زیارت عاشورا درمانی
داشتم چرت می زدم.زن چادری باسروصدا وارد مترو شد. بلافاصله به بازوی بغل دستی من زد تا بلند بشه و جاشو بهش بده. تو دلم از پررویی اش حرص می خورم. چاق بود. بطوری که وقتی یک پایش را جلو می گذاشت یک طرف بدنش نشست می کرد.تصور کردم که اگه چادر نداشت احتمالا باسنش از اون نوع باسن هایی است که انگار یک پرگار وسطش کار گذاشتن. هر قدمی که برمی دارد در یک طرف باسنش یک نیم دایره رسم می شود. از فکرم خنده ام گرفت. بعد از نشستن یک برگه دعا از اونایی که بچه گداها می فروشند از کیفش در آورد. یک دختر با مانتو و شلوار مدرسه بالای سرمون ایستاده بود. البته از نوع بچه دبیرستانی های الان که موهایش را رنگ کرده بود و زیر ابروهاش هم در شرف در آمدن بودند. یک عینک با شیشه آبی هم به چشمش زده بود.از خانم چادری دعایش را گرفت. جا خالی شد و دختر کوچولو پهلوی من نشست. منم زیر چشمی به برگه دعا نگاه می کردم و پارادوکس ظاهر دختر کوچولو و برگه دعایش را حل می کردم. یک خانمی حدودا سی ساله در ایستگاه بازار با کلی کیسه خرید سوار شد. قیافه اش شبیه کارمند ها اما از نوع غیر منشی بود. یکی از کیسه هاش به پای دختر کوچولو خورد. دختر پاشو پس کشید. خانم ازش معذرت خواست و دخترک توضیح داد که تصادف کرده و چندین عمل روی پایش انجام شده و از اینرو خیلی مواظبه. خانمه یک بادی به غبغبش انداخت. ابروهاش را بالا برد و انگار بخواهد یک رازی را فاش کند گفت: "یک کاری بهت می گم اگه انجام بدی مطمئن باش خوب می شی." منم که نظاره گر ماجرا بودم با خودم فکر کردم که بازم دکتر بازی این ملت شروع شد. ماشاءالله همه هم صاحب نظرند! اگه خجالت نکشند خودشون رو هم جراحی می کنند. بعد که گوش دادم دیدم وضع از اینی که فکر می کردم خراب تره! خانم محترمه تجویز زیارت عاشورا می کردند و تضمین می کردند که هر کسی هر حاجتی داشته باشد حتما جواب می گیرد!

اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت:"چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!"

[Tuesday, May 24, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]