مارتین
یک ساندویچی نزدیک دانشگاهمون به اسم مارتین بود. یک آقای ارمنی (مارتین) با دو تا از پسراش اونو اداره می کردند. برعکس سگ پز، جای کوچولو و تمیزی بود و آدمایی که توش کار می کردند مودب بودند. من و دکتره که پای ثابت بودیم و اکثرا بعد از اینکه سر ظهر کلاسمون تعطیل می شد می رفتیم اونجا. تا ما دوتا رو می دید روی کاغذ می نوشت :هات داگ، نصف شود. یک مدتی هم که جنون گاوی مد شده بود همش جوجه می خوردیم. بعضی وقتا خودمونو لوس می کردیم و نوشابه مخلوط می خواستیم. (سیاه و زرد در هم)
یک بار من چند تا کتاب دستم بود که یکیشون کتاب کوری ژوزه ساراماگو بود. یکی از پسرای مارتین که درشت تر از اون یکی بود و قیافه اش کمی مهربان و تا قسمتی ابله بود، وقتی کوری را دست من دید،ازم پرسید که این کتاب را خوانده ام یا نه؟ وقتی گفتم نه در ادامه تعریف کرد که به کتابفروشی رفته و از صاحب مغازه یک رمان برای سرگرمی خواسته. صاحب مغازه هم بهش کوری را معرفی کرده و کلی از جوایزی که این کتاب به خودش متعلق کرده،تعریف کرده است. بیچاره وقتی این کتاب را که دست من دید انگار داغ دلش تازه شده بود. در حالی که سرش را تکون می داد گفت: خانم این کتابو که خواندید اگر چیزی ازش فهمیدید به من هم بگید!
امروز تو کتابخونه چشمم به کوری افتاد و تمام خاطراتی که تو اون مغازه کوچولو داشتیم برام زنده شد.

+

یک عکس مرده

شلوار جین کهنه، پلیور سرمه ای رنگ و رو رفته بافت درشت
موسیقی دهه 60 و 70
کتابخانه بزرگ پر از کتاب های ریز و درشت
بوی ادکولن قاطی شده با بوی سیگار
قطعات باخ برای گیتار
ماشین تحریر عتیقه گوشه اتاق
حرکت دستها موقع صحبت
صورت زبر و صدایی به همان زبری
نم نم بارون
گرمی در سرما
کتاب ها و کاغذهای پراکنده در کف اتاق
تقلید باله
صحبت بدون کلام
سیگار،سیگار
بازم سیگار

+

دیدن The wall برای n امین بار

[Thursday, December 15, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]