MY LIFE AS A DOG

"you have to compare all the time to get a distance on things"

فیلم "My life as a dog" به کارگردانی لاسه هالستروم (Lasse Hallstorm) که برگرفته از یک رمان سوئدی است، یکسال از زندگی پسر بچه ای به نام اینگمار که 12 سال دارد را به تصویر می کشد. فیلم را به سه قسمت فرضی می شه تقسیم کرد. (عین خط فرضی در هندسه!) در قسمت اول اینگمار به همراه مادر مسلول و برادر بزرگتر و سگ اش زندگی می کند. در این دوره بچه دست و پا چلفتی است که بقیه او را دست می اندازند. بیشترین تصویر از مادرش در این قسمت به بیننده داده می شود. مادرش به علت بیماری ای که دارد اکثرا در رختخواب است و کتاب می خواند. تقریبا حوصله بچه هار را ندارد و از شیطنت های آنها بیش از اندازه طبیعی عصبی می شود. در قسمت دوم اینگمار به خاطر مادرش که نیاز به آرامش دارد به خانه دایی و زن دایی اش فرستاده می شود و مدتی در آنجا بسر می برد. بعد بخاطر وخیم شدن حال مادرش، پیش او بر می گردد و او را در بیمارستان ملاقات می کند. (یکی از سانتی مانتال ترین لحظه های فیلم بود) در قسمت سوم مادر می میرد و او دوباره به نزد دایی و زن دایی اش بر می گردد. در این سه مرحله نشون می ده که چقدر او از لحاظ شخصیتی رشد می کند تا به بلوغ برسد. رشد شعور جنسی او در قسمت دوم و سوم بطور بارزی نشان داده می شود. در تمام این دوره ها او هر از گاهی رویایی می بیند.(به عبارتی به گذشته بر می گردد) خودش و مادرش که سالم و شاد است را در کنار دریا می بیند.

جذاب ترین قسمت فیلم مربوط به افکار درونی اینگمار است. اینگمار برای خودش فلسفه ای دارد. او دائم خودش را با اشخاص مختلف در موقعیت های بدتر از خودش مقایسه می کند تا به خودش دلداری بدهد که انقدرها هم بدبخت نیست و اینجوری رنج و محنت خودش را فراموش می کند. ذهن او پر است از آمار در مورد اتفاقات عجیبی که مساله زندگی و تقدیر را پیش می کشد. در فیلم زمانی که او فکر می کرد یا با خودش حرف می زد، زمینه سیاهی از کیهان با منظومه هایش نشان داده می شد. او به سگی به اسم لایکا که برای اولین بار توسط روس ها به فضا فرستاده شد و عاقبتش مرگ از گرسنگی بعلت تمام شدن مواد غذایی داخل سفینه بود، فکر می کرد و عمیقا متاثر می شد.به تصادف یک ترن و اتوبوس که 5 مرده و 14 زخمی تلفات داده بود فکر می کرد. به موتورسیکلت رانی که باید از روی 31 مانع می پریده و دقیقا به مانع 31 برخورد می کند و می میرد فکر می کرد...

یکی از سوال هایی که برای همه پیش می آید اینه که چرا اسم این فیلم "My life as a dog" است. راستش جوابش را خوب نمی دونم. مطلبی هم که زیاد به این موضوع بپردازد روی نت گیر نیاوردم. شاید بخاطر دوری از مادر و خانه اش احساس همزاد پنداری با سگ خودش ( که بعلت رفتن او به منزل دایی اش در شهر دیگه دور از او مانده بود) و همچنین لایکا (سگ فضانورد که به دور از زمین می میرد)می کرد. در آخر فیلم وقتی که خبر مرگ سگش را شنید خیلی افسرده و ناراحت شد و برای مدت طولانی گریه کرد. احساس گناه می کرد و با خودش تکرار می کرد که دوست داشتم که به سگم بگم من او را مثل لایکا نکشتم! از آن به بعد در مواقع ناراحتی پارس می کرد و مثل سگ ها چهار دست و پا راه می رفت. وقتی پارس می کرد یک جورایی منو یاد فیلم "گاو" مهرجویی می انداخت. قیافه هنرپیشه فیلم هم به طور عجیبی شبیه سگش بود.

از لحاظ روانشناسی کلی نکته و مسائل ریز و ظریف در مورد بلوغ جنسی کودکان در فیلم وجود داشت.

مطلبی که نظرم را جلب کرد این بود که کارگردان اولین فیلم اش را در سن ده سالگی ساخته است! این فیلم در سال 1985 ساخته شده است.

[Sunday, September 17, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]