امشب می توانم غمگنانه ترین شعرهايم را بسرایم*
دیشب خواب یکی از آدمای فرعی زندگی ام را دیدم. خواب عجیبی بود. پیشم بود. خیلی نزدیک و من آرام بودم.خیلی آرام.صبح که از خواب پا شده بودم و تو تختم وول می خوردم به این فکر می کردم که چرا او یکی از آدم های اصلی زندگی ام نشد؟چرا ردش کردم؟ جواب های زیادی به ذهنم رسید. منطقی و غیر منطقی. چه می دونم... همینجوریه دیگه. همیشه بعضی ها براحتی اون آدم اصلیه می شن و بعضی ها برای همیشه بصورت یک سایه باقی می مانند. هر چی بیشتر می گذرد به این نتیجه می رسم که بعضی ها باید در همون حد سایه باقی بمونند. نه بیشتر، نه کمتر.**
+
غروب که رسیدم خونه، دلم یک جوری بود. یک عالمه موسیقی خوب می خواستم. این Mezzo هم انگار سر ناسازگاری با من دارد. خیلی ادا و اطوار در میاره. روشنش کردم اپرای La flute enchante را نشون میداد. منتها تازگیا صداش هی قطع و وصل می شه و آدمو عقده ای می کند.سراغ شوپن اومدم. به قول
عاصی اصولا اسم شوپن که میاد آدم حالی به حالی می شود. دلش می خواد به ماه خیره بشه و به لحظات عاشقانه فکر کند و اگر لحظات عاشقانه نداشته باشد یا لحظات عاشقانه از دست رفته اش مثل لیمو شیرین با هوای اتفاقات ناخوش تلخ شده باشند، دلش می خواد به هیچ چیز فکر نکند.اگر دقت کرده باشین انگار با نک انگشتاش نوازش می کند که من بهش می گم نوازش شوپنی. آرام و رومانتیک. همونطور که نوازشم می کرد و سعی می کردم به رگه های تلخ لیمو شیرین فکر نکنم سراغ وبلاگ یکی از دوستام رفتم. یک قطعه تار تو وبلاگش گذاشته که چنگ به دل آدم می کشد.خلاصه تیر خلاص را زد و یک دل سیر گریه کردم. از وقتی بارون درخت نشین اعظم (برادرم) رفته، تازه از سازهای سنتی دارد خوشم میاد. فکر کنم چون حالا تحمیلی نیست و خودم انتخابشون می کنم. شما هم اگه جای من بودید و یک نفر روزی هشت ساعت در اتاق روبروییتون پشت سر هم تمرین می کرد (اکثرا شب های امتحان من)، حالتون از هزچی تار و سه تار بهم می خورد. (خوبه ویولون نمی زد!) البته منم تلافی می کردم و صدای پاواروتی را بلند می کردم تا مثل پادزهر عمل کنه! الان که نیست دلم برای ساز زدناش تنگ می شه. اون موقع فقط یک آهنگ افغانی که با تنبور می زد را دوست داشتم.حرکت دو تا انگشتاش وقتی که به سیم ها می خورد، خیلی خاص بود. دوست داشتم وقتی اون آهنگه را می زنه به دستاش نگاه کنم. کلا لذت شنیدن موسیقی برای من با دیدن ساز و دستای نوازنده دو چندانه. فکر کنم فهمیده بود که من اون آهنگه رو دوست دارم و از روی بدجنسی کم می زدش!
آقا! از
اینجا غافل نشین. (البته من با سختی می تونم گوش بدم، چون این کامپیوتره نازنازیه من به هزار و یک مرض مبتلاست و سرعت اینترنتم هم از order سرعت لاک پشته)***
+
فردا تولد دکتره است.یک بهمنی واقعی. درسته هر چی آدم حسابیه تو دی بدنیا اومده. ****;) ولی فکر کنم بقیشون هم در ماه بهمن بدنیا اومدن! هنوز براش کادو نخریده ام. دچار وسواس شده ام، هیچ چیزی بنظرم مناسب نیست که براش بخرم. یک مزیتی تولدش دارد. اونم اینه که یک روز بعد از ولنتاین است. اگر آدم اصلی ای وجود نداشته باشد تا براش کادو بخرم، حس کادو خریدنم با کادو خریدن برای دکتره ارضاء می شه. امروز هم بخاطر یک خبر خیلی خوبی که بهم داده بر قیمت کادویی که می خوام براش بخرم افزودم. :D
+
درسته امشب می توانم غمگینانه ترین شعر هایم را بسرایم ولی در ته ته دلم بخاطر همین خبر خوشه هورمون هایی که مزه های اسمارتیزی ترشح می کنند، فعال شده اند. خیلی وقت بود که از ته دلم یک چیزی را انقدر زیاد نخواسته بودم. یعنی آرزویی نداشتم ولی حالا یک آرزو دارم. بنظرم دور میاد ولی می خوامش.فکر کنم اونقدر زیاده که حاضرم تعطیلات عیدم را حرومش کنم. فعلا در همین حد!
+
تازشم چند روزیه من بلدم که اسم اشخاص را به روسی بنویسم. آلفابت روسی را جلوم می گذارم و با کمک اون اسم هر کسی را که دوست دارم می نویسم. هنوز کامل حفظشون نکردم و بدون کمک اون کاغذه کلی گیج بازی در میارم. کاملا حال و هوای بچه کلاس اولی ها را دارم که با زور زدن یک کلمه می نویسن و بعدش کلی ذوق می کنن و فکر می کنن شاخ فیل را شکوندن :))
* اول یکی از شعرهای پابلو نرودا
**احتمالا اگر آدم اصلی یه شده بود در نقش عزرائیل تو خوابم ظاهر می شد!
***کارت اینترنت خوب سراغ دارین؟
****اینو من نمی گما. یکی از دوستام می گه که تو دی بدنیا اومده!