در طبقه چهارم خوابگاه در یکی از اتاق ها به مناسبت عروس شدن یکی از دخترا جشن گرفته اند. همه بچه های طبقه را دعوت کرده اند. در اتاق دو تا تخت دو طبقه هستش. همه روی تخت ها ولو شده اند و عده ای هم روی زمین نشسته اند. صدای نوار را بلند کرده اند و دست می زنند. با آهنگ می خوانند و بعضی ها هم اون وسط می رقصند. تحمل اون اتاق با اون آلودگی صوتی و تصویری و بوی گند عرق غیر قابل تحمله. اگر فیلم زندان زنان را دیده باشید تصور این صحنه خیلی براتون راحت تر می شود. منم یک گوشه توی تخت پایینی پهلوی هم اتاقیام کز کرده ام. سعی می کنم لبخند بزنم و ناراحتی ام را نشون ندم. من برای چی توی این اتاقم؟ برای اینکه بهشون ثابت کنم که ازشون بدم نمیاد ! برای اینکه بهشون ثابت کنم که بهشون فخر نمی فروشم و خودمو نمی گیرم! برای اینکه سعی کنم با محیطم هم رنگ بشم. ولی به چه قیمتی؟ به قیمت این همه عذاب؟ فرهنگ مون و محیطی که بزرگ شده ایم متفاوته، چرا من همیشه باید ملاحظه دیگران را بکنم. پس چرا هیچ کدوم اینها و هم اتاقیام هیچ گونه ملاحظه ایی را در مورد من نمی کنند. همیشه من هستم که سکوت می کنم و سعی می کنم که خودم را با شرایط و افراد مختلف وفق بدهم.
یک وقت آدم به خودش میاد و می بیند که تمام عمرش را در حال وفق دادن خودش گذرانده و همیشه سعی کرده که وفق دهنده باشد. از محیط خانواده بگیر تا محل کار و درس.می بیند که تمام اطرافیانش تنبل شده اند. همه را بد عادت کرده. همه از او انتظار دارند که کوتاه بیاد و هیچ کس حاضر نیست که برای یک بار هم که شده ملاحظه بکند و این وفق دادن و این ملاحظه کردن بعد از مدتی به صورت یک وظیفه و یک کار معمول در می آید. این وقته که فشار زیاد می شه و تحمل تمام اینها که مقصرش هم خودشه خیلی سخت.
[Wednesday, April 27, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot