ماجراهای من و تن تن

بعد از اینکه برادرم با ما زندگی نمی کند، نظم و سیستم چیدمان مامانم بر اتاق بهم ریخته و هنری اش غلبه کرده و انگار نه انگار که این اتاق یک زمانی اتاق او بوده. کتابخانه ها بعد از رفتنش در اتاق او متمرکز شدند. میز اتو هم همینطور. تختش هست و یک کمد که در یک گوشه اش پر است از چوب و ساز های نیمه کاره اش و بقیه قسمتهاش پر است از یک سری خرت و پرت و چیزهایی که با خودش نبرده است. کمد را باز کردم، دنبال جوهر خودنویس می گشتم. جلوش نشستم و یاد بچگی هام افتادم که فضولی کردن در وسایل مربوط به برادرم جزو یکی از لذت های دوران کودکی ام محسوب می شد. کلکسیون پاک کن، کلکسیون کبریت، عکس هایی که از توی آدامس ها جمع کرده بود،مدادرنگی و آبرنگ هاش، بنظر من یک گنجینه تمام عیار بود. اون موقع با ترس و لرز کمدش را اگر یادش می رفت قفل کند، باز می کردم و دونه دونه هرچی داشت بر می داشتم و شاید برای چندمین بار بازرسی می کردم و بعد با احتیاط سر جاشون می گذاشتم تا اینکه بویی نبرد. جزو همین چیزا سری کتاب های ژول ورن و والت دیسنی و از همشون مهمتر تن تن بود که همشون را مرتب کنار هم ردیف می کرد و یادمه کلی با پسر های فامیل سر اینکه کدومشون سریشون کاملتره کل کل داشتند. یادمه از موقعی که سواد خوندن نداشتم دلم برای اون کتابا غش غش می رفت ولی هیچ وقت بهم اجازه نمی داد بهشون دست بزنم! شایدهمین ممنوعیت که منجر به خواندن یواشکی شون می شد، انقدر برای من لذت بخش بوده و این کتابا بخصوص سری تن تن را برای من جاودانه کرده. کتاب ها را از توی یک کارتون بیرون آوردم، دوباره ورقشون زدم. از بین همشون عاشق هفت گوی بلورین و تن تن در معبد خورشید بودم. و از بین شخصیت ها عاشق کاپیتان هادوک و پورفسور تورنسل و اون گیج بازی های مخصوص خودش (که کاپیتان هادوک از دستش خون جیگر می خورد) بودم. لامایی که ریش کاپیتان هادوک را گاز می زد. کاستافیوره و شعر مخصوصش : "می خندم، می خندم وقتی در آینه خود را چنین زیبا می بینم." دوپنت و دوپونت که مرغ های دریایی رو کلاشون پی پی می کردند. نستور و اون پسر عرب شیطونه ( اسمش یادم رفت؟). اگر تمام صحنه هایی که جلو چشمم اومد را بخوام بنویسم، کلی صفحه می شه. بعضی از کتاباشو واقعا قدم به قدم از حفظم و هنوز دلم می خواد ورقشون بزنم. تن تن هم شخصیت جذابی بود و از اون موقع بود که از شغل خبرنگاری خوشم میومد. که البته با خواندن کتابای اوریانا فالاچی و جورج اورول در دوره راهنمایی، دیدم نسبت به خبرنگارا ارتقاء پیدا کرد. اینکه حالا چه دیدی دارم باشه بعدا می گم.:D

حالا در این کمد هیچ وقت قفل نمی شود و همه چیزایی که روزی ارزشمند بودند،خاک می خورند و فراموش شده اند…

+

یک جورایی ترس بر من مستولی شد که اگر یک زمانی، زبانم لال، گوش شیطون کر، بر حسب اتفاق گذر برادرم به وبلاگ من بیفته، پوست سرم را می کند!

[Sunday, December 04, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]