بعضی وقت ها هم دوست دارد برود یک جای خیلی دور. خیلی خیلی خیلی دور که کسی نشناسدش.بتواند هر قصه ای که می خواهد از خودش بسازد، برود بنشیند یک گوشه ای و یک چایی بخوردو بعدش را هم نداند و مهم نباشد که قرار است کجا برود، چه کسی بیاید، کسی نیاید که بخواهد برود. شهری باشد که مردمش ندانند دلتنگ یعنی چه. ندانند مطلق یعنی چه. ندانند دوری یعنی چه. خواب دیدن یعنی چه. یک جایی باشد که مردم توی مغزشان کاه داشته باشند جای مغز. جای قلبشان هم هیچی. یک جایی که مردم یک سیاره دورترک بهش بگویند بهشت. برود توی یک گله جا یک سایه برای خودش پیدا کند دراز بکشد به ابر و آسمان نگاه کند خیس شود،گلی شود، لگد بخورد و هی فرو برود در اعماق زمین.
From shaghayegh in Google Reader
[Sunday, July 03, 2011]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot