no result
در ظاهر امیلی او را فراموش کرده بود. اما در خفا هر از گاهی او را از لایه های زیرین مغزش بیرون می کشید چون می خواست یک بار دیگر ببیند آیا می تواند درک اش کند یا نه؟
هر دفعه نتیجه ای نمی گرفت و غمگین تر می شد. به نوعی پر حرفی مداوم و عصبی و غیر قابل کنترل دچار می شد که دیگر نمی شد ساکت اش کرد.در این اوقات حتی میشولک هم نمی توانست او را تحمل کند. نمی توانست بخوابد و شب ها را با سیگار کشیدن یا پیاده روی در خیابان ها سپری می کرد و آهنگ مورد علاقه اش را تکرار می کرد تا خسته شود و باز فراموشش کند ...

[Tuesday, September 05, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]