زجر چهار شب متوالی
شب بود. از پنجره اتاقم که مشرف به باغ قدیمی ای در خیابان دربند بود به استخر نگاه می کردم.استخر بزرگ بود و زیبا و به رنگ آبی. می خواستم برم توش و تنی به آب بزنم، اما دل دل می کردم. انگار مدتها بود که می خواستم چنین کاری بکنم اما به تعویق می انداختم. صبح که بیدار شدم عزمم را جزم کردم که هر جور شده، حتی اگر دیرم بشه برم توش. از بالا نگاه کردم. استخر بزرگ نبود و در کنارش استخری کوچک و عمیق ، به عبارتی حوضی بزرگ و آبی، خودنمایی می کرد. آماده شده و به پایین آمدم. روی استخر کوچک دو میز را بهم چسبانده بودند روی میز صبحانه چیده بودند .خانواده ام و تمام فامیل مشغول خوردن صبحانه بودند. عصبی شدم و بنای غرغر زدن را گذاشتم که جا قحطی بود که در اینجا جمع شده اید؟! من باید به استخر بروم. کلمات تهدید و باید هایم را می شنیدم اما خودم کوچکترین امیدی به عقب نشینی شان نداشتم. به راحتی کنار کشیدند و من را با استخر کوچکی که در ته آن سوراخی می دیدم و آب درونش با حرکت چرخشی در حال خالی شدن بود تنها گذاشتند. استخر عمیق بود و مطمئن بودم که قبل از تمام شدن آبش بالاخره به درونش خواهم رفت.از چند پله که در کنار استخر بود بالا رفتم و از بالا آماده شیرجه بدرونش شدم که با صحنه استخر خالی سفید مواجه شدم که خارو خاشاک در آن پراکنده شده بودند. میزان غم ام قابل توصیف نیست.
+
چهره اش را که سالهاست از روی تنفر و خشم از ذهنم پاک کرده ام را کاملا واضح و نزدیک می دیدم. تمام حرکات و رفتار و تن صدا و بویش بیکباره انگار از زیر هزاران هزار خاکستر ذهنم بیرون آمده بودند.با او می رقصیدم و خوشبخت بودم. تنفرم جایش را به پشیمانی و حس گناه و غم ناشی از کشتن او توسط ذهنم و بیرون انداختنش به کل از تمام زندگی ام و برای همیشه داده بود. تصویرش انگار با تصویر دیگری روی هم می آمدند ، دور می گشتند و نزدیک می شدند. دلم بیکباره بعد از سال ها از دلتنگی بدرد آمد.
+
در پمپ بنزین، ما که در ماشین داییم هستیم با ماشین بزرگ سیاهی که راننده اش مایکل جکسون و همراهانش سه مرد به ظاهر خطرناکند در دو ردیف موازی هستیم. همه شان سیاه پوشیده اند و قصد جان ما را دارند. فریاد می زنم که باهاشون دعوا نکنید ما را خواهند کشت. چرا متوجه نیستید!
+
اتاقم پر از سوسک های بزرگ و سیاهند که بشدت انزجار و چندشم را بر می انگیزند. وقتی می خواهم از بینشان ببرم از دستم فرار می کنند و قایم می شوند. می خواستم بخوابم و می ترسیدم. بی تفاوت شدم و خوابیدم. سوسکی را دیدم که از روی پایم رد شد. عکس العملی نداشتم جز ترسی که به آن تن داده بودم.

[Friday, September 02, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]