مجبوری...
برای رفع استرس و افسردگی می شه کارای مختلفی انجام داد که تقریبا به یک میزان نوسانات انرژی درونی را آروم می کنن. پیاده روی با گام های بلند وتند تو جاده سلامتی، شیرجه زدن تو آب، تایپ با اون ماشین تحریر عتیقه هه بطوری که تق تق صداش در بیاد و انگشتات درد بگیره، آواز خوندن با صدای بلند، تاب بازی کردن برای ساعت ها، راه رفتن تو خونه با یک لیوان شیر یا بطری آب، گاز گرفتن، زدن تو سر توپ با تمام قدرت در ورزش اسکوواچ ، داد زدن، delete کردن اسم آدما از توی لیست یاهو مسنجر یا حافظه موبایل، گوش کردن به موسیقی با صدای بلند، نوشتن، درک شدن و نوازش شدن، عروسک بازی کردن، باغبونی کردن، گریه کردن، بدور ریختن و فراموش کردن، دویدن. حرف زدن،درک شدن،حرف زدن و بازم حرف زدن با کسی که دوستت دارد نه با اونی که فکر می کنه دکتر روانپزشکته یا معلمت.
+
متولد 1924 بود یعنی حدودا 82 سالش بود. عکسای جوونیش را مادر بزرگم دارد که قبل از اومدنشون به ایرن انداخته بودن. خیلی زیبا و دوست داشتنی . تا همین اواخر نسبت به سنش خیلی مرتب و شیک لباس می پوشید و هنوز هم می شد گفت که پیرزنی زیباست. اهل زندگی و با نشاط بود. توی بعضی از مهمونی ها می دیدمش. یادمه یکبار وقتی بچه بودم آهنگ ساری گلین را با گارمان زد و گریه همه را درآورد. وقتی گفتن که مرده دلم هری ریخت پایین. تازگی ها از مرگ اطرافیانم خیلی می ترسم. تحمل دوریشون را ندارم. صحنه حمله کردن کرم ها به جسد، تبدیل شدنشون به خاک و از بین رفتن. مجبوری که قبول کنی، مجبوری...
[Thursday, February 16, 2006]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot