است. بعضی وقت ها با دیدن او که حوصله اش سر می رود به این فکر می کنم که شاید بد نباشد که افراد خیلی مسن اعتقادات مذهبی داشته باشند.چون تا حدودی سرشان را گرم می کند و اگر در اون فضای فاز باشند بهشون آرامش می دهد.

از لحاظ ظاهری نسبت به سنش خیلی شیک پوش و زیباست. وسواس عجیبی نسبت به پوشش اش دارد و تقریبا هیچ چیزی را نمی پسندد! هوش و حواسش کاملا سر جاشه. نسبت به مستخدمه ها شکاک است و تمام مدت در حال چک کرن اموالش است.

با مستخدم هایی که برای کمک در کارهای خانه اش هرروز می آیند خیلی بد رفتار می کند. بیچاره ها با اینکه حقوق خوبی هم می گیرند چند ماه بیشتر دوام نمی آورند و شارژشون تموم می شه! اسم مستخدمه جدیدش رقیه خانم است. او را با اسم مستخدم قبلی صدا می زند و همیشه با قبلی ها مقایسه می کند.از قبلی ها جلوی او تعریف می کند و تن او را می لرزوند که می خواد یکی دیگه را بیاره.این کارش منو یاد پسرایی می اندازه که دائم در حال مقایسه دوست دختر قبلی و فعلی اند و از این کار در مقابل فعلی یه هم هیچ ابایی ندارند!

اگر بخوام در مورد مادربزرگم و کارهایش بنویسم فکر کنم یک کتاب می شه! فعلا همینقدر بسه! آهان! یادم رفت بگم دارم خواندن و نوشتن یک شعره روسی را ازش یاد می گیرم.D:
احساس دوگانه ای نسبت به او دارم. بعضی از کارها و اخلاقش منو خیلی ناراحت می کند و از طرفی همیشه به عنوان یک زن احترام زیادی برایش قائلم و دوستش دارم.

+

عرض شود خدمتتون که پدرم در اومد تا این پست را نوشتم. بنده الان در یک کافی نت هستم. یک مرتیکه عوضی هم جلوم نشسته و از موقعی که اومده زل زده به من. اونقدر پشت مونیتور قایم شدم که کمر درد گرفتم!

[Monday, July 17, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]