پابرجاست...
این روزا من و "دکتره" تو دانشگاه با همدیگر خاله بازی می کنیم. سر ظهر که می شود و دلم شروع به ضعف رفتن می کند می رم اتاقش و با همدیگر ناهار می خوریم. بعد از ناهار دوباره چند ساعتی اون مشقاشو می نویسه و منم کارام را می کنم. بعد من ماگ آبیمو بر می دارم و برای زنگ تفریح می رم پیشش. پاهامونو می اندازیم رو هم، قهوه ای می خوریم و باهم گپ می زنیم. غروب که می شه اگر هر دوتامون تا اونموقع تو دانشگاه مونده باشیم، کوله هامون را می اندازیم پشتمون با مغزهایی داغون و چشم هایی خسته راهی خونه هامون می شیم.
امروز که بر می گشتیم بهش گفتم می دونی دکتره، وقتی از جلوی هر کدوم این دانشکده ها رد می شم دلم می گیره. سال هاست که این ساختمان ها پا بر جا هستند، آدم های مختلف می آیند اینجا درس می خوانند، زندگی کردن را تجربه می کنند، عاشق می شوند،... و بعد یک روزی فارغ التحصیل شده و به دنبال زندگی شون می روند.
وقتی به اون درختی که وسط چمن ها ست نگاه می کنم پسری را مجسم می کنم که اولین سیگار زندگیش را پای اون درخت کشیده و با حرارت دارد بحث می کند و لابلاش دارد جمله های نیچه را بلغور می کند. آیا هنوز هم اون شور و هیجان را دارد ؟ آیا هنوز هم فکر می کند که می تواند با ایمان به تفکراتش دنیا را زیر و رو کند؟
به زوج های که سال ها پیش عاشق هم بودند فکر می کنم. همونایی که وقتی هر کدومشون از جلوی اون یکی رد می شد نفس توی سینه هاشون حبس می گردید و فکر می کردند اگر از هم جدا بشن دنیا به آخر می رسد یا زندگی از حرکت باز می ایستد. آیا هنوز هم از حال هم خبر دارند؟ یا هر کدومشون توی یک گوشه دنیا تبدیل به آدمایی کاملا متفاوت با اون چیزی که بوده اند شده و روز را به شب میچسبونند و شب را به روز.

با دیدن این ساختمان های آجری دلم می گیرد. پابرجایند و پا برجا خواهند بود...

[Tuesday, September 27, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]