دیگر دوستشان نداشتم...
«
فریدا کالو» با کت و شلوار خاکستری، نشسته روی صندلی چوبی زرد رنگ ... و قیچی به دست، در فضایی پر از طرههای ریخته؛ اتاقی مفروش به رشتههای سیاهرنگ موهاش، زل زده به همین چند سال ِِ پیش ِ او؛ وقتی که آرایشگر پرسید: «چقدر کوتاه کنم؟» و او رک زده و بیاحساس، توی آینه نگاه کرد و پاسخ داد: «بچین!» و فکر میکرد موهاش را که کوتاه کند – چه معصومانهی غمناکی- میتواند چیزی را به آهستگی از میان گلوش بردارد؛ یک چیز ِ دشوار که حرفزدنش را دردناک میکرد و چانهاش را میلرزاند مدام ... و سنگینی ِ یک احساس ِ آتشزنندهی تحقیر کنندهی بیوقفه را که بازتاب ِ خود ِ حس خیانت بود از قفسهی سینهاش بردارد آخر ... فکر میکرد موها را که کوتاه کند، دنبالهاش فراموشیست... و نمیفهمید و گیج بود و از خودش سوال میکرد؛ در ذهن ِ زنانهی ما چه میگذرد، آن زمان که رو به زن آرایشگر که میپرسد: «چقدر کوتاه؟» پاسخ میدهیم: «بچین، مدل پسرانه؛ میخواهم فراموش کنم...» ؟ (
+)
[Saturday, September 08, 2007]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot