خشم و پشیمانی
سعی کرد به چیز دیگری فکر نکند چشمانش را بست ، با خودش استدلال کرد وکوشید خودش را مجبور کند که دیگر فکر نکند. باز هم سرش می چرخید و مانند آهنی که جذب آهنربا شود، به طرف وهم کشیده می شد. از بیرون صدا می آمد. صدا آخرین چیزی بود که او می خواست.
یکی از دوستانش می گفت:" وقتی یک خط خوردگی در دفترم به وجود بیاید از چشمم می افتد و آن را دور می اندازم. نمی توانم روی آن را لاک بگیرم و دوباره از آن استفاده کنم."
به نظرش جالب آمد. حتما جالب بوده که بعد از چند سال دوباره این جمله را بخاطر می آورد! این جمله چقدر از خصوصیات شخصیتی اش را در بر می گرفت. دوباره به آن فکر کرد.
به دیواری که در 30 سانتی متری صورتش قرار داشت خیره شد. مانند کورها مستقیما جلو را نگاه می کرد. انگار از پشت آن دیوار به دوردست ها خیره شده است. پاهایش را به داخل شکمش جمع کرد. سرش را به روی زانوانش گذاشت و نفس عمیقی کشید. از شدت گریه لبانش به هم چسبیده و در هر باز و بسته کردن کش می آمدند.
خشم و پشیمانی که از دو قطب متضاد درونش سرچشمه می گیرند به طور متناوب به سراسر وجودش هجوم می آورند. مبارزه دو تضاد آشتی ناپذیر.بین این دو تضاد جای چیزی به اسم "منطق" خالی بود.از این وضعیت خود شرمش می شود. دوست ندارد کسی از این ضعف او بویی ببرد.
خشمی نبود که با گریه پایان پذیرد. یا با فریاد تسکین پذیرد... نه! مهار شدنی نبود مگر با پشیمانی و عذاب وجدان و غمی که بعد پشیمانی گریبانش را فرا می گرفت. غمی که انسان را به این توهم می رساند که هیچ وقت در زندگی اش شاد نبوده است!حتی برای یک روز. همان غمی که با سماجتی از نوع چکه چکه کردن های قطره های آب می گوید که او همیشه کسانی را که دوست داشته است، آزرده و از خود رانده است. هرچه سعی می کند که به خود کمک کند و نکته مثبتی از خود بیاد بیاورد ذهنش عاجز است.
یاد مجسمه ظریف قشنگی افتاد که چند سال پیش هنگام خشم آن را پرتاب کرده و شکسته بود.دوستش داشت و هنوز هم پشیمان بود...
[Thursday, August 18, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot