وقتی از راه می رسم. سعی می کنم مثل پیرزن ها به طرف ماشینش نرم و وقتی توی ماشین می شینم، سعی می کنم لبخند بزنم، سعی می کنم ، نشون ندم که نصفه راه را گریه کرده ام . سعی می کنم ، بغضی که گلوم را گرفته قورت بدم. دلیل این همه خودداری اینه که دلیلی برای این کارام ندارم! رفتارم از هیچ منطقی پیروی نمی کند. نمی دونم چرا بعضی وقتا اینجوری می شم.

خ س ت ه ا م !

حال و حوصله ندارم. سرم به اندازه یک ستاره نوترونی وزن دارد. دلم هیچ چیزی نمی خواد!

وقتی قیافه مهربون و خسته اش را می بینم ، وقتی لبخند گرم و محبت بارش را می بینم، دلم می خواد از پاهاش آویزون بشم و زار بزنم. وقتی که حرف می زنم و خودم هم دقیقا نمی فهمم که چی می گم و یا می فهمم ولی منظورم را به درستی بیان نمی کنم، دیوونه تر می شم!
وقتی حرفهای مزخرف و بی ارزشی که هیچ لزوم و ارزشی را ندارد پیش می کشم و می بینم که قیافه خسته اش آویزون و آویزون تر می شه و صدای بمش، بم و بم تر،دلم می خواد خودم را مثل یک کاغذ چرکنویس، مچاله کنم و از پنجره ماشین بندازم بیرون. دلم می خواد از شر این کاغذ چرکنویس ای که مسئله اش قابل حل نیست خلاص شوم. ولی چی کار کنم از اون مساله هاست که بعضی وقتها کرمم اوت می کند که حلش کنم. ولی بعضی وقتها کلافه ام می کند. شاید بهتره صورت مساله را پاک می کنم . ولی مگه می شه قبل از دانستن صورت مساله پاکش کرد؟ شاید اصلا مساله ای وجود ندارد و هر از گاهی توهم وجود مساله مثل خوره جونم را می خورد!

ن م ی د و ن م!

"فقط دلم می خواد، خودمو مثل یک کاغذ چرکنویس مچاله کنم و از پنجره بندازم بیرون!"


[Monday, January 03, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]