یک تداعی معانی غم انگیز
امروز پریود تمیز کردن کمد اتاقم رسیده بود. از عید امسال به این ور یک رویه جدیدی را در زمینه تمیزی اتاقم پیش گرفتم. یک سری آت و آشغال های قدیمی را بیرون ریختم. این پروسه از عید شروع شد. اول از همه سه چمدون لباس را که تاریخ مصرفشون گذشته بود یا به هر دلیلی نمی پوشیدمشون را از کمدم دک کردم. بعد تا اونجا که دلم می اومد چیزای دیگه ای را که نمی خواستمشون ولی در کنار گذاشتنشون دل دل می کردم را بیرون ریختم. امروز هم تمام چیزایی را که یک زمانی برام خیلی ارزشمند بودند و فکر می کردم که هیچ وقت نتونم آنها را دور بریزم و همیشه بعنوان خاطره نگهشون می دارم را بیرون ریختم. کارت پستال هایی را که از آدم های خاص زندگی ام گرفته بودم، گلی که خشک شده بود و سال ها از عمر کنده شدنش می گذشت، کاغذ ها و کادوهای کوچک ... سبکی خاصی را حس می کنم. انگار به یکی از آرزوهام رسیدم. هرچقدر ته وجودم را کند و کاو می کنم تا ببینم که آیا دلیل این کارم نوعی فرار از گذشته است یا نه؟ اما هیچ احساسی را نسبت به تمام چیزایی که بیرون ریختم ندارم. تعجب می کنم که اصلا احساس عذاب وجدان نمی کنم وقتی لقب آت و آشغال را بهشون می دم. اما اگه بخواهم روراست باشم باید بگم که ته دلم غم شدیدی را احساس می کنم . غم ام از روی دلتنگی از گذشته یا غم از دست دادن نماد های گذشته عشقی ام نیست... غم عمیقی را نسبت به این ناپایداری وفراموشی و بی اهمیتی انکار ناپذیر را احساس می کنم. همه چیز معناش را برام از دست می دهد... یاد وقتی می افتم که مدتها زخم هام را می لیسیدم اما فکر می کردم که هرگز زخم هام خوب نمیشوند و در نهایت زبانم پوسیده و فرسوده می شود... تمام این ها فقط بازیچه ای بوده و بازی دهنده اش هم نخ های وهم. عمری خودم را گول زده ام... با تصویری که خودم می خواستم و رو آدما می چسبوندم زندگی می کردم. بعد انطباق دادن مشکل می شد و این آغاز پدید آمدن یک زخم بود... بارها و بارها داستان تکرار شد...
فکر کنم احساس غم ام بیشتر نسبت به آینده است... شک دارم و می ترسم...از هرجور فکر کردن به آینده می ترسم و فرار می کنم...
دوباره نظم بر اتاق حاکم است. لباس ها با کاورشون منظم کنار هم هستند. کفش ها در جعبه هاشون روی هم چیده شده اند. کیف ها در قفسه هاشون هستند و جزوه های دانشگاهی گذشته گردگیری شده و لیست بندی شده اند. از نظم لذت می برم.کمد مثل قبل است اما یک فرقی کرده: " کمدم را که باز می کنم آرامش حکمفرماست، بنظرم میاد که توش روشن تر شده."