با مامانم صحبت می کنم و ازش می پرسم شب یلدا چی کار کردین؟ خیلی بی حوصله و بی حال می گه: هیچ چی. من و بابات تنها خونه بودیم. دل و دماغ مهمونی دادن نداشتیم و کسی هم ما را دعوت نکرد. امروز وقتی عکس های مادام و موسیو را تو یه مهمونی اقلا چهل نفره تو فیسبوک یکی از فامیل هامون دیدم از خنده مرده بودم. الهی بمیرم اینجوری می گه من دلم نسوزه که پیششون نیستم ولی اینجاشو نخونده بود. حالا موندم به روش بیارم یا نه.

[Thursday, December 23, 2010]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]