محیط مثلا علمی
تمام بدبختی من از اونجایی شروع شد که هر مقطعی که بالا رفتم گرایش عوض کردم و به درد شتر مرغ دچار شدم. گرایش لیسانس و فوق ام با همدیگر فرق می کنند و از اون بدتر پروژه ای که روش کار می کنم از اون دو تا گرایش قبلی متفاوت است. یعنی درس های تخصصی که در دوره فوق لیسانس پاس کردم هیچ ربطی به زمینه ای که پروژه ام تعریف شده است ندارد و من مجبور شدم این گپ را خودم پر کنم. الان که یادم می افتد چه چیزای ابتدایی را وقتی پروژه ام را شروع کردم بلد نبودم خیلی خجالت می کشم. ضمنا بخاطر همین درد شتر مرغی مجبور شدم دو تا استاد راهنما داشته باشم که یکیشون شتر است و اون یکی مرغ که هرکدومشون مربوط به دو دانشگاه متفاوتن!
به شتره می گم ریه ( چون ریه حیاتی تر از نفس است!).همونی است که تمام کارهای پروژه ام را تحت نظرش انجام دادم. بسیار کاردرست و منظم و آرامش زا و بی عقده است. خودش یک الگوی واقعیه. از اون استادایی است که رفتارش باعث می شه دانشجوهاش از تمام دانشجوهای دیگر بیشتر کار کنند و راضی باشند.
اون یکی مرغه که فقط به این علت استادم است که دانشگاه و گرایش ام باهاش یکی است و کوچکترین قدمی را برای من برنداشته تازه یادش افتاده که استاد راهنمام است. همیشه خدا head اش با back اش بازی می کند. بسیار بدقول و بی نظم است. در زمینه خودش یک زمانی حرف اول را می زده اما مدتهاست که کار تحقیقاتی نمی کند و حسابی عقب افتاده. کار تحقیقاتی باید پیوسته باشد و کوچکترین وقفه باعث شوت شدن از موضوع می شه. یک ماه مونده به دفاع ام تهدید می کند که نمی گذارد دفاع کنم مگر اینکه یک فاز دیگر به پروژه ام اضافه بشه. این کاری که ازم می خواد امکان پذیر نیست و اینو نمی تونم حالیش کنم! عین این است که از یک نفر بخوان بین نوشته های اسکار وایلد و آهنگ های جلال همتی ارتباط برقرار کند! ته تمام این اصرارش هم کل کل انداختن با اون یکی استاده(ریه) است. اصرار دارد که بگه کاری که من اونور کرده ام خیلی بی ارزش است و می خواد با این کارش خودشو نشون بده.

دیروز بعد از 2 ساعت بحث باهاش ستاره ها و گنجشک ها دور سرم می چرخیدند. دنبال یک دیفال می گشتم تا سرم را بکوفم بهش! از اون آدمایی است که وقتی باهاش بحث می کنم احساس می کنم اصل بقاء انرژی نقض می شه! همیشه فکر می کنم تمام این انرژی را که صرف تفهیم او می کنم کجا می رود؟ احتمالا تبدیل به همون گنجشک ها و ستاره ها می شه!

+

بعد از گذشت یک سال هنوز چندر غاز پول دو ترم کلاس حل تمرینی را که داشتم نداده بودند و اصلا حوصله اش را نداشتم که دنبال اش برم. با خودم گفتم همیشه همینجوری می شه حقت را می خورند و تو هم یک گوشه می شینی و تماشا می کنی. امیدوارم گذرتون به قسمت امور مالی و حسابداری دانشگاتون نیفتد. هردفعه کار اداری ای برام پیش می آید به عمق فاجعه بیشتر پی می برم. ساعت 2 بود هنوز زمان ناهار و نماز کارمندا تموم نشده بود. بعد از مدتی مسوول مربوطه در حالی که دمپایی هاشو لخ لخ رو زمین می کشید و از نک انگشتای دستش آب می چکد (یعنی وضو گرفته!) اومد. با دیدن ترکیب قیافه کریه و ته ریشش حالم بهم می خورد.
دقیقا عین اون قسمتی از شهر قصه شده بود که فیله می خواست شناسنامه بگیرد. اینجور کارا تمبر می خواد، مهر می خواد، امضاء می خواد،...تمبر پیش زیر حساب است، مهرمون هم خراب است. امضاء پیش رییس است. رییس پیش مداد است. مداد پیش دوات است. دوات توی اتاق است. اتاق درش کلید است...
یک نوع رخوت و تنبلی تو همه کارمندا دیده می شه.انگار منت می گذارند یک تکونی به باسن مبارک می دن و کار ارباب رجوع را راه می اندازند. چایی دوم را هم نخورده، خودمونی می شن. یکیشون ایراد می گیره چرا اعداد را لاتین نوشتم. اون یکی می گه رشته ات هنره؟ با حالت مسخره ای می گه آخه امضاء ات شبیه نقاشاست. یکی دیگه یاد کلیدر می افته و لبخند ملیح می زنه! بعد از اینکه تمام اتاقای راهرو را گشتم و n تا امضاء از n آدم مختلف گرفتم بالاخره کارم تموم شد .بقول خودشون خیلی خوش شانس بودم تا کارم به این زودی تمام شده! پشیمون شده بودم که وقت و اعصابم را بخاطر این مبلغ ناچیز از بین بردم. آخر سر که به بانک رفتم و پولم را از کارمند بانک گرفته و توی کیفم گذاشتم خیلی احساس خفت و خواری کردم. کارمنده گفت خانم نمی شماریش؟ همونجا می خواستم پولا رو بریزم و برم. اما بازم متانتم را حفظ کردم. لبخند زدم، زیپ کیفم را بستم و با قدمای بلند اومدم بیرون.

+

طولانی شد، ببخشید. اگه اینجام نمی نوشتم می ترکیدم!

[Thursday, January 19, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]