"جك، تو اخراجي!"
نگهبان به وظيفهش عمل ميكنه. خانومه كم كم داستان صندوق دوم رو ميفهمه. ديگه كار از داد هم گذشته، كلاً بيخيال ميشه. تقريباً باورش نميشه كه تمام داد و بيدادهاش الكي الكي بوده. يهو يكي ديگه از دم در داد ميكشه: "اين چه طرز حرف زدنه؟!" يه پسر 17 18 ساله، كمي تپل، با يه دوست دختر خيلي كوچولوتر. "اين چه طرز حرف زدن با يه خانومه؟" مطمئنم كه دوست دخترش عشق ميكرد از اينكه ميديد معشوقش اينقدر مرده. نگهبان با پسره گلاويز ميشه! نميدونم نگهبان به خانم خانمها چي گفته بوده، اما پسرك معتقد بود كه نگهبان بيتربيته! "تو به چه حقي به من ميگي نيا تو؟" مدير بانك، وارد عمل ميشه. از هم جداشون ميكنه. ميبرتشون بيرون بانك. نگهبان و پسربچه، دلشون ميخواد همديگرو بزنن، اما نميشه.
دوباره همه چيز آروم ميشه. آخرين گفتگوهاي مدير و پسرك تپل وقتي شنيده ميشه كه در باز ميشه: "حالا ميگي من چي كار كنم؟" پسرك با جديت جواب ميده: "اخراجش كن!" عاشق تفكر پسره ميشم. دقيقاً داره تو فيلم زندگي ميكنه. لابد توقعش اينه كه مدير بانك برگرده به نگهبان بگه: "جك، تو اخراجي!"
[Tuesday, September 12, 2006]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot