عقاید یک دلقک
کتاب "عقاید یک دلقک" را در تولد سال 79 از یکی از دوستانم کادو گرفتم. اولین کتاب از "هاینریش بل" بود که خواندم و بعد از این کتاب سعی کردم بقیه آثارش را هم بخوانم. یک قسمتی از این کتاب اونقدر متاثرم کرد که بوضوح توی ذهنم مونده و الان بعد از سال ها بهش فکر می کنم.

"با ماری حتی در این باره صحبت کرده بودم که بچه ها چجوری لباس بپوشند، او نظرش بارانی های روشن و زیبا بود، اما من موافق با بادگیر و بارانی های نیم تنه بودم، چون تصور می کردم که یک بچه با یک بارانی بلند روشن و شیک هرگز در چاله های پر از آب قادر به بازی کردن نیست، در حالی که بادگیر های نیم تنه برای این کار مناسب هستند. همیشه فکر می کردم فرزندمان دختر خواهد بود، می گفتم که دخترمان با یک بارانی نیم تنه، هم گرم می ماند و هم پاهایش آزاد هستند، و وقتی سنگ در چاله های پر از آب پرتاب کند بارانی اش کثیف و خیس نمی شوند و احتمالا تنها پاهایش کمی خیس می شوند. اما ماری بر این عقیده بود که دخترمان اگر بارانی بلند و روشن بپوشد، آن وقت بیشتر به خودش توجه می کند و مواظب است که لباس هایش تمیز بماند... اگر ماری از تسوپفنر بچه دار شود، آن وقت او نه می تواند بادگیر نیم تنه به تن شان کند و نه بارانی بلند شیک روشن، او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد، چون ما در باره ی انواع بارانی ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره ی شلوارک های کوتاه و بلند، لباس زیر، جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم- اگر او بخواهد احساس فحشاء و خیانت نکند مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملا عریان در خیابان های شهر بن تردد کنند. من همچنین اصلا نمی دانم که او به بچه هایش برای خوردن چه خواهد داد: ما درباره انواع غذاها و روش های تغذیه با یکدیگر صحبت کرده بودیم و با یکدیگر هم عقیده بودیم که بچه ها را طوری بار بیاوریم که شکمو نباشند..."

نمی دونم ذهنم از بین تمام مطالب این کتاب به چه علت این قسمت را select کرده و چرا این جملات ساده منو انقدر افسرده می کنند...

[Thursday, May 26, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]