brain damage
نزدیکای ساعت 4 صبح بود. چند روزی بود که شدیدا درس می خوندم.فلاکس چایی کنار دستم بود و پشت سر هم چایی می خوردم. چایی واقعا انرژی می ده. به قول یکی از دوستام اگه چایی را توی دیوار هم بریزی ، راه می افته. جدیدا از ساعت 12 به بعد مغزم تازه راه می افته. داشتم ازش کار می کشیدم و یک شبه سعی می کردم 8 تا مساله خفنی را که در طول ترم باید تحویل می دادیم، حل می کردم. سر مساله 5 بودم صدای چکش مانندی را شنیدم. اولش ترسیدم. فکر کردم که زلزله اومده . بعد متوجه شدم که این صدا از تو سرم میاد و تو گوشام می پیچه.یک چیزی تو سرم تقلا می کرد و یکهو درد وحشتناکی توی سرم پیچید. سرم را بین دو تا دستام گرفته بودم و می خواستم که ثابت نگهش دارم. احساس کردم که از راه چشمام می خواد بزنه بیرون. دلم می خواست مثل فیلم ماتریکس از اون دستگاه ها داشتم که از ناف نئو اون جونوررو کشیدن بیرون. و منم جونوری را که تو سرم غوغایی به پا کرده بود را بیرون می انداختم. از تمام بدنم فقط سرم را حس می کردم. انگار عضو دیگری وجود ندارد. روی زمین غلت می زدم . سرم را ول کردم و سعی می کردم فرش را بالا بزنم و سرم را زیرش نگه دارم که اگه ترکید، پخش و پلا نشه. چشمم به میخ طویله ای که عتیقه است و از دیوار اتاقم آویزون کردم و یادگاری پدر بزرگم هست افتاد. برداشتم و سراسیمه به کارگاه خانگی رفتم ، چکشی را برداشتم. میخ را وسط سرم گذاشتم و با چکش با تمام قدرت به سرم کوبیدم. دردش در مقابل درد سرم اصلا قابل توجه نبود. سرم مثل یک نارگیلی که با مهارت نصف شده باشد نصف شد. اصلا خونریزی نداشتم. شاید میخ طویله ام خاصیت لیزری از خودش نشان داده بود. توی این دنیا امکان اتفاق افتادن هر پدیده ای هستش. یک هو احساس کردم که گلوله پر انرژی با سرعت فراوان از سرم خارج شد. اونقدر پر سرعت بود که اون را به صورت یک ابر می دیدم و نمی تونستم مکان دقیقش را تشخیص بدم. خودش را به در و دیوار می کوبید. با شدت وحشتناکی که انگار قصد نابودی خودش را دارد. عین کبوتری که توی یک اتاق زندانی اش کردن خودش را به در و دیوار می کوبید. یک مدتی طول کشید و من شاهد این صحته دلخراش بودم. اگه طوریش بشه چی کار کنم؟ بعد از ته دلم زدم زیر خنده تا اشک از گوشه چشمام می ریخت. با خودم گفتم دیگه از این بدتر چجوری می خواد بشه. احساسات متناقضی درونم طغیان کرده بودند. دلم یک جورایی ازش پر بود و در عین حال از این حرکتش ناراحت می شدم.بعد از یک مدت افتادد کف اتاق. صحنه ترحم انگیزی بود. داشت بالا میاورد. یک چیزای سیاهی بودند. دیدم یک چیزی هی کش میاد و ادامه دارد و تو گلوش گیر کرده، با دستم کشیدمش بیرون. همین جوری ادامه داشت. یک جایی تو گلوش گیر کرد. بدبخت به سرفه افتاده بود و داشت خفه می شد. کاش اصلا نمی خواستم بهش کمک کنم. دیدم تابع لانژوین وسط لاپلاس گیر کرده و به هم فحش می دن. تف بر مذهب هر دوتاتون! قیچی ابروم را از تو کیف لوازم آرایشم برداشتم و سری لاپلاس و به همراهش لانژوین را بریدم و از پنجره به بیرون پرت کردم. بازم بالا آورد. این دفعه به صورت دوده بودند که وقتی روی سنگ کف اتاق می ریخت می تونستی کلماتی را از توشون بخونی. یک جورایی به صورت رمز و پازل بودند. می خواستم سعی کنم و باهاش حرف بزنم و کمکش کنم ولی اصلا حوصله اش را نداشتم. احساس سبکی لذت بخشی می کردم و می خواستم تا ابد توی این حس بمونم و بیرون نیام. به شکاف سرم هم فکر نمی کردم. آخه ناسلامتی مغزی نداشتم! مثل مترسگه تو اون کارتونه. داشتم پرواز می کردم. از زمین داشتم فاصله می گرفتم. یکی از دمپایی هام از پام در اومد. سرمو به طرف زمین رها کرده بودم و به لاک های قرمز پام نگاه می کردم. هر حرکتی را که تو یوگا یاد گرفته بودم را به راحتی انجام می دادم. تو حال خودم بودم که صدای خنده کریهی را شنیدم. به گوشه اتاق نگاه کردم. انگار دوباره جون گرفته بود. با صدای بلند داد زد که تو بدون من هیچ چیزی نیستی! تو هیچ چیزی نیستی! تو هیچ وقت هیچ چیزی نبودی! تو هیچ وقت هیچ چیزی نمی شی! تو یک احمقی! تو احمقی!
یکهو از هوا به زمین سقوط کردم. جلوش افتادم. از قضای روزگار یا ناخودآگاه جلوش زانو زدم. سرم را باز کردم و دوباره راه دادم که بیاد و حکمفرمایی همراه با تحقیرش را از نو شروع کند.



[Tuesday, January 25, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]