پشیمانی
مثل همیشه لباس کار چهارخونه اش را پوشیده و روی کار آخرش کار می کند. ولو شدم روی کاناپه. بالش را زیر سرم مرتب کردم و ازش خواستم که صحبت کند. سیگار گوشه لبش را بر می دارد، نزدیکم می شه و بهم تعارف می کند. بهم می گه که شراب خوب هم دارد." نه نمی خوام ،مثل وقتی شدم که کاپیتان هادوک قرص های تورنسل را خورده بود و حالش از هرچی مشروب بود بهم می خورد. مدتی است که لب به سیگار و مشروب نزدم." خطوط چهره اش مثل موقع هایی که حرفی را باور نمی کند تو هم می رود و برق چشماش با لبخندش بهم می گه که خر خودتی! بر می گردد و فرز به سمت ضبطش می رود و با طنز خاصی می پرسه : "سلیقه موسیقی ات که عوض نشده؟ بازم موسیقی تلمبه روحته؟" سرم را تکون می دم. "دوباره حالت بده که یاد ما کردی ؟" با تغیر بهش می گم: "اگه ناراحتی می رم ! "از روی میز شکلات نصفه ای را بر می دارم و یک گاز محکم بهش می زنم. اه ... اینم که مال یک قرن پیشه! می گه:" اینجا به هرچیزی که دست می زنی باید قبلش با من هماهنگ کنی. قوانین من عوض نشدن کوچولو! ضمنا خودتم می دونی هر موقع که اینجا بیایی منو خوشحال می کنی، این قانونم هم هنوز پابرجاست. پس دیگه خودتو لوس نکن!" شکلات را با بی حوصلگی پرت می کنم. " دیگه چه خبر؟" با قلم مو انگار چیزایی به نقاشی اش اضافه می کند ولی من تفاوتی را متوجه نمی شدم. انگار که فکرم را خونده باشد خودش می گه:" مدتی است که این کارم تموم شده ولی نمی دونم چرا کنار نمی گذارمش." انگار ناگهان تصمیم اش را گرفته باشد بوم نقاشی را از روی سه پایه اش بر می دارد و به کتابخونه تکیه می دهد. دستش به یکی از قفسه ها می خورد و خاک بلند می شه. یک بوم جدید را روی سه پایه اش می گذارد. شیفته حرکتش می شم. بهش می گم کاش می شد در زندگی هم همین رفتار را داشت. یک پریود مربوط به گذشته را برداشت و کنار گذاشت و بجاش یک بوم سفید سفید را گذاشت. به همین راحتی! تو فکر می رود و بهم خیره نگاه می کند انگار می خواد تاثیر حرفی را که می خواد بگه جلو جلو تثبیت کند.

با صدای بمش آروم می گه: بعضی وقتا نقاش ها یک طرح اولیه ای را می کشند ولی وسطاش پشیمون می شوند و روی کل بوم یک رنگ زمینه را می کشند و دوباره روش شروع به کشیدن طرحی دیگر می کنند. به این سبک "پشیمانی" می گویند. با اینکه طرح جدیدی روی طرح قبلی کشیده شده ولی از زیر طرح جدید ، طرح قبلی خودش را نمایان می کند . بعضی اوقات به طور مبهم و بعضی اوقات کاملا واضح. زندگی هم همینجوره. بطور کامل و به این سادگی نمی تونی گذشته ای را که پشت سر گذاشتی کنار بگذاری!
وقتی می رفتم تعداد ته سیگار ها را شمردم، 8 تا سیگار کشیده بود.

[Friday, April 15, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]