مرده ی متحرک
امروز اعلام کردند که ساعتها از فردا یک ساعت به عقب کشیده می شود. انگار همین دیروز بود که ساعت ها یم را تغییر داده بودم. برای من که روزها و ماه ها و فصل ها به سرعت باد می گذرند. دوباره تاریکی زودرس هوا و قید ناشی از آن.
بوی پاییز می آید. بوی نارنگی و پرتقال می آید. بوی مدرسه و دفتر و کتاب و پاک کن نو می آید. بوی سیگار و هات چاکلت و موسیقی راک می آید. بوی افسردگی حاد می آید.
میگویند که امروز عید است. از صبح صوت عربی تو گوشم پیچیده. هیچ وقت سر از کار جشن ها و عزاداری هاشون درنیاوردم و فرقی بینشون ندیدم. هر دو چیزی نیستند جز بشارتی برای مرگ... بی اختیار یاد دانشگاه افتادم.
درخیابان اصلی دانشگاه؛ که از در بالایی تا در پایین که در خیابان آزادی است؛ امتداد دارد، عکس هایی بزرگ از دانشجویان شهید گذاشته اند. بمحض ورود این حس به آدم دست می دهد که وارد قبرستان شده است.
حتما سنشون خیلی کم بوده. حتما همشون باهوش و با استعداد بوده اند. حتما همشون با انگیزه و دارای شوق زندگی بوده اند. حتما همشون عزیز خانواده هاشون بوده اند و هزار امید و آرزو داشته اند. همه اینا باعث می شوند که دل آدم بگیرد. گناه اونا چی بوده که حالا باید زیر خروارها خاک پوسیده باشند و گناه من چیه که با دیدن عکسشون یک ذره روحیه باقی مانده ام را باید صبح اول وقت با ورود به دانشگاه از دست بدهم. گناه اون ورودی های جدید که با هزار امید و آرزو برای ثبت نام آمده اند چیه؟

تا کی باید با مرده ها زندگی کنیم و یواش یواش خودمون هم یکی از آنها بشویم. یک مرده متحرک ...

[Tuesday, September 20, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]