یاسین
بعضی وقتا انواع و اقسام اتفاقات، دیالوگ ها و نشانه ها را با دقت جمع آوری می کنی. حتی بعضی هاشون را از تو صندوقچه ذهنت در میاری و با جدیدا تلفیق می کنی. کنار هم با نظم می چینی و بینشون دنبال ارتباط منطقی می گردی. شوخی شوخی یک سناریو نوشته می شود که مو لای درزش نمی ره. برای هرکسی هم که تعریف می کنی تایید می کنه. بعدها ممکنه بدجوری تو ذوقت بخوره. یهو بخودت می آی و می بینی که واقعیت چیز دیگه ای بوده و تمام این ارتباطات ساخته ذهن خلاق تواند. قسمت دردناک مساله اینه که ممکنه هیچ وقت متوجه اشتباهت نشی و تا آخر عمرت با سناریو ای که ساختی زندگی کنی و همین سناریو پایه خیلی از تفکرات بعدی ات هم بشه.
یاد فیلم beautiful mind می افتم. اون جایی که جان نش بین نوشته های روزنامه بعضی از حروف را پررنگ تر می دید و با کنار هم گذاشتن آنها جمله های مفهوم دار می ساخت و به خیال خودش کد و رمز را پیدا می کرد!
اگر بخوای راحت زندگی کنی و کمتر آسیب ببینی باید بدونی که منطقی فکر کردن، پیدا کردن ارتباطات و نظم بین پدیده ها فقط و فقط تو کارهای علمی بدرد می خورد! همون موقع که گراف ها و data هات را روی میز پخش می کنی، در ذهنت پس و پیش می کنی یا در کامپیوترت مدتها باهاشون کلنجار می ری تا اینکه بتونی ارتباط یا نظمی را از توشون استخراج کنی.زندگی روزمره و روابط انسانی خیلی گهی تر از این حرفهاست که بخوای توش دنبال منطق و ارتباطات بگردی. هر کاری که از کسی سر می زنه یا هر حرفی که از دهنش بیرون میاد نباید علتی داشته باشد. خیلی ساده ممکن است بعضی از رویداد ها کاملا تصادفی در کنار همدیگر قرار گرفته باشند. نباید به مغزت فشار بیاری و برای درکشون تلاش کنی. اگر زیاد توشون خودت را غرق کنی یک موقع به خودت میای و می بینی که تمام زندگی ات به گ... رفته.